«زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست» *** اي شيرمرد کز دم تيغت عدو نجست
هوهوي ذوالفقار تو در چرخش سماع *** خيبر چه بود؟ قفل درِ آسمان شکست
چيزي نبود جز عدم و بود ابوتراب *** رب، نقش آدم از دم و آب و تراب بست
يک برق از نگاه تو تا در عدم گرفت *** ناگه نبود، بود شد و نيست گشت هست
بر شانه نبي اثر دست و پاي توست *** در فرش، پا نهادي و در عرش نيز دست
نشناخت هيچ کس تو و قدر تو را، علي! *** از اوج آسمان چه بداند زمينِ پست
از بس به چاهْ دردِدل خويش گفتهاي *** از درد بيکسي تو، قلب زمين شکست
من آشناي درد تو و ناله توام *** با تو قرار بستهام از لحظه الست
جامي که از محبت تو نوش کردهام *** اينگونه کرده است مرا بيقرار و مست
برخاست ظلمت از دل تاريک و بيکسم *** تا نور عشق روي تو در سينهام نشست
اشارات :: مهر 1387، شماره 113