پروردگارا!
به حریم تو نزدیکتر شده ام.
ایستاده ام تا با تمام امیدواری ام، پنجه بر دریچه های لطفت بسایم.
ایستاده ام تا فراموشی را در جان من به زانو درآوری، تا بندگی ام را چشم بگشایم.
از ویرانه های روحم بیرون زده ام. ایستاده ام بر سجاده ای گشوده تا راز بندگی، بارها بر لبانم تازه شود، تا زلال بندگی را جرعه جرعه بنوشم.
ایستاده ام تا حقیقت در من بوزد. «سبحان اللّه والحمدللّه و لا اله الا اللّه و اللّه اکبر».
اگر تو نخواهی هیچگاه مرا یارای سر برافراشتن نیست. روبه روی عظمتت، به خاک افتاده ام تا لطفِ تو را چون چتر آرامشی آرام آرام بر سر بکشم. زلال ایستاده ام؛ بندگی ام را بپذیر.
احساس میکنم از طارمی های آسمان، نجوای تازه ای در گوشم طنین انداخته و شانه هایم سبکتر شده است. تمام آفریدگان، در پرده عشق تو مینوازند. تو را به گواه نیاز نیست؛ این صدای بندگی من است. بر خاک افتاده ام تا عظمتت را در بندگی خویش فریاد کنم.
بار خدایا!
مرا شایسته حلقه رستگاران گردان.
مقدّر فرما که از دوستان تو باشم؛ آنها که نمی هراسند و اندوهگین نمیشوند، جز از خشم تو و دوری ات.
مینشینم و می ایستم به پاس لطف بیحد تو.
ذکر نامت بر لبانم میتراود. تسبیح، لابه لای انگشتانم میلغزد. میسوزم؛ چون شمعی رو به پایان؛ نشسته در خاک و برخاسته از خاکستر. رها شده از بند تن و آویخته در سلسله بندگی.
نماز، از محدوده مکان و زمان فراترم برده است. هوای نماز را از تمام سمتها و سوها نفس کشیده ام. هنوز صدای مناجاتم، لابه لای طارمی ها می پیچد. هنوز چشمهایم بر این ظلمت گستاخ بسته است و سجاده ام گشوده؛ هنوز نور میوزد و نور.
حمیده رضایی
اشارات :: آبان 1385 - شماره 90