نامه اي براي آيندگان !

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

در تاريخ ايران از ميان فهرست پادشاهاني كه بر عليه ديانت و مظاهر اسلام قد بر افراشتند نام رضا خان قلدر ، فراموش ناشدني است . به ويژه آن كه او در اعمال كينه توزانه خود بر ضدّ حجاب و روحانيّت ، خفقان دهشتناكي را حاكم نموده بود .اين ماجرا در اوج آن شقاوت آغاز شده است : صندوق منبّتي براي قراردادن بر روي مرقد مطهّر امامزاده حمزه بن موسي عليه السّلام ساخته و آماده نصب شده بود . در اين حين ، يكي از خادمين تصميم گرفت نامه اي بنويسد و در آن وضعيّت و موقعيّت زمان خود را تشريح كند .او در اين نامه ، ابتدا نام و مشخّصات خود را نوشت و اينكه در چه تاريخي و در زمان حكومت چه كسي آن را نگاشته است . و سپس ظلم رضاخان و كينه ورزيهاي آن خبيث را برعليه دين و پرده دري اعتقادات مذهبي مردم شرح داد . او در يك فرصت مناسب ، اين نامه را در آخرين مرحله نصب صندوق ، ميان صندوق و سنگ مرقد قرار داد ، تا شايد پس از گذشت قرنها ، اگر تعمير و يا تعويضي براي اين صندوق صورت گرفت ، آيندگان با خواندن اين نامه به يك سند تاريخي و شاهد عيني به سندي از ظلم دوران سلطنت رضاخان دست يابند و از آن مطّلع شوند … . امّا دست بر قضا ، اين مدّت بيش از 40سال طول نكشيد ، و در سال 1350 يكي از مؤمنين باني ساخت صندوق خاتم شد تا بجاي صندوق منبّت قبلي براي مرقد مطهّر حضرت حمزه بن موسي عليه السّلام نصب شود . خبر كه به گوش آن خادم – يعني نويسنده نامه چهل سال قبل – رسيد ، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فراگرفت … خدايا چه خواهد شد ، برداشتن صندوق همان و عيان شدن نامه همان ، آنهم در اوج قدرت محمّدرضا پسر رضاخان قلدر ! درصدد چاره برمي آيد ، امّا راهي به جز توسّل به جناب حمزه عليه السّلام نمي يابد . آن شب فكري به ذهنش خطور مي كند . او براي خود كفني تدارك ديده بود ، تا پس از مرگش از آن استفاده شود . به فكر افتاد براي حضور در مراسم تعويض صندوق ، همين كفن را بهانه كند . شب موعود فرا رسيد ، مسؤولين وقت آستانه به همراه نماينده دولت و تني چند از مقامات ايستاده بودند تا شاهد تعويض صندوق باشند . در اين ميان خادم پير نيز خود را به كنار صندوق رساند و به حاضرين گفت : «من كفني دارم كه آرزو دارم آن را با غبار روي سنگ مرقد متبّرك كنم . منّت بگذاريد و اجازه بدهيد به آرزوي خود برسم .» مسؤولين آستانه كه براي اين خادم احترام خاصّي قائل بودند با خواسته او موافقت مي كنند . و هنگامي كه صندوق برداشته مي شود ، او كفن را بر روي سنگ مي اندازد و غبارها را درون كفن جمع مي كند . آسوده خيال از اينكه «نامه» نيز در بين غبارهاست . بلافاصله از حرم خارج شده و در گوشة امني كفن را مي تكاند . به اندازه يك مشت غبار كه در اين مدّت 4 سال زير صندوق جمع شده بر روي زمين مي ريزد ، امّا از كاغذ خبرنيست ! بار ديگر نشويش و نگراني به جانش مي افتد . خدايا در اين 40 سال كه صندوق از جايش تكان نخورده است ، بنابراين فقط يك احتمال باقي مي ماند و آنهم سهل انگاري در جمع كردن غبار است ، حتماً نامه درون حرم افتاده است ! حرم هم قرق و درها بسته ، بهانه اي هم براي برگشتن به داخل نيست . در اين لحظه كه ديگر خود را براي عواقب بعدي آماده كرده بود ، رنگ پريده و مضطرب كنار حوض امامزاده حمزه عليه السّلام مي نشيند تا آبي به صورت بريزد ، صدايي از پشت سر توجّه اش را جلب مي كند . كسي مي پرسد :«نامه را پيدا نكردي؟» بر مي گردد . جواني خوش رو و بلند قد را مي بيند كه متبسّم بالاي سرش ايستاده است . پاسخ مي دهد : آقا ، كدام نامه ؟ و بعد سكوت مي كند . همان جوان اضافه مي كند : «نگران نباش آن نامه هيچوقت پيدا نخواهد شد.» سخنان آن جوان بلند بالا ، كه اينگونه از ضمير و مكنونات او مطلّع است ، خادم را به وحشت مي اندازد ، به طوري كه با عجله از صحن بيرون مي آيد . در كوچه قدمهاييش را تندتر بر مي دارد ، امّا چند لحظه بعد پيش خود مي انديشد اين جوان كه داخل حرم نبود ، و قبل از اين هم ايشان را نديده بودم ، پس از كجا راز مرا مي دانست ؟ اين سؤالات او را دوباره به داخل صحن مي كشاند . امّا از جوان خوش رو و بلند قامت هيچ اثري نبود . خادم در حالي كه باران اشك صورتش را مي شست چشمان درخشانش را بر گنبد فيروزه اي حضرت حمزه ين موسي عليه السّلام دوخت كه : السّلام عليك يابن رسول الله …

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page