متن ادبی «تجارت، بهانه بود!»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

عاشق شده بود؛ اما عاقلانه! عاقلانه صدایت می‏کرد؛ اما عاشقانه! اصلاً بانو، تلفیق صریحی از عشق و عقل بود. داری آن روزها را مرور می‏کنی که به بهانه تجارت، تو را به یاری خواست. حال آنکه کشیش خوب می‏دانست، خدیجه راز تو را فهمیده و مژده رسالتت را از انجیل دریافته است. خوب می‏دانست بانوی مؤمن، عاشق تو شده است!
همه جا کنارت بود
یادش به خیر! همه جا کنارت بود و همه جا همراهی‏ات می‏کرد. همسَر و هم سِرّ تو در همه جا بود. زنان قریش، تنهایش گذاشتند و سرزنشش کردند؛ تنها به خاطر همراهی با تو. سال‏های سخت شعب را با بردباری و شکوه، سپری کرد و وجودش، آرامش‏بخش مسلمانان بود و دلگرم کننده همگان... چگونه می‏توان جای خالی‏اش را تاب آورد؟!
بانو دیگر خسته شده است
دهمین سال بعثت است. فقط یک ماه از شکست محاصره دشمن و بازگشت پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به مکه می‏گذرد. بانو در آستانه 65 سالگی است. اما رنج‏های این دوران، توان زیستن را در او تضعیف کرده است. دیگر دلش تعلّقی به زمین ندارد. گویی در بلوغ شعب، پنجره‏هایی را بر آستان عروج خود رقم زده است. خدیجه، این روزها جز به رفتن نمی‏اندیشد. اما دغدغه پیامبر و روزگار پس از خود، لحظه‏ای آرامش نمی‏گذارد.
سال اندوه
همین چند روز پیش بود که عزای ابوطالب بر دل بنی‏هاشم، مرثیه شد. زود است مصیبت دوم؛ اما چه می‏شود کرد؟ تقدیر چنین است که بانو در غم انگیزترین روزهای پیامبر، سفر خود را به باور او برساند. بانو می‏رود تا بال دوم عام‏الحزن را بر سر روزگار پیامبر گسترانده باشد. بانو می‏رود تا مصیبت هجرانش، تا همیشه مادری او را در حق اسلام گواهی داده باشد. یادش سبز و نامش پرشکوه باد
محبوبه زارع