نبض زمان در خلوت سحر به تندی می تپید و خورشید از ترس حادثه، یارای برآمدن نداشت که ناگاه با گلبانگ توحید، محراب عشق در نمازش فرو ریخت و نسیمی از خون در کوچه های شهر وزید و زمین، زیر گام های آسمان لرزید.
آه، خدای من! چه دردناک بود آن روز! گویی تمام آفرینش بر شانه های زمین روان بود و تمام هستی در این غم گریان. آری، ابرمردی که اضطراب خواب دشمنان بود و آرامش حیات مردمان، میرفت تا به ابدیت بپیوندد و به ضیافت عرش درآید؛ مردی از جنس آسمان که بر خاک زمین سر می سایید و با شمشیرش حقیقت را آبیاری میکرد و غبار غم را از دیدگان کودکان یتیم میشست و در آه دردمندان میگداخت.
آزاد مردی که فریاد عدالتش، خواب شب زیستان را میربود و وسعت شجاعتش دشمنان را در هاله ای از مرگ مینشاند، اینک میرفت تا در غروب غم هایش بنشیند و این سیاره خاکی را سرشار از تهی نماید.
آه! نمیدانم که در پردازش هستی چه رازی نهفته که خوبان همیشه قرین غم اند؛ آخر این همه شجاعت و نام آوری و این همه غربت و خانه نشینی؛ دلیر مردی که باب فتح جنگها بود و خیبرشکن نبردها، جور زمانه اینگونه او را غریب نخلستان ها کرده بود و غارتگران، میراثش را به تارج برده بودند و علی، این اسطوره تاریخ، برای آرامش امت، دم نمیزد و شبانگاهان راز دلش را با چاه میگفت و طرح اندوهش را در آب می انداخت.
آه، خاموش مشو ای شمع که پروانه بیتو میسوزد، اما علی را یارای ماندن نیست. میدانم، خوب میدانم اینک علی از سست پیمانان کینه توز خسته و رنجیده است و دیدگانش بهانه آسمان را میگیرند و رخ رنگ پریده و لبان خسته اش، زیر شعاعی از خون به روی شهادت تبسم میزنند. آخر زندگی علی، حدیث درد و رنج بود؛ حیاتی که اشک یتیم و آه دردمندی، او را سخت می آشفت؛ حال چگونه دنیاطلبی زراندوزان زاهدنما را ببیند و دم نزند؟ هرگز! هرگز! عدالت علی، اینگونه زندگی را تاب نمی آورد، اما افسوس، کوفه و کوفی اندیشان، عدالت علی را تاب نیاوردند و علی را به عدالتش سرزنش میکردند!
هنوز فریادهای رعدآسای علی در گوش زمان طنین انداز است که جماعت خواب زده کوفه را خطاب میکرد که نفرین باد بر شما کوفیان! از سرزنش های بسیار شما خسته شده ام. آیا به جای زندگی جاوید قیامت، به زندگی زودگذر دنیا رضایت داده اید؟
ای مرد نمایان نامرد! ای کودک صفتان بی خرد! چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمیدیدم و هرگز نمیشناختم.
خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پرخون و سینه ام از خشم شما مالامال است. کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.
مهدی خویی
متن ادبی «کاسه های غم و اندوه»
- بازدید: 4829