شفای صمد

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

شنبه 6 اسفند 1373(مصادف با 25 رمضان 1415) بعد از ظهر تلفن هفته نامه به صدا درآمد : الو، هفته نامه؟
سلام علیكم ، بفرمایید.
از كشیك خانه حرم تلفن می كنم ، خواستم ببینم خبر جوان ایلامی را داشتید؟
قضيّه چیست؟
این جوان امروز صبح شفا گرفت .
شما او را دیدید؟ مریضی اش چه بود؟ شفا گرفتنش چگونه بود؟ …
بهتر است خودتان بیایید بپرسید.
السّاعه خدمت می رسم. وقتی به كشیك خانه آمدید از آقای ربیعی بپرسید. او از نزدیك شاهد ماجرا بوده…
مكالمه كوتاه بود و سؤالها بی جواب.
و این آقای ربیعی خادم با سابقه حرم بود كه در كشیك خانه ، كاغذ و قلم مرا به وجد آورد : ساعت 10 صبح بود كه دبدم چند نفر ، جوانی را به داخل حرم آوردند و او را در كنار ضریح مطهّر گذاشتند. آنان از بستگان جوان بودند و همگی گریه می كردند و دائماً خداوند را به مقام و منزلت سيّدالكریم می خواندند، تا جوانشان را شفا عنایت فرماید. این وضع تا ظهر ادامه داشت. نماز جماعت ظهر و عصر كه تمام شد ، به اتّفاق یكی از رفقا برای سركشی به داخل حرم رفتیم. درست در همین لحظه مصادف با دیدن آن صحنه بود ، جوان چند بار صلوات فرستاد ، چند بار یا علی گفت ، و بعد عمویش را صدا زد و گفت : عموجان ، من خوب شدم ، مرا بلند كن. آن مرد ، زیر بغل جوان را گرفت تا به او كمك كند بایستد. امّا ، آن جوان روی پای خود ایستاده بود. آن عدّه از زائرینی كه شاهد این اوضاع بودند در حالی كه پیاپی صلوات می فرستادند به دورش حلقه زدند. ما برای آنكه مبادا جوان از ازدحام جمعيّت صدمه ببیند ، جلو رفتیم و او را از میان جمعيّت بیرون كشیده و همراه بستگانش به داخل كشیك خانه آوردیم . دندان های جوان از شوق بهم می خورد و پاهایش می لرزید . در عالم دیگر سیر می كرد. حواسش به ما نبود. بعد ، كمی آرام گرفت. و به ناگاه جوانی كه تا دو ساعت قبل قادر به هیچ حركتی نبود ، به روی همان پاها به سرعت به طرف ضریح دوید. در حالی كه به شدّت گریه می كرد. حالا در كنار «صمد» نشسته ام. او كه به واسطه وجود شریف حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) آسمانی شده است. نظر كرده ذات اقدس حقّ تعالی و آیتی برای ما مسلمانان و امّت رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در قرن چهاردهم . تا صفاتش را همواره در نظر داشته باشیم ، از جاده یقین منحرف نشویم و زبانمان به تسبیحش فعّال باشد. كه او «فعّال ما یشاء» است. در میان خانواده صمد ممومی جوان 21 ساله ایلامی هستم . در خانه ای كه از در و دیوارش شوق می ریزد. كلمات از لب های صمد شمرده شمرده مثل میوه های رسیده می افتد و من آنها را جمع می كنم :‍ فلج شدن من اینطور شروع شد كه ابتدا احساس كردم ضربه سنگینی بر سرم خورد و چشمانم سیاهی رفت ، مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند. گفته بودند ممكن است از ضعف باشد. یك آمپول تزریق كردند و گفتند با استراحت خوب می شود. امّا در خانه ، وضع من ساعت به ساعت وخیم تر شد. به طوری كه هیچ یك از دست ها و پاهایم را نمی توانستم كوچك ترین حركتی بدهم ، بستگانم جمع شدند تا مرا به بیمارستان ببرند. امّا انگار الهامی به من شده بود ، به آنها گفتم مرا به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) ببرید. عمویم مرا به دوش گرفت و به حرم برد ، از او خواهش كردم مرا در كنار ضریح حضرت بخواباند . در حالی كه كنار ضریح دراز كشیده بودم ، خانواده ام بالای سرم گریه و شیون می كردند ، درست نمی دانم خواب بودم یا بیدار ، آقایی بلند قد بسیار نورانی ، با عبای سفید و لباس سفید به من نزدیك شد . فرمود :«بلند شو و به خانه ات برگرد .» گفتم : آقا جان دارم می میرم ، نمی توانم راه بروم . فرمود : «بلند شو» بی اختیار ذكر یا علی یا علی بر زبان آمد. هنوز می ترسیدم ، دست هایم حركت كردند و به ضریح چسبیدم و از عمویم خواستم مرا بلند كند . امّا متوجّه شدم روی پای خودم ایستاده ام . وقتی به خود آمدم ، مردم به دورم جمع شده بودند و خادمین مرا بردند.من تا عمر دارم نوكر آقایم ، او پیش خدا خیلی آبرو دارد …
او این عبارات را چند بار تكرار كرد ، تا اینكه اشكش سد چشمش را شكست و مثل رود در پهنای صورتش جاری شد …