پيروانت ميگويند كه هيچ چيزي در آسمان و زمين نيست مگر اينكه به آن آگاه هستي. اگر از پيامبر تعداد خرماي درختي را ميپرسيدند، درست ميگفت. تو چطور؟ به من بگو اين درخت چند خرما دارد؟
اين را معاويه از سر انكار و امتحان پرسيد.
چهار هزار و چهار دانه، اين را امام با قاطعيّت گفت.
خرماها را كه شمردند، چهار هزار و سه دانه بود. فرمود بايد دانهاي را پنهان كرده باشند. درست گفته بود. يك دانه در دست عبداللهبنعامر بود.
*
درختان خرما از بيآبي خشك شده بود. زير يكي از همان درختها فرشي انداختند. يكي از همراهان نگاهي به درخت خشكشده كرد و با افسوس گفت: اگر اين درخت خشك نشده بود از آن ميخورديم.
ـ رطب ميل داريد؟
گفتند: آري
دستان امام كه آبشار نيايش و خواهش شد، درخت به اعجاز امامت، سبز گشت، برگ درآورد و رطب داد، آنقدر كه همه اهل قافله با شادي اين خاطره كامشان را شيرين كنند.
*
همه اشراف قريش بودند، بزرگزادگان نيز، معاويه پرسيد: به من بگوييد چه كسي از نظر پدر،مادر، عمه، عمو، دايي، خاله، پدربزرگ و مادربزرگ، بزرگزادهتر است؟ مالكبنعجلان آنجا بود، حسنبنعلي نيز، مالك به امام مجتبي اشاره كرد؛ او كريمترين و اصيلترين مردم است. پدرش عليبنابيطالب، مادرش فاطمه دختر رسول خدا، عمويش جعفر طيّار، عمهاش امهاني، دايياش قاسم و خالهاش زينب فرزند پيامبر است. جدش رسول خدا و جدهاش خديجه دختر خويلد است. مردمان همه ساكت شدند. امام حسن(ع) برخاست و رفت.
*
در كنار كمال فصاحت و بلاغت تمام ايستاده بود؛ يعني علي، و سخنراني ميكرد؛ در وصف اهلبيت و معرفي ايشان، كه هر كس ميخواهد اين خاندان را بشناسد، بشنود: «ما فرزنداني از آدم، دودماني از نوح، برگزيدهاي از ابراهيم، نسلي از اسماعيل و خانداني از محمد هستيم. ما در ميان شما مثل آسمان افراشته، زمين گسترده و آفتاب تابانيم و نيز مانند آن درخت زيتون كه نه شرقي است و نه غربي و روغن آن خجسته است. پيامبر خدا اصل آن است و علي شاخهاش، به خدا سوگند ما ميوه آن درختيم، پس هر
كه به شاخهاي از آن درخت آويزد، نجات يابد و هركس باز ماند، در آتش باشد.
*
ميهمانها كه شير را نوشيدند، زن گفت: حتماًگرسنهايد، مهمان حبيب خداست. گوسفند را بكشيد. يكي از آن سه نفر گوسفند را ذبح كرد. وقتِ خداحافظي گفتند: مادر! ما از بزرگان قريشيم، حالا به حج ميرويم. اگر گذرت به مدينه افتاد، نزد ما بيا؛ براي جبران محبّتت.
شوهر كه برگشت، جاي خالي گوسفند را كه ديد، از سر فقري كه دامنگيرشان بود فرياد زد: واي بر تو، تنها گوسفند مرا براي چند نفر ناشناس كشتي؟
زن و مرد كه به مدينه رسيدند، يكي از آن سه ناشناس را ديدند؛حسنبنعلي را، او به تنهايي هزار گوسفند و هزار دينار به آنها داد و بعد تازه راه خانه حسينبنعلي را نشانشان داد.
در مدينه سخاوت اين خاندان زبانزد بود.
*
در تفسير آيه سه سوره بروج متحيّر مانده بود. به مسجد آمد از يك نفر پرسيد: شاهد و مشهود يعني چه؟ گفت: شاهد، روز جمعه است و مشهود روز عرفه. از مرد ديگري پرسيد: او گفت: شاهد، روز جمعه است و مشهود روز عيد قربان. متحيّر ماند. كودكي گوشه مسجد بود. به دلش افتاد از او بپرسد. شنيد: شاهد، رسول خدا و مشهود روز قيامت است. مگر نخواندهاي كه خداوند درباره رسولش ميفرمايد: اي پيامبر! ما تو را گواه و بشارتگر و هشداردهنده فرستاديم. (احزاب: 45) و نيز درباره قيامت ميفرمايد: آن روز، روزي است كه مردم را براي آن گرد ميآورند و روزي است كه[جملگي در آن] حاضر ميشوند. (هود: 103)
مرد پرسيد: اين كودك كه از همه بهتر و درستتر پاسخ داد، كيست؟ گفتند: حسنبنعلي(ع).
*
وقتي وضو ميگرفت، تمام بدنش از ترس خدا ميلرزيد. چهرهاش زرد ميشد. ميپرسيدند اي پسر رسول خدا چرا؟ ميفرمود: «بنده و عبد خدا بايد هنگاميكه آماده بندگي به درگاه او ميشود، از ترس او رنگش تغيير كند و اعضايش بلرزد.»
وقتي به آستان مسجد ميرسيد، ميگفت: «خدايا! مهمانت بر در خانه است. اي نيكوكار! بد رفتار به سويت آمده است. اي خداي كريم! به زيباييهايي كه
داري از زشتيهايي كه از من ميداني، در گذر.» وقتي به نماز ميايستاد، تمام تنش ميلرزيد. وقتي از مرگ ياد ميكرد، ميگريست. وقتي به حضور انسان در پيشگاه خدا ميانديشيد،صيحه ميزد، آنچنان كه از هوش ميرفت.
امام صادق(ع) ميگفت: امام مجتبي(ع) عابدترين مردم زمان خودش بود.
*
گنهكار بود و فراري. جرأت نداشت از خانه بيرون بيايد. دنبال راهي ميگشت يا وسيلهاي. يك روز در راه خلوتي، حسن و حسين را ديد. دويد و آنها را برداشت. روي دوشش سوار كرد و آمد نزد رسول خدا(ص).
ـ اي پيامبر!من به خدا و اين دو فرزندت پناه آوردهام.
پيامبر از زيركي او خنديد. آنقدر كه دست مباركش را بر دهان گذاشت. بعد رو كرد به آن مرد: برو تو آزادي، و نگاه كرد به حسن و حسين: من شفاعت شما را پذيرفتم.
همان وقت بود كه آيه 64 سوره نساء نازل شد.
*
هميشه همراه پيامبر بود؛ در كنارش، روي زانوهايش و حتي روي شانهها. وحي الهي كه نازل ميشد،آن را از لبهاي مبارك پيامبر ميربود! و ميبرد براي مادرش زهرا(س). علي كه به خانه ميآمد حرفهاي تازهاي از قرآن و وحي ميشنيد. ميگفت: زهرا!اينها را از كجا نقل ميكني؟ ميگفت از فرزندت حسن.
*
منبر ميساخت؛ از چند بالشي كه روي هم ميگذاشت،و سخنراني ميكرد؛ براي مادرش،بسيار بليغ و رسا؛ اما آن روز كلمات درهم ميشد،جملهها جور در نميآمد، انگار مشكلي بود.
ـ فرزندم چرا امروز اين گونهاي؟
ـ به گمانم امروز شخص بزرگي به گفتارم گوش ميدهد.
علي كه از پشت پرده خارج شد، حسن را بوسيد.
دیدار آشنا :: شهریور و مهر 1387، شماره 96 و 97
» گالري تصاوير : قبرستان بقيع / ولادت / شهادت » کتابخانه صوتي : مولودي / مداحي / روايت هاي شنيدني |