اشارات :: مرداد 1386، شماره 99
دستم را بگیر... همیشه در آغازِ از تو گفتن، به پایان میرسم. یا «باب الحوایج!» بگذار تو را آواز بخوانم:
«اَلسَّلامُ عَلَی العَبّاسِ بْنِ اَمیرالمُؤمِنین المَواسیِ اَخاهُ بِنَفْسِه...».
دستم را بگیر، و دانشم بیاموز؛ ای عین عدالت، تقوا، حکمت و معرفت!
دستم را بگیر، تا تو را آواز بخوانم:
«وَ اِنَّ لِلْعَبّاسِ عِنْدَاللّهِ ـ عَزَّوَجَلَّ ـ مَنْزِلَةً یَغْبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یَوْمَ القِیامَةِ».
و با تمامِ شهیدان، در حسرتِ رسیدن به مقامت بمانم. دستم را بگیر، تا تنها و تنها، ذرهای از مضامینِ آسمانی واپسین نگاهت را بسرایم؛ آنگاه که فریادِ «العطشِ» کودکان از خیمهها، چشمهایت را به آسمان، پیوند زد و حرفِ دلت بر زبان آمد:
ـ «خدای من! میروم؛ باز هم میروم، تا مَشکی آب بیاورم».
نگاهت را به آفتاب خواهم گفت
میخواهم من هم، همان نگاهِ ناگهان و ناگاه نگاهت را، بر زبان آورم؛ حتی فروغی از آن را... همان نگاهی که با آن، دستم را گرفتی، و... این نیز نشانی از:
... تأثیر آن نگاه، نگاهی که داشتی *** داغی که هرگز از دل من، برنداشتی
تنها نگاه، نگاه، نگاهی پُر از سرور *** سرشار از امید، وَ از اشتیاق و شور
تنها نگاه، نگاه، نگاهی بلند و ژرف *** تنها نگاه، نگاه، نگاهی به رنگی برف...
ناگاه آن نگاه، که با من سخن نگفت *** ابری شد و چکید... وَ چیزی به من نگفت!
آنگاه، یک نگاه، نگاهی غمین و سرد *** آنگاه، یک نگاه، نگاهی ز جنسِ درد...
چشمم ولی هنوز به دنبالِ آن نگاه *** مبهوت مانده است به خیمه، به شب، به ماه...
میدانم دستم را میگیری؛ وگرنه حرفی برای گفتن ندارم... هرچند از همان نگاه و لبخندت، جانبازیِ راهت و پیوستن به نگاهت را، آرزو دارم.
متن ادبی «مرا به خانهات بِبَر»
- بازدید: 1167