بانو، خانهاش بزرگ بود؛ ولی نه به بزرگی تنهاییاش. ثروتش، اجاقی کوچک بود که گرمش نمیکرد. هیچ کس به همزبانیاش نمیرسید. بین نفسهایی که در رکود شهر میرفتند و میآمدند، گیر کرده بود.
اگر چه بام خانهاش سفرهای همیشه باز داشت و تنور مهربانیاش همیشه گرم بود و اهل شهر، پیر یا جوان و غالباً فقیر میآمدند و در متن کرامتش، نان و عشق میخوردند و سبکبال، به سمت خویش باز میگشتند؛ ولی او کسی را کم داشت؛ کسی که در هیچ کس نبود؛ در پیشانی و چشمهای هیچ یک از مردهایی که به خواستگاری خندهها و ثروتش میآمدند.
همنفس مردی که از ابراهیم نبی علیهالسلام سرشار بود
نمیدانم قصه تند تپیدن قلبش و به در گره خوردن نگاهش، از کجای شهر شروع شد.
نمیدانم او نیمه وجودش را از کدام بشارت یافت که عاشقانهها به روحش پیچید و او را به منتهای خواستن رساند.
او میخواست همردیف زندگی و همنفس فرداهایش، مردی باشد که از ابراهیم نبی سرشار بود. او امین دستهای خود را میخواست؛ پس باید این راز را با کسی در میان میگذاشت.
فرقی نمیکرد آن رازدار، هاله خواهرش باشد، یا صفیّه عبدالمطلب؛ این دو زن، خوب میتوانستند یاریاش کنند و آرزویش را به رادمرد شهر، به محمدِ روزهای قبل و بعد برسانند.
بیگمان تقدیر چنین بود که بانو خود به خواستن برخیزد و عشق را به یتیم نورسیده قریش پیشکش کند و اینسان خدیجه سالهای سختی پیامبر صلیاللهعلیهوآله شود.
رقیه ندیری
اصحاب اهل بیت علیهم السلام
متن ادبی «بانو، چیزی کم داشت»
- بازدید: 5238