متن ادبی «هوای غریبی»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


سحر کوفه امشب هوای غریبی دارد.
سحر کوفه امشب بوی خیانت می‏دهد.
من برق شمشیرهای توطئه را می بینم. زیر عباهاشان، نفاق جریان دارد. امشب چقدر زود می‏گذرد.
امشب، شب بی ‏تاب علی است.
قدم‏ های آسمانی آقا، ضرب آهنگ وداع می‏دهد انگار؟ باور کنم، دیگر بوی عرش را نخواهد شنید این خاک؟
چه سرّی است در نگاه ‏های غریبی ‏ات مولا؟
چه رازی در سینه داری؟ به انتظار کدام لحظه شیرین این ‏طور بی‏ قراری؟
دل‏ نگرانی دخترت را جوابی بگو!
مرغابیان خانه چه می‏دانند که صدای شیون و ناله ‏شان بلند است؟
کوبه در چه دیده در غریبانه نگاهت که از دامنت دست برنمی‏دارد؟
خشت خشت خانه، از کدام راز خبر دارند که صدای ناله و زاری‏شان به آسمان بلند است؟ به ذوالفقار چه گفتی که در غلاف می‏گرید؟ چرا نخلستان‏ ها پریشانند؟ سحر کوفه امشب هوای غریبی دارد. کوفه امشب وحشت ‏انگیز است. کوفه امشب نقاب زده، کوفه امشب پر از اشباح سرگردان است. کوفه امشب خود را به ندیدن می‏زند.
کوفه یک عمر تو را دید و خود را به ندیدن زد. مولا! چرا این‏قدر بی ‏تاب به آسمان‏ها می‏نگری؟ نگاهت، نگاه وداع است انگار؟ در گوش چاه چه نجوا کرده ‏ای که از داغ شعله ‏ور است؟
ماه چه می‏داند که شرمگین، رخ می ‏پوشاند مدام؟
ای صبوری محض!
روزگار صبوری ‏ات به سر آمده.
غزل خانه‏ نشینی‏ ات تمام شد.
اندوه بی‏ زهرائی ‏ات به پایان رسید. شب‏ های بی‏ ستاره ‏ات سحر شد.
بی ‏تابی، مولا!
امشب می‏خواهی داغ یتیمی بر دل دنیا بگذاری.
گلوی لحظه ‏ها را می‏فشارد بغضی تلخ.
علی جان!
امشب را به مسجد نرو!
بگذار آفتاب، زودتر از روشنای نگاهت کوچه‏ های کوفه را روشن کند. امشب را در خانه بمان.
علی جان! تو که 25 سال غم خانه‏ نشینی را به جان خریدی.
امشب را هم خانه‏ نشین می‏شدی.
اما نه! تو باید می‏رفتی.
شهادت، تقدیر آسمانی شماست.
خدیجه پنجی