فُطرس، آویخته بر مژگان، فریاد برآورد: «به کجا چنین شتابان؟»
آسمان پوشیده بود از پیکره هایی روشن و فضای جزیره پر شده بود از هلهله آنان. نگاه فطرس آغاز و انجامی برای خیل ملائک نمی یافت؛ ملائکی که...
«به کجا چنین شتابان؟»
سحرگاهی درخشان بود و روز، روز سوم شعبان. چند صد سال گذشته بر فطرس؟ به شماره نمی آمدند، روزان و شبانی که از جزیره عبور کرده بودند. انگشتان فطرس سینه فضا را شکافت. چه کوتاه بود دستش. چه شگفت سحرگاهی بود! درونش چیزی، تمنایی شاید تاب میخورد. مسیحایی دیگر یا مصطفیای دوباره! هر که بود قدمش مبارک بود که اینگونه ملائک را به جوش و خروش در آورده بود. افسوس در دلش چنگ انداخت. چه خالی بود جایش! آنجا که فرود می آمدند و جبرئیل به مبارک باد بانگ بر میداشت و او نیز در میان انبوه ملائک گرامی میداشت قدوم... .
«مرا نیز با خود ببر! شاید از برکت این کودک، خداوند آتش خشمش را که در بالهایم شعله میکشد فرو نشاند تا دیگربار در رکاب تو ـ جبرئیل امین! ـ بگشایمشان!»
«او فرزندم حسین است. شُبیر! امانتی که نینوا از من خواهد ستاندش. او فرزندم حسین است: همو که شصت و یک هجری به نامش در همه دوره ها فریاد خواهد شد. فرزند من! فرزند سپیده دم سوم شعبان! فرزند غروب غمبار عاشورا ! خنکای تن او که در چشمه های بهشتی شستشو داده شده، بال های سوخته تو را مرهم خواهد بود.»
فطرس بال گشود و به پرواز درآمد: سلام بر حسین! سلام بر دستان مبارکش که گلگون خواهد شد از خون پسرش «سلام بر حسین! بر گلویش که بوسه باران خواهد شد با لبان خواهرش. سلام بر قدم هایش که سوی قتلگاه خود خواهد شتافت. سلام بر سینه اش که خنجر کین آن را خواهد شکافت. سلام بر سرش، آن هنگام که بالای نیزه هاست. سلام بر چشمانش آنگاه که نگران خیمه هاست. سلام و صلوات خدا بر ذره ذره وجود حسین که من آزاد شده اویم و زین پس سلام بر عاشقانش به محضر او..»
محدثه سادات طباطبایی
اشارات :: شهریور 1384، شماره 76