متن ادبی «کاسه ‏های غم و اندوه»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

نبض زمان در خلوت سحر به تندی می ‏تپید و خورشید از ترس حادثه، یارای برآمدن نداشت که ناگاه با گلبانگ توحید، محراب عشق در نمازش فرو ریخت و نسیمی از خون در کوچه‏ های شهر وزید و زمین، زیر گام ‏های آسمان لرزید.
آه، خدای من! چه دردناک بود آن روز! گویی تمام آفرینش بر شانه‏ های زمین روان بود و تمام هستی در این غم گریان. آری، ابرمردی که اضطراب خواب دشمنان بود و آرامش حیات مردمان، می‏رفت تا به ابدیت بپیوندد و به ضیافت عرش درآید؛ مردی از جنس آسمان که بر خاک زمین سر می‏ سایید و با شمشیرش حقیقت را آبیاری می‏کرد و غبار غم را از دیدگان کودکان یتیم می‏شست و در آه دردمندان می‏گداخت.
آزاد مردی که فریاد عدالتش، خواب شب ‏زیستان را می‏ربود و وسعت شجاعتش دشمنان را در هاله ‏ای از مرگ می‏نشاند، اینک می‏رفت تا در غروب غم ‏هایش بنشیند و این سیاره خاکی را سرشار از تهی نماید.
آه! نمی‏دانم که در پردازش هستی چه رازی نهفته که خوبان همیشه قرین غم اند؛ آخر این همه شجاعت و نام ‏آوری و این همه غربت و خانه ‏نشینی؛ دلیر مردی که باب فتح جنگ‏ها بود و خیبرشکن نبردها، جور زمانه این‏گونه او را غریب نخلستان‏ ها کرده بود و غارتگران، میراثش را به تارج برده بودند و علی، این اسطوره تاریخ، برای آرامش امت، دم نمی‏زد و شبانگاهان راز دلش را با چاه می‏گفت و طرح اندوهش را در آب می ‏انداخت.
آه، خاموش مشو ای شمع که پروانه بی‏تو می‏سوزد، اما علی را یارای ماندن نیست. می‏دانم، خوب می‏دانم اینک علی از سست‏ پیمانان کینه ‏توز خسته و رنجیده است و دیدگانش بهانه آسمان را می‏گیرند و رخ رنگ ‏پریده و لبان خسته‏ اش، زیر شعاعی از خون به روی شهادت تبسم می‏زنند. آخر زندگی علی، حدیث درد و رنج بود؛ حیاتی که اشک یتیم و آه دردمندی، او را سخت می ‏آشفت؛ حال چگونه دنیاطلبی زراندوزان زاهدنما را ببیند و دم نزند؟ هرگز! هرگز! عدالت علی، این‏گونه زندگی را تاب نمی ‏آورد، اما افسوس، کوفه و کوفی‏ اندیشان، عدالت علی را تاب نیاوردند و علی را به عدالتش سرزنش می‏کردند!
هنوز فریادهای رعدآسای علی در گوش زمان طنین ‏انداز است که جماعت خواب ‏زده کوفه را خطاب می‏کرد که نفرین باد بر شما کوفیان! از سرزنش‏ های بسیار شما خسته شده‏ ام. آیا به جای زندگی جاوید قیامت، به زندگی زودگذر دنیا رضایت داده ‏اید؟
ای مرد نمایان نامرد! ای کودک‏ صفتان بی‏ خرد! چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمی‏دیدم و هرگز نمی‏شناختم.
خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پرخون و سینه ‏ام از خشم شما مالامال است. کاسه‏ های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.
مهدی خویی