متن ادبی «بانو، چیزی کم داشت»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

بانو، خانه‏اش بزرگ بود؛ ولی نه به بزرگی تنهایی‏اش. ثروتش، اجاقی کوچک بود که گرمش نمی‏کرد. هیچ کس به همزبانی‏اش نمی‏رسید. بین نفس‏هایی که در رکود شهر می‏رفتند و می‏آمدند، گیر کرده بود.
اگر چه بام خانه‏اش سفره‏ای همیشه باز داشت و تنور مهربانی‏اش همیشه گرم بود و اهل شهر، پیر یا جوان و غالباً فقیر می‏آمدند و در متن کرامتش، نان و عشق می‏خوردند و سبکبال، به سمت خویش باز می‏گشتند؛ ولی او کسی را کم داشت؛ کسی که در هیچ کس نبود؛ در پیشانی و چشم‏های هیچ یک از مردهایی که به خواستگاری خنده‏ها و ثروتش می‏آمدند.
هم‏نفس مردی که از ابراهیم نبی علیه‏السلام سرشار بود
نمی‏دانم قصه تند تپیدن قلبش و به در گره خوردن نگاهش، از کجای شهر شروع شد.
نمی‏دانم او نیمه وجودش را از کدام بشارت یافت که عاشقانه‏ها به روحش پیچید و او را به منتهای خواستن رساند.
او می‏خواست هم‏ردیف زندگی و هم‏نفس فرداهایش، مردی باشد که از ابراهیم نبی سرشار بود. او امین دست‏های خود را می‏خواست؛ پس باید این راز را با کسی در میان می‏گذاشت.
فرقی نمی‏کرد آن رازدار، هاله خواهرش باشد، یا صفیّه عبدالمطلب؛ این دو زن، خوب می‏توانستند یاری‏اش کنند و آرزویش را به رادمرد شهر، به محمدِ روزهای قبل و بعد برسانند.
بی‏گمان تقدیر چنین بود که بانو خود به خواستن برخیزد و عشق را به یتیم نورسیده قریش پیش‏کش کند و این‏سان خدیجه سال‏های سختی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله شود.
رقیه ندیری