متن ادبی «شمعی در باد»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

... و ناگهان برقی ظالم در فضا پیچید و فریادی از عمق جگر برخاست که «فزت و رب الکعبه».
تو گویی حجمی عظیم از نامردمی به یک‏باره بر شانه ‏های زمین آوار شد.
مسجد، لبریز هیاهو و فاجعه بر جراحت قلب مردی می‏گریست که روزهای توفانی شهر، با اشاره دستان آزاده‏ اش به واحه ‏ای از آرامش بدل می‏شد؛ مردی که خاطره‏ های خاموشش، چراغ خاک‏ خورده عدل را نخستین شعله ‏ها بود.
آن روز که عاشقانه سلامش کردند و به یاری‏ اش خواندند، می‏دانست که پایان این جاده تاریک و پوشیده از خنجر، رودخانه خونی‏ ست که از فرق عدالت‏ خواهش سرریز خواهد کرد.
پس بی‏ هیچ بیمی به راه افتاد تا سرچشمه ‏های آینه را نشان مردمی بدهد که جز سنگ، معامله ‏ای نمی‏شتاختند.
پچ پچه ‏های پشت روزنه ‏ها را به تاریخ واگذاشت تا خورشید را از حلقه محاصره کوه ‏های منافق بیرون کشد و حالا زیر شمشیر همان پچ پچه‏ ها، به آسمانی می‏مانست که آفتابش را تکه تکه کرده باشند.
او می‏رفت، با خاطراتی خون‏ آلود و این شهر بیهوده را به مردمان مردابی ‏اش می‏ سپرد که رود، ایستادن را تاب نمی آورد.
امشب، لحظه ‏ها به تدریج از او خالی می‏شود. او می‏رود آرام آرام و جان فرزندان و یارانش نیز همین ‏گونه آرام، ذره ذره چون شمعی در باد، تحلیل می‏رود.
ای بزرگ! این پس ‏لرزه‏ های کبود، زمین ‏لرزه رفتنت را در گوش زمین نجوا می‏کنند.
زرد رویی ‏ات، دل زینب را می‏شکافد و شانه‏ های حسن را می ‏لرزاند. تو می‏روی و حسین و ام کلثوم‏ ات را با بغض‏ هایی خونین تنها می‏گذاری، می‏روی و زمستانی طولانی، اجاق روشن عدالت را در خویش مچاله خواهی کرد. نخلستان ‏ها گیسو پریشان و قد خمیده، مسیر عبورت را خون گریه می‏کنند.
پس از تو جهان، شبی مکرر است که در حسرت رؤیای خورشید، پیر می‏شود. آه، ای کوفه! شهر خواب‏ های دراز خرگوشی! با کدام واژه ‏ها رذالتت را به تصویر کشم؟
نامردمی‏ هایت را چگونه بگویم که کلمات از فرط بغض، بر سر صفحاتم فرو نریزند؟
آه، ای کوفه، شهر فریب‏ های مداوم، شهر دل‏ های بی‏روزن! حقیرتر از آنی که با دست و دهانی شعله ‏ور بخواهمت.
معصومه داوود آبادی