متن ادبی «لطف خفیه خداوند»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

نفسی نیست تا فریادی از جگر برآورم.
صدای دسته‏ های زنجیر زن، حکایتی است از حادثه ‏ای نزدیک. چشم هایم بارانی‏ ست؛ گویی بر مزار آتش ‏گرفته خویش می ‏بارم! چون قلعه‏ ای فرسوده در خویش ستون ستون فرو می‏شکنم.
ایستاده‏ ای روبه ‏روی حادثه، به قامت افراها، هیاهوی کسی که از جان می ‏نالد در چشم‏ هایش و سکوت دنباله‏ دار حادثه روبه ‏رویش، شهادتت را لطف خفیه الهی می‏داند.
رد شده‏ ای و رد گام‏ هایت تا افلاک کشیده شده است، از جهان بریده و به انکار ذره ذره خویش برخاسته. شب، چون رودخانه ‏ای خروشان از سرت گذشته است و به روز رسیده ‏ای؛ اما او هنوز ایستاده است تا در سپیده چشم ‏های بسته ‏ات، خورشید را به طلوع نظاره کند.
ایستاده ‏ات تا جگر گوش ه‏اش را به دست ‏های شفق بسپارد.
ایستاده است و از درون فرو ریخته.
ایستاده است تکیه داده بر دیوارهای صبر و استقامت.
ایستاده است تا نگاهت را تا همیشه، در کرانه‏ های آسمان دنبال کند.
ایستاده ‏است و تو چه آرام و سبک ‏بال، آسمان را به پر گشوده ‏ای! از کوفتن بر این دقایق اندوه، بیمناکم.
با جانی بی ‏تاب، بر سینه می‏کوبم و با لبانی سوخته بر برکه‏ های شفق نجوایت می‏کنم.
دریا دریا انبوهی اندوه، مرا در خویش فرو بلعیده است.
تکه تکه با استخوان‏ هایم خرد شده‏ام ـ دردی این چنین جانکاه ـ و هنوز کوه وار ایستاده‏ ام.
شب و شروه در من شدت گرفته است؛ همچنان می‏ نالم.
تو را در آسمان‏ ها با نگاه دنبال می‏کند ـ جان پاره ‏اش را که از ساغر نور سیراب شده است، جان پاره اش را که خورشیدوار... اما چقدر روز! در توفان‏ های داغ می ‏تازم، از اعماق پریشان.
شب غلیظ در من می‏ بارد. نگاهت را از خاک گرفته ‏ای؛ اما هنوز ایستاده است تا تو را به سرنوشتی محتوم بسپارد. ایستاده است و پاره تنش را به مصادر نور رسانیده است.
ایستاده است و غم شدت گرفته است؛ اما نه زبانی به شکوه، نه چشمی به اشک، نه گلویی به ناله.
تنها تو را نظاره می‏کند که چه سبک ‏بال...
حمیده رضایی

اشارات :: آبان 1384، شماره 78