متن ادبی «حالا من مانده‌ام و اين مدينه...»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

از كجاي اين مدينه سراغ تو را نگيرم كه هر كوچه، شميم نفس تو را گرفته؟ از كدام كوچه بگذرم كه هواي غربت تو، هوايي‌اش نكرده باشد؟! به كدام حادثه بگريزم كه از مرثيه مظلومي تو، زمزمه آشفته و داغدار نداشته باشد؟!

با اينكه هُرِم كرامت دست‌هاي تو هنوز در اين كوچه‌ها، دل‌آدم را گرم مي‌كند، اما باز حكايت تو براي اين مردم پر از نشانه و آياست؛ پر از انگاره‌هاي ترديد و دو دلي است. اين را هم به حتم، مثل خيلي‌چيزهاي ديگر از پدرت ـ ابوتراب ـ به ارث برده‌اي.
انگار در اين بيغوله‌هاي تاريك تاريخ‌نشينْ، كسي حرفي از آفتاب براي اين جماعت نزده است.
انگار كسي براي اوج، بالي به آسمان نگشوده و جرعه‌اي براي رفعِ عطشِ ديرينه‌اش، سراغ سرچشمه‌ها را نگرفته است. انگار اينجا جواب سؤال هر اقاقي، چيدن است.
چگونه است اينجا كه هر كه باشكوه‌تر است، خانه خاكي‌تري دارد و نام باشكوهش را نمي‌شود با صداي بلند، آواز داد و نمي‌شود از او بي‌واهمه حرف زد و گفته‌هاي نابش را ميان دايره حقيقت، به رخِ دروغ‌هاي ابن ابي‌سفياني كشيد؟!
و چرا نمي‌شود اينجا، ميان حق و باطل را ـ كه چه‌قدر دست بر گردن هم، به هم شبيه شده‌اند ـ فاصله انداخت، تا كسي صَلاح را براي اِصلاح، ننگ نداند و مبارزه مغلوبه و بي‌ثمر را، نشانه ترس؛ كه صلح و جنگ در مرام آفتاب، جز براي اعتلاي رسم خورشيد، معناي ديگري ندارد. حالا هر كه، هر چه مي‌خواهد درشت بگويد و بي‌پايه ببافد.
حالا من مانده‌ام و اين مدينه، با اين كوچه‌هاي فاصله گرفته از آسمان، با اين غربتي كه زل‌زده در چشمان اين حرم بي‌گنبد و مناره؛ با ناله‌هاي سوزناكي كه از خاطره خانه‌هاي بني‌هاشم مي‌وزد.
دوباره داغي ديگر بر پيشاني پينه بسته‌اين شهر و ننگي بر دامن آلوده نفاق و اين پيكر فرزند ريحانه رسول است كه بي‌جان و مسموم، ميان حجره دربسته خيانت جعده، بر زمين نقش بسته و اين پاره‌هاي جگر آسمان است كه در ميان اين تشت، به بازگويي واقعه نشسته است.
بايد بروم... بايد بروم دوباره در بقيع دل. انگار كسي دارد مرثيه غربت مجتبي‌(ع) را مي‌خواند... بروم تا دير نشده...
سيدحسين ذاكرزاده

اشارات :: شهريور 1387، شماره 112