ایستاده ام در مقابلت؛ با چشمانی فرو افتاده و خجلت زده.
سنگینی نگاهت رهایم نمیکند. حس میکنم که حقیرم؛ آنقدر حقیر که تو هرگز صدایم را نخواهی شنید و نجوای غریبانه ام را نخواهی فهمید. اما اینگونه نیست؛ تو از کوچکترین زمزمه تسبیح بندگانت باخبری و بیش از خود آنان به آنان نزدیکی.
کرامت تو بیش از این است که سجاده نیازم را نبینی و بر حقارت و ناچیزیام رحم نکنی.
تکبیر میگویم.
نامت در تمام دامنه های وجودم میپیچد و شانه هایم آشکارا میلرزد.
خداوندا! آمده ام که بگویم حمد و سپاس، تنها سزاوار توست؛ تو که مهربان تر و بزرگتر از تو نیست.
آمده ام بگویم «تنها تو را میپرستم و ـ در شداید و سختی ها ـ تنها از تو یاری میجویم».
میدانم که صدایم را میشنوی و رکوع و سجود خاضعانه ام را میبینی.
میدانم که بغض گلویم را حس میکنی و لغزش اشک را بر گونه هایم نظاره میکنی.
سرم را بر سجاده اخلاص مینهم؛ بوی خاک میگیرد تمام وجودم.
میسوزم و میگویم «پاک و بلندمرتبه است پروردگار بزرگ من.» تمام یاخته هایم تکبیر میگویند. اینک وجودم سراسر شور است و شعور.
در جذبه ای بی بدیل به سوی تو می آیم.
پنجره های اشراق، به رویم گشوده میشود؛ گویی همه هستی به همراهی ام آمده اند و گویی همه یکدل و یکزبان، تو را زمزمه میکنند!
تمام ذرات وجودم، شهد نامت را جرعه جرعه مینوشند.
تمام سلول هایم تو را فریاد میزنند و من به منتهای حضور میرسم؛ به معدن نور!
نسرین رامادان
اشارات :: آبان 1384، شماره 78