متن ادبی «چراغ را خاموش كن!»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

چراغ را خاموش كن و حرفى از جنس رابطه روز و شب به ميان نياور!
تاريكى اين خانه از آنِ تو!
خود را به خواب مى ‏زنم تا سايه لرزان تو را كه بر ديوار مى ‏افتد، نبينم و آن‏گاه كه تو دست آلوده ‏ات را به سوى پياله افطارم دراز مى‏ كنى، پشت به تو مى ‏نشينم.
از آداب جوان‏مردى و فتوت در قبيله بنى ‏هاشم به دور است كه كسى به دشمن خود پشت كند و از ميدان جنگ بگريزد، اما وقتى دشمن آن‏قدر به تو نزديك است كه مى‏ توانى لرزش دست‏ هايش را در وقت آماده كردن جام شوكرانت ببينى، همان بهتر كه چشمت در چشمش نيفتد و دشمن از پشت خنجر بزند.
كسى را خبر نكن!
كسى را خبر نكن؛ بگذار در چهارديوارى غربت خويش جان دهم!
همان بهتر كه كسى نفهمد زهرى كه بر جانم نشسته، از نيش مار خانگى ‏ام برخاسته كه نان و نمك مرا خورده است.
پدرم در گريز از غم غربت در ميان جماعت حق‏ نشناس، خانه ‏نشينى را برگزيد تا با خارى در چشم و استخوانى در گلو، شيوه سكوت پيشه كند، اما من در زير باران تهمت و زخم‏زبان و طعنه، سايه ‏بان خانه خويش را شكسته ديدم. دشمن، آخرين پناه و دستگيرم را نيز به اشغال خود درآورده بود.خورشيد را با كرم شب‏تاب عوض كردى!
مرا تنها بگذار، ديگر نيازى نيست بوى خيانت را در پستوى خانه پنهان كنى!
تمام اين روزها كه بى‏ وفايى ‏ات را با دروغ به هم مى‏ بافتى تا تشت رسوايى ‏ات از بام نيفتد، تار و پود قالى كهنه و پوسيده دلت، پيش رويم از هم گسسته بود.
تو گمان كردى آن وعده ‏هاى سر خرمنِ سوخته، مى‏تواند مس وجود تو را طلا كند و از اين ‏رو، خورشيد را با يك مشت كرم شب‏تاب عوض كردى!
طلا در همين خانه بود و راز كيمياگرى در دوست داشتن نور!
نگذار چشم زينب عليه السلام به تو بيفتد!
از اين خانه برو! صداى قدم‏ هاى پرشتاب خواهرم در كوچه مى ‏پيچد.
هزار بار در دل آرزو كرده است خدا كند كه خبر دروغ باشد و تو بهتر از هركسى مى‏ دانى كه خبر را به درستى به گوش عقيله بنى‏ هاشم رسانده ‏اند.
به كنيزان گفته ‏ام تشت پر از خونابه ‏هاى جگرم را پنهان كنند. به تو نيز مى‏گويم كه پيش از ورود زينب عليه السلام از اينجا برو. طاقت ندارم پيش از كربلاى حسين عليه ‏السلام ، چشم خواهرم به چشم قاتل برادرش بيفتد.
همان يك كربلا براى خميدن قامت زينب عليه السلام كافى است.
از جلوى ديدگان خواهرم بگريز!
تقدير زينب عليه السلام
از كنار بسترم برخيز! آمده‏ اى بر زخم‏هاى دلم نمك غربت بپاشى؟
آن همه سلام‏ هاى بى‏ جواب جماعت پشت پنجره بس نبود كه تو نيز گرد و غبار اندوه را از طاقچه خانه ‏ام بر دامانم مى‏تكانى؟! آن همه سنگ كه گلدان اميدم را شكست، بس نبود كه تو نيز گلبرگ‏ هاى دلم را پرپر مى‏كنى؟!
اگر قرار بر پرستارى اين تن مسموم و قلب مغموم باشد، هيچ ‏كس نزديك‏تر از زينب عليه السلام به من نيست. در تقدير خواهرم نوشته ‏اند كه پرستار قلب‏ هاى سوخته باشد، از مادرم زهراى مرضيه عليه السلام ، تا رقيه سه ساله!
كاش زينب زخم‏هاى تنم را نبيند!
به آن بقچه قديمى دست نزن! هنوز از آن، عطر ياس دست‏هاى مادرم برمى‏خيزد.
اگر قرار باشد كسى كفنم را از آن بقچه درآورد، جز زينب عليه السلام محرمى نيست؛ فقط خواهرم مى ‏داند كه آن دو كفن باقى ‏مانده به چه كار خواهد آمد!
كار يكى به تيرهاى خونين ختم مى‏شود و ديگرى به غنيمت مى ‏رود.
فقط خدا كند وقتى عباس عليه ‏السلام تابوت تير باران شده را بر زمين مى ‏گذارد و حسين عليه ‏السلام كفن خونين مرا باز مى‏كند، خواهرم زخم ‏هاى تنم را نبيند!
اينجا عباس عليه ‏السلام ، زير بازوى زينب عليه السلام را مى‏گيرد و حسين عليه ‏السلام ، سرش را بر سينه خويش مى‏نهد، در هزارتوى مصيبت كربلا چه كسى موى سپيد و پريشان زينب عليه السلام در وقت مراجعت از مقتل حسين عليه‏ السلام را مى ‏پوشاند!
نزهت بادى