دشواريها و شكنجههاى دانشمندان بزرگ و هواخواه اهل بيت نيزبسيار سخت بود. مگر آنان "شيعه" آل محمّدصلى الله عليه وآله نبودند ؟ ! به هميندليلآنها هم بايد در بلايا وسختيها، ائمهعليهم السلامرا مقتداى خويش قرار دهند.
يكى از اين دانشمندان كه دچار سختترين بلايا شد محمّد بن ابو عميرازدى نام داشت كه در عين حال دانشمندى گرانقدر به شمار مىآمد. او درنزد عامه و خاصّه از همگان مطمئنتر، پرهيز كارتر و عابدتر محسوبمىشد. از جاحظ نقل شده كه در باره وى گفته است : محمّد بن ابو عمير، در ميان مردم روزگار خويش، در همه امور بى همتا و يگانه بود. همچنين جاحظ در توصيف وى گفته است : او يكى از سران رافضه بود. در روزگار رشيد به حبس افتاد تا زمانى كه منصب قضاوت را بپذيرد و نيزگفتهاند علّت زندانى شدن وى اين بوده كه شيعيان و ياران امام موسى بنجعفرعليهما السلام را معرفى كند. به همين خاطر آن چنان مورد ضرب نيز قرارگرفت كه نزديك بود به خاطر دردهاى زيادى كه مىكشيد اقدام بهاعتراف كند. چون محمّد بن يونس بن عبد الرحمن از تصميم او مطلع شدبه وى گفت : از خدا بترس اى محمّد بن ابو عمير! محمّد، شكيبايى واستقامت بهخرج داد تا آنكه خداوند نيز زمينه آزادى او را فراهم ساخت.
"كشّى" در رجال خود گويد : محمّد بن ابو عمير در روزگار حكومتهارون 120 ضربه چوب خورد و سندى بن شاهك او را مورد ضرب قرارداد. علّت اين امر پيروى او از تشيّع بوده است. او به زندان افتاد و آزادنشد تا آنكه 21 هزار درهم از مال خود پرداخت.
همچنين روايت شده است كه مأمون او را زندانى كرد تا آنكه قضاوتيكى از شهرها را بر عهده او نهاد.
شيخ مفيد در كتاب "اختصاص" در اين باره نوشته است : او 17 سالدربند بود و در طول اين مدّت دخترش كتابهاى او را دفن كرد. 4سالسپرى شد وتمام كتابها از بين رفتند. همچنين گفتهاند : دختر محمّد بنابوعمير كتابهاى پدرش را در اتاقى گذارد و باران آنها را از بين برد. از اينرو محمّد، احاديث را از حافظه خويش و نيز از روى آنچه قبلاً براىمردم نقل كرده و در دست آنان موجود بود، نقل مىكرد. وى روزگار امامكاظمعليه السلام را درك كرد، امّا از آنحضرت نقل حديث نكرده است. همچنين روزگار امام رضا و امام جواد را درك كرده و از آنها حديث نقلكرده است. سر انجام وى در سال 217ه. ق از دنيا رفت. (15)
نفوذ در دستگاه حكومت
شايد يكى از روشنترين دلايل قدرت جنبش مكتبى در روزگار امامكاظمعليه السلام گسترش نفوذ عناصر اين جنبش در دستگاه حكومت و برخى ازنهادهاى رسمى آن بوده باشد و بعيد نيست كه رأس نظام نيز از اين حركتو هوادارى دست اندركارانش از اهل بيتعليهم السلامو لو بطور اجمالى مطلعبوده است، امّا به خاطر وجود علل و عواملى از كودتا عليه آنان احساسناتوانى مىكرده است.
پيش از نقل برخى از ماجراهاى تاريخى در باره اين نفوذ بايد بدانيم كهاستحكام شبكهّ سازماندهى كه جنبش مكتبى از آن سود مىبرد وتوانستهبود عناصر خود را در سطوح مختلف و در نهادهاى گوناگون وحساسنظام جاى دهد مىتواند نمونه خوبى براى سازمانها و تشكيلات مكتبى درهر جا قلمداد شود.
1 - به نظر مىرسد كه برخى از استانداران و يا به تعبير آن روز، واليان، به جنبش وابسته بودند. به عنوان مثال شهر رى يكى از مراكز اهلسنّت در آن روزگار بود، با وجود اين والى اين شهر در جرگه دوستدارانوهواخواهان اهل بيت جاى داشت. اين نكته را مىتوان از كتاب "قضاءحقوق المؤمنين" نوشته ابو على بن طاهر الصورى به اسنادش از مردى ازاهالى رى دريافت. وى در اين كتاب گويد : يكى از كُتّاب يحيى بن خالد برما والى شد. مقدارى بقاياى خراج از او بر عهدهام بود كه اگر آن را مطالبهمىكرد فقير مىشدم. مىترسيدم كه او مرا به پرداخت خراج مجبور سازدو مرا از نعمت و رفاهى كه در آن بودم محروم كند. به من گفته شد : او)والى ( پيرو اين مذهب )شيعه ( است، امّا من ترسيدم كه پيش او بروم، زيرا اگر اين خبر نادرست بود به وضعى كه از آن بيم داشتم، گرفتارمىشدم. اوضاع بدين گونه بود تا آنكه به خدا پناه بردم و به زيارت خانهخدا رفتم و مولايم امام موسى بن جعفرعليهما السلام را زيارت كردم و از حالخود پيش آنحضرت زبان به شكايت گشودم. آنحضرت پس از شنيدنعرايض من مكتوبى اينچنين نوشت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
بدان كه خداوند را در زير عرش سايهاى است كه كسى در زير آنسكنى نمىگزيند مگر آنكه فايدهاى به برادرش رساند و يا مشكل او را برطرف سازد ويا دل او را شاد كند و اين برادر توست. والسلام
پس از گزاردن حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد والى رفتم و ازاو اجازه حضور طلبيدم و گفتم : من پيك امام موسى بن جعفرعليهما السلامهستم. يحيى خود پا برهنه آمد و در را به رويم گشود و مرا بوسيد و درآغوش گرفت و ميان دو چشمم را بوسه داد. هر بار هم كه از من دربارهديدن امام مىپرسيد، همين كارها را تكرار مىكرد و چون او را از سلامتحال امام مطلع ساختم، شاد شد وخدا را سپاس گفت سپس مرا بهخانهاش داخل كرد و در بالاى اتاق نشانيد وخود رو به رويم نشست. نامهاى را كه امام خطاب به او نوشته و به دست من داده بود به وى تسليمكردم. او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند. سپس پول ولباس طلبيد. پولهارا دينار دينار و درهم درهم و جامهها را يك به يك با من تقسيم كردوحتّى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها نا ممكن بود به من پرداخت. او هرچه كه به من مىداد، مىپرسيد : برادر آيا تو را شاد كردم ؟ و من پاسخمىدادم : آرى به خدا تو بر شادى من افزودى. سپس نام مرا از ليستبدهكاران ماليات حذف كرد و نوشتهاى مبنى بر معافيت از پرداخت آنبه من داد. من نيز با او خداحافظى كردم و بازگشتم. با خود گفتم كه مناز جبران خدمات اين مرد ناتوانم جز آنكه وقتى در سال آينده به حجرفتم، برايش دعا كنم و چون امام موسى بن جعفرعليهما السلام را ديدم از آنچه اوبا من كرد، آگاهش سازم. چنين كردم و مولايم صابر -امام هفتم- عليه السلام راديدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سيماىآنحضرت از شادى مىشكفت. عرض كردم : سرورم! آيا اين خبر موجبخوشحالى شماشد ؟ فرمود : آرى. به خدا اين خبر مرا و اميرالمؤمنينوجدّم، رسولخداصلى الله عليه وآله، و خداى متعال را مسرور كرد. (16)
2 - على بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامى در آنروزگار اشراف و نظارت داشت. وى يكى از نزديكترين مشاورانهارون الرشيد بود ودر عين حال در سر هواى دوستى با خاندان پيامبرصلى الله عليه وآلهداشت. (17)
ما به خواست خداوند برخى از رواياتى را كه بيانگر مواضع على بنيقطين هستند و نيز رواياتى را كه نشان مىدهند سياست تقيّه ياپنهانكارى، سياستى مقطعى و موقت نيست و به مثابه استراتژى كار درازمدّت است، نقل مىكنيم. شايد نظر ائمهعليهم السلامآن بوده كه جا دادن افرادخود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براى اصلاح وضع امّتاست. از اين رو آنان نيازى به ايجاد تغيير سريع در رأس هرم قدرتوعهده دارى مستقيم مسئوليّتهاى حكومت احساس نمىكردند و از طرفىتا زمانى كه امّت از نظر تربيتى به آن پختگى لازم نرسند نمىتوانند عهدهدار نظامى الهى كه مورد نظر ائمه اهل بيتعليهم السلاماست، باشند. به عبارتديگر، استراتژى "مخالفت" با نظام حاكم از طريق نفوذ به مراكزونهادهاى حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شايددر چنين شرايطى بهترين استراتژى به شمار آيد.
الف - ماجراى "جُبّه"
در همان هنگامى كه على بن يقطين به هارون الرشيد نزديك بود، جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت رازير نظر داشتند، زيرا كابوس هوادارى وزيران هارون از امام بر حق، حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام، شبانه روز او را عذاب مىداد، امّا دانشالهى ائمه اهل بيت اجازه نمىداد كه هارون جرمى را در حق على بن يقطينثابت كند. از طرفى انضباط على بن يقطين و شدّت پاى بندى او به اوامرفرماندهى فرصتهاى بسيارى را از هارون، در اين باره سلب مىكرد. ازجمله اين فرصتها همين جريان "جُبّه" است كه در زير به شرح آنمىپردازيم :
ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت : پيشهارون الرشيد بودم كه هداياى پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اينهدايا جُبّه سياه و ابريشمين و طلا بافتى نيز بود كه از آن بهتر، چيزىنديده بودم. بدان جُبّه مىنگريستم و هارون هم آن را به من بخشيد و مننيز آن را خدمت ابو ابراهيم (امام كاظمعليه السلام) فرستادم 9 ماه از اين ماجراگذشت. روزى بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامهام را با بقچهاى روى دست گرفتهبود نامهاى را كه مُهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت : مردىهمين حالا اينها را به من داد و گفت : زمانى كه مولايت به خانه آمد اينهارا به او بده. مُهر نامه را شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسىكاظمعليه السلام است. در آن نامه نوشته شده بود : اينك زمانى است كه تو بهاين جُبّه نيازمندى لذا آن را برايت فرستادم چون گوشه بقچه را كنار زدم، همان جُبّه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون، بدونكسب اجازه بر من وارد شد و گفت :
اميرالمؤمنين تو را طلبيده است. پرسيدم : چه حادثهاى رخ داده ؟
گفت : نمىدانم.
من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمر بن بزيع رو به روى هارونايستاده بود. هارون از من پرسيد : با آن جُبّهاى كه به تو بخشيدم چهكردى ؟ گفتم : اميرالمؤمنين جبّهها و چيزهاى بسيارى به من عطا كردهاست، منظور كدام يك از جُبّههاست ؟ هارون گفت : آن جُبّه ابريشمينسياه رنگ رومى طلا بافت ؟ گفتم : با آن كارى نكردم. جز آنكه برخىاوقات آن را در بر مىكنم و با آن چند ركعتى نماز مىگزارم. همين چندلحظه پيش كه از خانه اميرالمؤمنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تابر تن كنم. . هارون به عمر بن بزيع نگريست و گفت : بگو آن را بياورند. من پيشكارم را فرستادم تا جُبّه را بياورد. چون هارون جُبّه را ديد به عمرگفت : بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضدّ على بن يقطين سخنى بگويى. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نيز پولها و جُبّه رابه خانهام بردم. على بن يقطين در ادامه نقل اين ماجرا گفت :
شخصى كه از من نزد هارون، بد گويى كرده بود پسر عمويم بود، امّاخداوند الحمد للَّه رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد. (18)
ب - مخفى بودن تماسها
ممكن است اين پرسش مطرح شود كه با وجود چنين جوّى، ارتباطميان امامعليه السلام و شيعيان وى كه سعى در پوشيده نگه داشتن گرايشهاى خودداشتند، چگونه حاصل مىشده است ؟
ما در باره چگونگى بر قرارى اين ارتباطات، جزئيات چندانى دردست نداريم، امّا پژوهشگران مىتوانند اين جزئيات را از لابه لاى برخىاز اخبار پراكنده به دست آورند. نحوه كار يك مورخ در اين باره همچونشيوه كار يك كار شناس امور كشاورزى است چنين كار شناسى اگر در كارخود مهارت داشته باشد مىتواند با ديدن يك سيب، به نوع خاك، آب، هوا، بذر، كود و. . . كه موجب پرورده شدن اين ميوه شدهاند، پى ببرد. مورخ نيز مىتواند با غور وتأمل در ابعاد واقعه تاريخى، به جزئياتواطلاعات بيشترى دست يابد.
به عنوان نمونه حادثه تاريخى زير مىتواند نمايانگر تماسهاى مخفيانهميان ائمهعليهم السلام و پيروانشان باشد :
از محمّد بن مسعود، حسين بن اشكيب، بكر بن صالح، اسماعيل بنعباد قصرى ، اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد روايت شده است كهگفتند : على بن يقطين به ما پيغام داد كه براى سفر دو مركب بخريد و ازبيراهه در سفر شويد. او همچنين اموال و نامههايى به ما داد و گفت : بهسفر خود ادامه دهيد تا آنكه اموال و نامهها را به دست ابوالحسن موسىبن جعفرعليهما السلام برسانيد ونبايد كسى از كار شما مطلع شود. ما به كوفه درآمديم و دو مركب خريديم وتوشهاى هم مهيّا كرديم و از بيراهه عازمسفر شديم چون به بطن الرمه رسيديم، مركبهاى خود را نگه داشتيموبراى آنها علف ريختيم و خود نيز نشستيم تا چيزى بخوريم. در اين حالبوديم كه ناگهان ديديم سوارى به سوى ما مىآيد. چون سوار به ما نزديكشد دريافتيم كه ابوالحسن امام موسىعليه السلام است.
برخاستيم و بر او درود فرستاديم و نامهها و اموالى را كه همراه داشتيمبه او تسليم كرديم. آنحضرت نيز از آستين جامهاش نامههايى بيرونآورد و به ما داد و گفت : اين پاسخ نامههاى شماست عرض كرديم : توشهما تمام شد اگر اجازه دهيد به مدينه در آييم تا هم به زيارت مرقد رسولخداصلى الله عليه وآله رويم و هم آذوقه فراهم كنيم. آنحضرت فرمود : آذوقهاى كههمراه داريد، بياوريد. آذوقه خود را براى آنحضرت آورديم و ايشان آنرا با دستهايش بر هم زد وگفت : اين مقدار شما را تا كوفه مىرساند و امّادر باره زيارت مرقد رسول خداصلى الله عليه وآله بايد بدانيد كه شما او را ديدهايد. منبا آنها نماز صبح را گزاردم و مىخواهم نماز ظهر را با ايشان به جاىآورم. شما دو تن در پناه خدا باز گرديد. (19)
ج - تقيه حتّى در وضو گرفتن
تلاشهاى خبر چينان و جاسوسان رژيم در افشاى ماهيّت على بنيقطين با شكست رو به رو شد. از اين رو هارون در صدد بر آمد تا على بنيقطين را شخصاً زير نظر بگيرد، امّا تلاش او نيز، بنابر آنچه كه درروايت زير آمده است، به شكست انجاميد :
محمّد بن اسماعيل از محمّد بن فضل روايت كرده است كه گفت : درباره مسح پاها در وضو ميان اصحاب ما اختلاف پديدار شد كه آيا مسحپاها از انگشتان تا كعبين است يا بر عكس ؟
على بن يقطين نامهاى را به امام موسى كاظمعليه السلام نوشت و در آن ازاختلاف اصحاب در باره مسح پاها جويا شد و عرض كرد : چنانچه صلاحمىدانيد، نظر خود را در اين باره به من بنويسيد تا ان شاء اللَّه بر آن عملكنم. امام در پاسخ به او نوشت : آنچه كه در باره اختلاف اصحاب درخصوص وضو گفته بودى، دانستم. وضو اين گونه است تو را بدان امرمىكنم. سه بار آب در دهان و سه بار آب در بينى مىگردانى. صورتت راسه بار مىشويى و محاسنت را به هنگام وضو با دست از هم باز مىكنى. تمام سرت وظاهر گوشها و درونآنها را نيز دست مىمالى وسهبار پاهايترا تا كعبين مىشويى و نبايد با اين حكم مخالفت كنى. چون نامهآنحضرت به دست على بن يقطين رسيد، از آنچه در آن آمده بود شگفتزده شد، زيرا تمام شيعيان بر خلاف اين نظر اجماع داشتند، امّا على بنيقطين گفت : سرورم بدانچه فرموده داناتر است و من فرمان او را به جاىمىآورم. از آن پس او وضو را همان گونه مىگرفت كه امام به او دستورداده بود و به خاطر فرمانبردارى از امام مورد مخالفت بسيارى از شيعيانقرار گرفت. از طرفى سخن چينان نزد هارون رفتند و به وى گفتند : علىبن يقطين را فضى و با تو مخالف است.
هارون به يكى از نزديكانش گفت : پيش من در باره على بن يقطينومخالفت او با ما و تمايلش به شيعه بسيار سخن گفتهاند حال آنكه مندر خدمتگزارى او تقصيرى نمىبينم و بارها او را آزمودهام، ولى از آنچهوى را بدو متهم مىكنند اثرى نديدم! دوست دارم وضع او را چنان كهخودش هم پى نبرد زير نظر بگيرم تا حقيقت كار او بر من معلوم شود.
به او گفته شد : رافضيان در وضو با جماعت (اهل سنّت) اختلافدارند ووضو را به تفصيلى كه جماعت بدان اعتقاد دارند، نمىگيرند آنانمعتقد به شستن پاها در وضو نيستند. او را در اين مورد بيازما آن چنانكه خودش هم پىنبرد. هارون گفت : چنين كنم. اين كار وضع او را روشنمىكند.
هارون مدّتى دست از على بن يقطين برداشت و به او كارى در خانهسپرد. چون وقت نماز فرا رسيد، على بن يقطين در يكى از اتاقهاى خانهخلوت كرد تا وضو بگيرد و نماز بگزارد. در اين هنگام رشيد در پس ديواراتاق ايستاد چنان كه مىتوانست على بن يقطين را ببيند و در ضمن خودشرا هم از ديد او پنهان نگاه دارد. على آب خواست. سه بار مضمضه و سهبار استنشاق كرد و صورتش را سه بار شست و محاسنش را از هم باز كردودستانش را سه بار از انگشتان تا آرنجها شست و سر وگوشش را مسحكرده پايش را نيز شست.
هارون الرشيد ناظر تمام اين صحنه بود. چون شيوه وضو گرفتن علىبن يقطين را ديد نتوانست خويشتندارى كند. لذا از مخفيگاه خود بيرونآمد و على او را ديد. هارون بانگ بر آورد : اى على بن يقطين هر كسگمان كند كه تو رافضى هستى، دروغ مىگويد!!
بدين ترتيب موقعيّت على بن يقطين در نزد هارون تثبيت شد. پس ازاين واقعه نامهاى از جانب امام موسى بن جعفرعليهما السلام خطاب به على بنيقطين رسيد كه متن آن چنين بود :
از حالا، آن گونه وضو بساز كه خداوند فرموده است. يك بار شستنصورت واجب و بار دوّم به منزله تكميل آن است. دستهايت را از آرنج تاانگشتان بشوى و با ترى حاصل از وضويت جلوى سر و روى پاهايت رامسح كن. اينك بيمى كه بر تو بود، مرتفع شد. و السلام. (20)
3 - مسيّب، جانشين رئيس شرطه (رئيس شهربانى) حكومت يعنىسندى بن شاهك بود. مسيّب مأمور زندان امام كاظمعليه السلام بود و چنان كهاز برخى متون تاريخى فهميده مىشود از هواخواهان آنحضرت به حسابمىآمد و اوامر امام را به پيروانش مىرساند.
در واقع بسيارى از كسانى كه امام پيش آنها زندانى بود، به خاطر ديدنمعجزات آنحضرت قايل به امامت و ولايت او بودند بشّار بنده سندى بنشاهك در اين باره مىگويد :
من يكى از سرسختترين دشمنان آل ابوطالب بودم. روزى سندى بنشاهك مرا خواست و گفت : من مىخواهم تو را به كارى بگمارم كههارون با اطمينان مرا بر آن گمارده است. گفتم : در اين صورت هيچچارهاى ندارم. سندى بن شاهك گفت : اين موسى بن جعفر است كههارون او را به من سپرده است و من تو را به پاسبانى از او گماشتم. بشّارگويد : سندى بن شاهك، موسى بن جعفر را بدون خانواده در اتاقىمحبوس كرد و مرا بر او گماشت. من چندين قفل بر در اتاق زدم و چون درپى كارى روانه مىشدم، همسرم را به پاسبانى مىگذاشتم و او از آنجاتكان نمىخورد تا من باز مىگشتم. بشّار در ادامه گويد : خداوند بغضوكينهام به آنحضرت را مبدل به مهر و محبّت كرد.
روزى آنحضرت مرا طلبيد وگفت : بهزندان قنطره برو وهند بن حجّاجرا بخواه وبهاو بگو : ابوالحسن تو را فرمود به سوى او بروى. او تورا مىراندو بر تو بانگ مىزند، چنانچه اين كار را كرد به او بگو : من اين خبر را بهتو گفتم وپيغام امام را به تو رساندم. اگر مىخواهى آنچه را كه گفتهانجامده و اگر هم نمىخواهى كارى نكن و سپس اورا واگذار وباز گرد.
بشّار گويد : من در پى اطاعت از فرمان امام بيرون آمدم، قفلها راهمچنان كه بود بر در زدم و همسرم را در كنار در نشانيدم و به او گفتم :تكان نخور تا باز گردم.
به طرف زندان قنطره رفتم و بر هند بن حجّاج وارد شدم و گفتم :ابوالحسن خواسته است كه بهسوى او روى. هند بر من بانگ زد و مرا راند.
من نيز به او گفتم :
من پيغام را به تو رساندم تو اگر مىخواهى انجام بده و اگر نمىخواهىكارى مكن. سپس بازگشتم و او را ترك كردم و به نزد ابوالحسن آمدم. همسرم همچنان در كنار در نشسته بود و درها هم بسته بود. من يك بهيك قفلها را باز كردم تا به زندان امام رسيدم. آنحضرت را ديدم و ماجرارا باز گفتم. امام كاظمعليه السلام فرمود : آرى او نزد من آمد و رفت!!
پيش همسرم بازگشتم و از او پرسيدم : آيا پس از من كسى آمده و وارداين اتاق شده است ؟ پاسخ داد : به خدا سوگند نه. من از اين در فاصلهنگرفتم و اين قفلها تا زمانى كه تو آمدى، باز نشد!! (21)
بخش سوم : معجزات و دانش امام كاظمعليه السلام
معجزات امام
ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده بااعتقاد به كرامت اولياء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقيقتنگرى ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگى وجود دارد.
انديشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدايى بالا مىبرد و چنين است كهمىبينيد خداوند در بندگانش حلول مىكند و در عوض بنده جاى خدا رامىگيرد ومقدّرات را از ناحيه خود مىپندارد.
امّا اعتقاد به اعجاز اولياء اللَّه منعكس كننده توحيد ناب است، زيراوجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پيامبر يا امام و يا ولى را مردودمىشمارد. اين اعجاز در واقع بدين معنى است كه خداوند بندگان مخلصخويش را بر ساير بندگان برترى بخشيده و آنها را با دادن علم و يا قدرتمورد كرامت قرار داده است.
در زمانى كه مى بينيم آيات قرآنى، خداى را تقديس و تسبيح مىكندواز ناممكن بودن حلول او در چيزى يا شخصى سخن مىگويند و اعتقاداتشرك آميز را محكوم مىكند، معجزات پيامبرانعليهم السلامرا كه نشانگركرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما ياد آور مىشود، چرا كه خداونداين معجزات را بر دست ايشان جارى مىكند.
خداوند سبحان در باره عيسى بن مريمعليه السلام مىفرمايد :
( وَرَسُولاً إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَةٍ مِن رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُممِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَوَأُحْيِي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَلآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ) (22)
"و پيامبرى را - عيسى - به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد منبراى شما نشانهاى از پروردگارتان آوردهام. من براى شما از گل، مجسمهمرغى مىسازم و در آن مىدمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مىشود و كورومبتلا به پيسى را شفا مىدهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مىكنم و از آنچهمىخوريد و در خانههايتان انبار مىكنيد شما را خبر مىدهم. همانا براى شمادر اين (معجزات) آيتى است، اگر مؤمن باشيد. "
تكرار واژه "باذن اللَّه" در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزاتبه معنى حلول خداوند در جسم عيسى نبود تا بدين وسيله بخواهيم او رافرزند خداى سبحان قلمداد كنيم. سبحانه و تعالى عمّا يقوله المشركونبلكه نشان مىدهد كه خداوند هر چيزى را كه بخواهد و هرگونه و هروقت كه اراده فرمايد، به بنده خويش عطا مىكند.
عقيده مسلمانان در مورد امامانعليهم السلامو اوليا چنين است كه خداوند بابرخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزانى فرمودهاست. اين سخناز ژرفاى عقيده توحيد بيرون مىآيد. آيا خداوند نمىتواندبنده صالح و مطيع خود را يارى رساند كه بر اسرار غيب آگاهش سازد ؟ واگر بندهاى مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اينكرامت را بدو نبخشد ؟ آيا مگر خداوند توبه كنندگان وپاكيزه خواهانومتوكّلان را دوست نمىدارد ؟ و آيا مگر به فرمانبردارانش دوستىوپرستندگان و نيكو كاران وصدقه دهندگان دوستى نمىورزد و پرهيزكاران را كرامت نمىدهد و بر بندگان شكيبا وپايدارش، چنان كه بيشترسورههاى قرآن كريم مىخوانيم، درود و ثنا نمىفرستد ؟
كسانى كه منكر تأييدات الهى به بندگان صالح خدا، بويژه ائمهمعصومين هستند و در باره معجزات آنان به گمان و ترديد مىافتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترين مفاهيم اين كتاب آسمانى كفرمىورزند.
محتواى اصلى مكاتب الهى اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسندقدرت تكيّه دارد و هر چه اراده فرمايد به انجام مىرساند و كردارش جزبا اتّكا بر حكمت بالغه نيست. اين حكمت در پاداش به نيكو كاران وكيفربدكاران خلاصه مىشود. اگر بدكاران و خوش كرداران در پيشگاه خداونديكىبودند واو مؤمنان را يارى نمىكرد وكافران ومنافقان را بهذلّت وپستىنمىكشاند، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودى در برداشت ؟ !
امام موسى بن جعفرعليهما السلام اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خويش عابدترين بنده خدا و بزرگترين فرمانبر پروردگار به شمارمىآمد. آنحضرت صاحب معجزات و كراماتى بود كه از طرف تماممسلمانان به تأييد رسيده است (23)، ولى ما با توجّه به گنجايش اين كتابتنها به نقل برخى از اين معجزات مىپردازيم :
1 - خداوند بنده صالح خويش، امام موسى بن جعفرعليهما السلام ، را به بركتتوكّل و ارتباط آنحضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد.
در حديثى از عبيداللَّه بن صالح آمده است كه گفت : حاجب فضل بنربيع از فضل بن ربيع نقل كرد كه گفت :
شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداى حركتدر را شنيدم. بيمناك شدم. كنيز گفت : شايد تكان در، به خاطر وزش بادباشد. دير زمانى نگذشت كه ديدم در اتاقى كه در آن خفته بوديم باز شدوناگهان "مسرور كبير" بر من وارد شد و بدون آنكه به من سلام دهد، گفت : اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من از خودم نا اميد شدم و گفتم : اين مسرور است كه بدون اجازهو بى اينكه سلام گويد بر من وارد شد. اين نشانه مرگ است. احتياج بهغسل داشتم امّا جرأت نكردم از او بخواهم كه براى اين كار به من مهلتدهد. كنيزم چون متوجّه حيرت و شگفتى من شد، گفت : به خداوندعزّ و جلّ توكّل كن و برخيز. برخاستم و جامه در بر كردم و با مسروربيرون آمدم تا به خانه هارون رسيديم. بر او سلام دادم. اميرالمؤمنين!!در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد : آياترسيدى ؟ عرض كردم : آرى اى اميرالمؤمنين. هارون ساعتى مرا به حالخويش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت : به زندان ما برو وموسى بنجعفر بن محمّد را بيرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدوببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد ماواقامت در هر شهر و ديارى كه مىخواهد و دوست دارد، مخيّر كن.
گفتم : اى اميرالمؤمنين! آيا دستور مىدهى موسى بن جعفر را آزاد كنم ؟
گفت : آرى. من سه مرتبه ديگر اين سؤال را از هارون پرسيدم و اوپاسخ داد : بلى. واى بر تو! آيا مىخواهى نقض پيمان كنم ؟ گفتم : كدامپيمان اى اميرالمؤمنين ؟ پاسخ داد : در بستر بودم كه ناگهان شخص سياهچردهاى كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده بودم، بر من ظاهرشد و روى سينهام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت : آيا موسى بنجعفر را به ستم در بند كردهاى ؟ گفتم : او را آزاد مىكنم و بدو خلعتوتحفههايى مىبخشم. سپس او از من براى اين كار پيمان گرفت و از روىسينهام برخاست. نزديك بود قبض روح شوم!
فضل گويد : من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسى بنجعفر كه در زندان بود رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستمتا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام اميرالمؤمنين را به او رساندم و از آنچههارون در باره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدايايى را كههارون گفته بود به وى دادم. حضرت موسى بن جعفر به من گفت : اگرهارون تو را به كارى جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم : نه به حقجدّت رسول خدا او مرا جز به اين كار فرمان نداده است.
حضرت فرمود : من به خلعت يا چهار پايان و مالى كه حقوق مردم درآنها باشد، نيازى ندارم. من پاسخ دادم : تو را به خدا سوگند كه اين هدايارا رد مكن كه هارون خشمگين مىشود. آنگاه او فرمود : هر كارى كه تومايلى انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بيرونش بردم به اوعرض كردم : اى فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين مرد (هارون) به اين درجه از احترام رسيدى كه من به خاطر مژده آزادى كهبه تو دادم و نيز به خاطر كارى كه خداوند به وسيله من براى تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم ؟
او پاسخ داد : شب چهار شنبه پيامبرصلى الله عليه وآله را در خواب ديدم. او از منپرسيد : اى موسى آيا تو محبوسى و مظلومى ؟ عرض كردم : آرى اى رسولخدا محبوس و مظلومم. آنحضرت سه بار اين عبارت را تكرار كردوآنگاه فرمود :
( وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ ) (24)
"و ندانم شايد اين آزمايشى باشد شما را با بهرهمنديى تا زمانى. "
فردا را روزه بگير و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل كن و چونهنگام افطار فرا رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بارسوره حمد و 12 بار سوره قل هو اللَّه احد را بخوان. چون 4 ركعت نمازگزاردى سجده كن و بگو : يا سابِقَ الْفُوْتِ، يا سامِعَ كُلَّ صَوْتٍ، يا مُحْيىالْعِظامَ وَهى رَميمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ، أَسْأَلُكَ بِإِسْمِكِ الْعَظيمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِيَ عَلىمُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكِ وَعَلى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيّبينَ الطَّاهِرينَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَمِمَّا أَنا فيهِ. من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود ديدى".
2 - امام موسى الكاظمعليه السلام براى رهايى يكى از پيروانش از بيدادهارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره ازصالح بن واقد طبرى روايت شده است كه گفت : بر امام موسى بنجعفرعليهما السلام وارد شدم. او به من فرمود : اى صالح!اين ستمگر (هارون) تورا فرا مىخواند و به بند مىكشد و از تو درباره من پرس و جو مىكند به اوپاسخ بده كه من موسى بن جعفر را نمىشناسم چون در بند شدى بگو هركسى كه مىخواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بيرونشخواهم آورد.
پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد : موسى بنجعفر چه كرد ؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم : من درباره موسى بن جعفر چه مىدانم ؟ اى اميرالمؤمنين تو از من به او و مكانىكه در آن است آگاهترى. هارون گفت : او را به زندان ببريد. به خداسوگند در يكى از شبها در حالى كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستادهبودم كه ناگهان شنيدم يكى مىگويد : اى صالح. عرض كردم : لبيك. گفت : آيا بدين جاى آمدى ؟ گفتم : آرى سرورم. گفت : برخيز و در پىمن بيرون آى. من برخاستم و بيرون شدم. چون به راهى رسيديم فرمود :اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتى است الهى كه به ما عطافرموده است. عرض كردم : سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اينستمگر در امان بدارم ؟ فرمود : به ديار خودت باز گرد كه او در آنجادستش به تو نمىرسد. صالح گفت : من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كهآيا من هنوز زندانى هستم يا نه ؟ !! (25)
3 - آنحضرت شيعيان خود را بر مبناى تقوا پرورش مىداد و خداوندنورى به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار درونى شيعيان خويش آگاهىمىيافت. در اين باره در حديثى از عبداللَّه بن قاسم بن حارث بطل ازمرازم آمده است كه گفت : به مدينه در آمدم و در خانهاى كه در آن فرودآمده بودم كنيز زيبايى ديدم. خواستم از او كام برگيرم، امّا آن كنيز از اينامر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراى رفتم و در زدم و همانكنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشى گرفت و من بهدرون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امام كاظمعليه السلام رفتم و آنحضرتفرمود : اى مرازم! شيعه ما نيست كسى كه چون خلوت كند مراقب هواىنفس خود نباشد. (26)
4 - آنحضرت از دانش الهى خويش در راه تربيّت پيروانش بر انضباطبدين عنوان كه والاترين نياز در عرصههاى گوناگون زندگى و بويژه جهاداست، بهره مىگرفت. در اين باره در روايات آمده است :
از محمّد بن حسين، على بن حسان واسطى، موسى بن بكر روايت شدهاست كه گفت : امام موسى كاظم يادداشتى به من داد كه در آن مسائلىنوشته شده بود و به من فرمود : بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. منيادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهى روا داشتم. روزى ازپيش آنحضرت مىگذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آنيادداشت از من سؤال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آنحضرتفرمود : اى موسى! هر گاه كارى به تو امر كردم آن را به انجام رسان و گرنهبر تو خشمگين مىشوم. (27)
5 - گاه موقعيّتى پيش مىآمد كه امام موسى بن جعفرعليهما السلام مى بايستبراى تربيّت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دوركردنشان از تكبّر و خود بزرگ بينى دست به كار اعجاز مىشد تا بدينوسيله ياران خود را به مرتبه "حزب اللَّه" - كه برخوردارى از مال يا مقامو يا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمىشود - ارتقا دهد.
براى اين منظور اجازه دهيد ماجراى على بن يقطين، وزير هارونالرشيد را براى شما بازگو كنيم. على بن يقطين چه بسا به خاطر مقامى كهدر دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور مىشد و خود را از سايرمؤمنان بالاتر وبزرگتر مىپنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او راپرورش مىكند و با به كارگيرى قدرت الهى خويش چگونه روح تقوا را درضمير او مىدمد.
از محمّد بن على الصوفى نقل شده است كه گفت : ابراهيم جمّالرضى الله عنه ازابوالحسن على بن يقطين وزير، اجازه ورود خواست، امّا على بن يقطينبه او اجازه نداد. على بن يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و درمدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسى بن جعفرعليهما السلام واردشود، امّا آنحضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على آنحضرت را ديدوپرسيد : سرورم گناه من چيست ؟ امام پاسخ داد : راهت ندادم چون توبرادرت ابراهيم جمّال را به حضور نپذيرفتى و خداوند سعى تو رانمىپذيرد مگر آنكه ابراهيم جمّال تو را ببخشايد. على گفت : سرورم ؟ در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمّال ؟ ! من در مدينه هستم و او در كوفه. امام فرمود : چون شب فرا رسد، تنهايى و بدون آنكه كسى از اطرافيانوغلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شترى زين كرده در آنجاست بر آنسوار شو. على به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديرى نگذشت كه بر درسراى ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت : من على بن يقطين هستم. ابراهيم جمّال از درون خانه گفت : على بن يقطين وزير بر در سراى منچه مىكند ؟ على پاسخ داد : اى مرد. كار من دشوار است و ابراهيم راسوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت : اىابراهيم! امام كاظمعليه السلام از پذيرفتن من خوددارى مىورزد مگر آنكه تومرا ببخشايى. ابراهيم گفت : خداوند تو را ببخشايد. آنگاه على بنيقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گونهاش قدم بگذارد، ابراهيم خوددارى ورزيد بار ديگرى على او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيمچند بار پا بر رخ على بن يقطين نهاد و پيوسته مىگفت : خدايا شاهد باش. سپس على بن يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه امامموسى بن جعفرعليهما السلام در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به اواجازه ورود داد و او را پذيرفت. (28)
6 - از آنجا كه امام موسى بنجعفر رهبر مسلمانان و جانشين پيامبرىمىباشد كه به مكارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى بهخرج مىداد و درد و رنج آنها بر وى گران مىآمد.
بسيار اتفاق مىافتاد كه آنحضرت با نور الهى به فشارهائى كه بهيارانش وارد مىشد، مىنگريست و مىكوشيد فوراً از آن بكاهد و آن را برطرف نمايد. ماجراى زير بيانگر يكى از همين موارد است :
از ابراهيم بن عبد الحميد نقل شده است كه گفت :
ابوالحسن نامهاى به من نوشت كه خانهات را عوض كن. من از اينبابت غمگين شدم. خانه ابراهيم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. اوخانهاش را عوض نكرد. بار ديگر قاصد به وى خبر داد كه خانهات راعوض كن، باز هم به اين فرمان ترتيب اثر نداد وهمچنان در همان خانهبود كه قاصد براى بار سوّم همين فرمان را به اطلاع او رسانيد. عثمان بنعيسى گويد : در آن هنگام در مدينه (و شاهد اين ماجرا) بودم. ابراهيم ازآن خانه نقل مكان كرد و منزل ديگرى گرفت. من در مسجد بودم. ابراهيم، وقتى كه هوا تاريك شده بود به مسجد آمد. از او پرسيدم : چهخبر ؟ گفت : آيا نمىدانى امروز چه حادثهاى براى من رخ داده است ؟ گفتم : نه. گفت : رفتم آب از چاه بيرون بياورم تا وضو بگيرم. چون دلورا بيرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنكه ما آرد خود را با همين آبخمير مىكرديم، از اين رو نانهاى خود را دور افكنديم و لباسهاى خود راآب كشيديم و اين امر موجبشد كه دير به مسجد بيايم و اينك خانهاىكرايه كردم و اثاثيه خويش را بدانجا بردم. در خانه جز يك كنيز كسىديگرى نماندهاست، همين حالا مىروم و او را مىآورم.
گفتم : خدا به تو بركت دهد. سپس جدا شديم. چون سپيده دميد براىرفتن به مسجد از خانههاى خود بيرون آمديم. او گفت : آيا مىدانىامشب چه حادثهاى روى داد ؟ گفتم : نه. گفت : به خدا هر دو طبقهخانهام ويران و زيرورو شد. (29)
بدين سان امام از نصيحت و راهنمايى ياران خود حتّى در مسائل جزيىزندگى دريغ نمىكرد اگر چه همين مسأله جزيى در ارتباط با فرد مؤمنبسيار مهم و حساس بود. در واقعه ديگرى مىبينيم كه امام يكى از يارانخود را در يك مسأله تجارى كه آن هم امرى جزيى بود، راهنمايىمىكند. اين شواهد نشان مىدهد كه آنحضرت از توجّه و اهتمام به امورمسلمانان غافل نبوده است.
از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عيسى روايت شده است كهگفت : امام موسى بن جعفرعليهما السلام سحر گاه روزى وارد مدينه مى شد كهابراهيم بن عبدالحميد را كه به سمت قبا مىرفت، ديد و از او پرسيد :ابراهيم به كجا مىروى ؟ گفت : به قبا. امام پرسيد : براى چه كارى ؟ گفت : ما در هر سال خرما مىخريم. اينك مىخواهم نزد مردى از انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسيد : آيا از آفت ملخ آسودهخاطرى ؟
امام پس از اين سخن وارد مدينه شد و من نيز به راه خود رفتم. اينماجرا را براى ابوالعز باز گفتم و او گفت : به خدا امسال درخت خرمانمىخريم. پنج روز سپرى بود كه ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبين برد. (30)
دانش امامت
شالوده رسالتها و مكاتب آسمانى بر اساس ايمان به غيب استوار شدهاست بارزترين نمودهاى آن، علم غيب بندگان مقرّب خداست. آيا كتابىكه به پيامبر وحى مىشود و مردم را به پيروى از او امر مىكند، از ناحيهغيب نيست ؟
چگونه خداوند تمام اين مكاتب بزرگ آسمانى و اين كتاب عظيم (قرآن)، كه جهانيان را به رويارويى فراخوانده تا يك سوره و يا چندآيه همانند آن را بياورند، به پيامبر امى خويش آموخته است ؟ !
ما در قرآن مىخوانيم كه حجّت عيسى بن مريمعليه السلام بر مردم دورانشآن بود كه ايشان را از آنچه در خانههايشان انبار كرده بودند، خبر مىداد.
بدين سان دانش الهى امام كه از حدّ و مرز دانش مردم گذر كرده، خوددليلى است بر اينكه او از جانب خدا مؤيد و امام و حجّت تمام مردم روىزمين است.
اين علم چگونه حاصل مىشود ؟ آيا از طريق حديث از رسول خدا، ازجبرئيل، از خدا حاصل شده و يا از طريق ثبت آن در صحيفه دل و دميدنآندر روح پديد آمدهاست و يا از طريق ستونى نورانى كهامام بدان مىنگردو هر گاه خدا بخواهد او چيزى را در مىيابد يا آنكه با نزول روح كهبزرگترين فرشتگاناست، در شبقدر بر امام، امور بر او آشكار مىشود ؟ !
تمام اين موارد و چه بسا راههاى ديگرى كه ما از آنها آگاهى نداريم، مىتواند براى تحصيل علم غيب توسّط امام درست باشد و نيازى نداريمبراى شناخت جزئيات و تفاصيل اين امر خود را به مشقّت اندازيم بلكهدر اين باره همين اندازه كافى است كه امام به اذن خداوند از آنچه بر مردمپوشيده و پنهان است، آگاهى مىيابد و خداوند بدين وسيله بر آنان منّتمىنهد و مردم بايد از آنها اطاعت كنند.
در حديثى از امام صادقعليه السلام در اين باره آمده است :
"به آنحضرت عرض كردم : دانش شما از چه راهى حاصل مىشود ؟ فرمود : اين دانش ميراثى است از رسول خداصلى الله عليه وآله و على بن ابىطالب. گفتم : يعنى بگوييم كه دانش در دل شما افكنده و يا در گوش شما خواندهمىشود ؟ گفت : ممكن است چنين باشد". (31)
امام كاظم با اتكا به علم غيب، در تمام عرصههاى حيات سخن گفتهاست ووصيّت آنحضرت به هشام كه خود چكيدهاى از حكمتهاىپيامبران و گلچينى از ديدگاههاى مكتبى است، به عنوان شاهدى براىاثبات اين مطلب كافى است. آنچه در زير مىآيد. قطرهاى است نا چيز ازاين درياى گهر بار :
1 - روايت شده است كه اسحاق بن عمار گفت : چون هارون، امامموسىعليه السلام را در بند كرد، ابو يوسف و محمّد بن الحسن از ياران و شاگردانابو حنيفه خدمت آن امام رسيدند. يكى از آن دو به ديگرى گفت : ما براىيكى از اين دو كار پيش ابوالحسن موسى بن جعفر آمدهايم يا او را همعقيده خويش كنيم و يا بر او اشكال بگيريم. هر دو رو به روى ايشاننشستند. در همين حال مردى كه از طرف سندى بن شاهك بر آنحضرتگمارده شده بود، خدمت وى رسيد و اظهار داشت : نوبت من تمام شدهوبه خانه خود مىروم اگر شما را خدمتى و كارى هست بفرماييد كه چونباز نوبت من شود فرمايش شما را به انجام رسانم. حضرت فرمود : منكارى ندارم. چون مرد از محضر آنان بيرون رفت، امام به ابو يوسف روىكرد و فرمود : شگفتا از اين مرد! او امشب مىميرد و آمده مىگويد كهفردا مىخواهد كار مرا انجام دهد!!
ابو يوسف و محمّد بن الحسن برخاستند و با هم گفتند : ما آمده بوديمتا از او در باره مستحب و واجب پرسش كنيم، امّا او اكنون چيزى گفتكه انگار از علم غيب بود.
سپس آنان مردى را در پى آن نگهبان فرستاده به وى گفتند : اين مرد رازير نظر بگير و ببين كار او امشب به كجا مىانجامد و فردا ما را از وضع اوآگاه كن. آن شخص آمد و در مسجدى كه روبروى سراى آن مرد بود، منتظر نشست. چون نيمى از شب بگذشت بانگ فرياد و شيون به آسمانبلند شد و مردم را ديد كه به خانه آن مرد مىروند. پرسيد : چه شدهاست ؟ گفتند : فلانى بدون آنكه بيمار يا مريض باشد، امشب نا گهانىجان سپرد. آن مرد به نزد ابو يوسف و محمّد بن الحسن بازگشت و آنان رااز اين ماجرا آگاه كرد، ابو يوسف و محمّد بن الحسن نزد امام هفتم آمدهعرض كردند :
ما دانستيم كه تو علم حلال و حرام را مىدانى، اما از كجا دانستى كهاين مرد امشب مىميرد ؟ امام پاسخ داد : از درى كه رسول خداصلى الله عليه وآله علمخويش را به على بن ابىطالبعليه السلام تعليم فرمود.
آن دو با شنيدن اين جواب مات و متحيّر ماندند و نتوانستند پاسخى بهآنحضرت بدهند. (32)
بدين سان امام موسى بن جعفرعليهما السلام همچون پيامبران و اولياى بزرگوارخداوند از زمان مرگ افراد آگاه بود.
2 - همچنين آنحضرت به اذن خداوند از زبانهاى گوناگونى كه مردمبدانها تكلّم مىكردند، مطلع بود. در حديثى از ابن ابى حمزه آمده است كهگفت : نزد حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام بودم كه 30 غلام را كه از حبشهبراى او خريده بودند، به محضرش آوردند. يكى از آنها كه نيكوسخن مىگفت با امام سخن گفت.
امام موسى كاظم نيز با همان زبان جواب وى را گفت. آن غلام و نيزتمام جمع از اين مسأله شگفت زده شدند. آنان گمان كردند كه امامزبانشان را نمىفهمد. ايشان به آن غلام گفت : من به تو پولى مىدهم و توبه هر يك از اين غلامان 30 درهم بپرداز. غلامان از محضر امام خارجشده به هم مىگفتند : او )امام كاظم ( بليغتر از ما به زبان خود ما سخنمىگويد و اين نعمتى است كه خداوند به ما ارزانى داشته است.
على بن ابى حمزه گويد : به آنحضرت عرض كردم : اى فرزند رسولخدا! چنين ديدم كه شما با اين حبشيها بازبان خودشان سخن گفتيد ؟ !آنحضرت فرمود : آرى. گفتم : در ميان آنها تنها به آن غلام امر كرديد ؟ !فرمود : بلى به او گفتم كه در حق ساير بردگان نيكى كند و به هر يك ازآنها ماهيانه 30 درهم بپردازد. چون او وقتى به سخن آمد از ديگرانداناتر مىنمود او از تبار پادشاهان آنها بود. پس او را بر سايرين گماردم تابه احتياجات آنها رسيدگى كند. از اينها گذشته او غلامى راستگوست. سپس فرمود : شايد تو از اينكه من با آنان به زبان حبشى سخن گفتم درشگفت شدى ؟ گفتم : به خدا سوگند آرى.
فرمود : تعجّب مكن! آنچه در نظر تو شگفت و حيرت آور آمد وآنچهاز من شنيدى در مثل مانند پرندهاى است كه به منقار خويش قطرهاى ازدريا برگيرد. آيا اگر پرندهاى چنين كند از دريا چيزى كاسته مىشود ؟ !امام به منزله درياست كه آنچه نزد اوست هيچ گاه تمام نمىشودوشگفتيهاى او بيش از شگفتيهاى درياست. (33)
3 - در حديث ديگرى كه على بن ابى حمزه راوى آن است، آمده استكه گفت : ابوالحسنعليه السلام مرا به سوى مردى كه رو به رويش طبقى بودودست فروشى مىكرد فرستاد و فرمود : اين 80 درهم را به او بده و بگو كهابوالحسن مىگويد : از اين 80 درهم استفاده كن كه اين مقدار تا هنگامىكه بميرى برايت بس است. چون فرمان امام را به جاى آوردم! مردگريست. گفتم : چرا مىگريى ؟ پاسخ داد : چرا نگريم كه هنگام مرگم فرارسيده است. گفتم : آنچه پيش خداست از آنچه در آنى بهتر است. مردخاموش شد. سپس پرسيد : اى بنده خدا توكيستى ؟ جواب دادم : على بنابى حمزه. مرد تا نام مرا دانست، گفت : به خدا سوگند سرور و مولايم بهمن چنين فرمود كه نامهام را به وسيله على بن ابى حمزه برايت مىفرستم.
على گويد : حدود 20 شب در آنجا درنگ كردم سپس نزد آن مرد آمدمو ديدم كه در بستر بيمارى افتاده است. به او گفتم : هر وصيّتى كه دارىبكن كه من آن را از مال خودم به انجام مىرسانم. گفت :چون مُردم، دخترم را به همسرى مردى متدّين در آور سپس خانهام را بفروش و پولآن را به امام بده و به هنگام غسل و دفن و نماز (ميّت) گواه من باش.
على بن ابى حمزه گويد : چون آن مرد را به خاك سپردم، دخترش رابه همسرى مردى ديندار در آوردم و خانهاش را فروختم و بهاى آن را بهدست امام كاظمعليه السلام رساندم. آنحضرت پول خانه را بر گرداند و فرمود :اين درهمها را به دست دختر او بسپار. (34)
4 - دانش ائمه از ناحيه خداست و هيچ چيز در آسمانها و زميننمىتواند خدا را به عجز و ناتوانى بكشاند از اين رو گاه حكمت او اقتضامىكند كه علمش را در نوزادى كه در گهواره است به وديعه نهد چنانكه باعيسى بن مريم و يحيى بن زكريا چنين كرد. امام كاظم نيز از جمله كسانىبود كه خداوند قدرت خويش را در او ظاهر كرد. در حديثى از عيسىشلقان آمده است كه گفت : نزد امام صادق رفتم و مىخواستم از او در بارهابوالخطاب پرسشى كنم. آنحضرت پيش از آنكه من بنشينم آغاز به سخنكرد و فرمود : چه مانع دارد كه پسرم موسى را ببينى و از تمام آنچه كهمىخواهى از او سؤال كنى ؟
عيسى گويد : نزد عبد صالح (امام موسى) رفتم او در جايگاه تعليمنشسته وبر لبانش اثر مداد ظاهر بود و پيش از آنكه من چيزى بگويم، گفت : اى عيسى! خداوند از پيامبران بر نبوّت پيمان گرفت و آنان از اينپيمان عدول نمىكنند ونيز از اوصيا و جانشينان بر جانشينى پيمان گرفتهاست و هم از اين رو آنان از اين پيمان روى بر نمىتابند، امّا ايمان عدّهاىعاريتى است، ابوالخطاب از جمله همين گروه است. از اين رو خداوندايمان او را باز ستاند. من با شنيدن اينسخنان، آنحضرت را در آغوشگرفتم و ميان دو چشمش را بوسيدم و گفتم : ( ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ ).
سپس بنزد امام صادق بازگشتم. آنحضرت پرسيد : چه كردى ؟ گفتم :نزد او رفتم و او بدون آنكه من پرسشى كنم آغاز به سخن كرد و از آنجادانستم كه او امام است. امام صادقعليه السلام فرمود : اى عيسى! اين پسرم راديدى اگر از او درباره آنچه كه در قرآن آمده است، سؤال كنى به تو ازروى علم و دانش پاسخ مىدهد. (35)
5 - هنگامى كه پردهها ميان پروردگار و بندهاش به كنارى مىروندوزمانى كه صفاى روحى ومعرفت الهى بهاوج خود مىرسد، دنيا تماماً دراختيار بندهصالح خداوند مىگردد چنانكهدر حديث قدّسى نيز آمده است :
"عَبْدى أَطِعْنى تَكَنْ مَثَلى أَقُولُ لِلْشَىْءٍ كُنْ فَيَكُونَ وَتَقُولُ لِلْشَىْءِ كُنْفَيَكُونَ".
"بنده من! مرا اطاعت كن، تا همانند من شوى. همانطورى كه تا منبه چيزى بگويم اين گونه باش پس مىشود تو نيز اگر به چيزى امر كنىهمان مىشود".
شقيق بلخى در ماجرايى كه براى او رُخ داد گوشهاى از كرامتى را كهخداوند به هفتمين پيشواى شيعيان امام موسى بن جعفرعليهما السلام، ارزانىداشته است براى ما باز گو مىكند او مىگويد :
در سال 149 ه ق به قصد حج حركت كردم و در قادسيه فرود آمدم. در حالى كه به مردم و زينت و كثرت آنان مىنگريستم، نگاهم به جوانىخوش سيما، گند مگون و ضعيف افتاد. روى لباسش جامهاى پشمين بودكه جبّهاى روى آن در بر كرده بود. نعلين به پاداشت و جدا از همه نشستهبود. با خود گفتم كه اين جوان از فرقه صوفيه است كه مىخواهد خود رادر اين سفر بر مردم تحميل كند. به خدا قسم پيش او مىروم و او را به بادنكوهش مىگيرم. نزديك او رفتم. چون جوان مرا ديد كه به طرف اومىروم گفت : اى شقيق!
( اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ) (36)
"از بسيارى گمانها پرهيز كنيد كه برخى از گمانها گناه است. "
آنگاه مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم : عجب حادثه بزرگى! او ازآنچه با خود گفته بودم، سخن گفت و مرا به نام صدا زد. اين حتماً بندهصالحى است بايد به او برسم و از او بخواهم كه مرا حلال كند. با شتابدر پى او روانه شدم، امّا نتوانستم به او برسم و او از ديد من نهان شد. چون در "واقصه" فرود آمديم نا گاه او را ديدم كه به نماز ايستادهواعضاى بدنش مىلرزند و اشك از چشمانش سرازير است. با خود گفتم :اين همان مرد است، اينك به سوى او مىروم و حلاليّت مىطلبم.
درنگ كردم، تا نماز ايشان به اتمام رسيد سپس به سوى او روى كردمهمين كه چشم او به من افتاد، گفت : اى شقيق! بخوان :
( وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى ) (37)
"و همانا من آمرزگارم براى كسى كه توبه كرد و ايمان آورد و كار شايستهانجام داده سپس هدايت شد. "
سپس مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم كه اين جوان از ابدال (اولياءاللَّه) است. او دو بار از نهان من خبر داد. چون در منطقهاى كمآب فرود آمديم ناگهان او را ديدم كه بر كناره چاهى ايستاده استوكوزهاى در دست دارد و مىخواهد با آن از چاه آب بكشد، امّا كوزه ازدستش رها شد و در چاه افتاد. من به كارهاى او مىنگريستم. در اينهنگام ديدم كه او به آسمان نگريست و گفت :
انت ربي اذا ظمئت الى الماء
وقوتي اذا اردت الطعاما (38)
خداوندا من جز اين كوزه چيزى ندارم، پس آن را از بين مبر. به خداسوگند در اين هنگام ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كردو كوزه را كه لبريز از آب بود، گرفت. سپس وضو ساخت و چهار ركعتنماز گزارد.
آنگاه به سمت تپهاى شنى رفت. با دست خويش از شنها بر مىداشتودر كوزه مىريخت و آن را تكان مىداد و مىنوشيد : نزد او رفتم و بر وىسلام كردم. او سلامم را پاسخ گفت. به او گفتم : از فضل آنچه خداوند برتو ارزانى داشته مرا نيز اطعام كن. او گفت : اى شقيق! نعمتهاى پيدا و ناپيداى خداوند همواره بر ما باريدن گرفته است. پس به پروردگارتخوش گمان باش. آنگاه كوزه را به من داد. از آن خوردم و ديدم كه آردوشكر است!! به خدا سوگند لذيذتر و خوشبوى تر از آن نچشيده بودمپس سير و سيراب شدم و چند روزى اصلاً ميل به آب و خوراك نداشتم.
ديگر آن مرد را نديدم تا آنكه وارد مكّه شديم. شبى او را در كنار قبةالشراب ديدم. نيمى از شب گذشته بود او با خشوع و آه و ناله نمازمىگزارد و در همين حال بود كه شب به پايان رسيد. چون سپيده دميد برمصلّايش نشست و به گفتن تسبيح پرداخت سپس برخاست و نماز صبح راخواند و هفت بار به گرد خانه خدا طواف كرد و بيرون رفت. من در پى اوروان شدم و نا گهان ديدم كه او بر خلاف وضعى كه در طول راه داشتصاحب خدم و حشم است و مردم به گرد او جمع مىشوند و بر او سلاممىكنند. از يكى از كسانى كه نزديك او بود پرسيدم : اين جوان كيست ؟ پاسخ داد : اين جوان موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بنابىطالبعليهم السلام است.
چون از نام اين جوان آگاه شدم، با خود گفتم : تعجّب مىكردم اگر اينشگفتيها از آن كس ديگرى جز اين آقا باشد!!
يكى از شعراى قديمى جريان بر خورد شقيق با امام كاظم را طى يكقصيده طولانى به نظم در آورده كه اينك ما به ذكر چند بيت از آن بسندهمىكنيم :
سل شقيق البلخى عنه وما عا
ين منه و ما الذى كان ابصر (39)
قال لما حججت عاينت شخصاً
شاحباللون ناحلالجسم اسمر (40)
سائراً وحده وليس له زاد
فما زلّت دائماً اتفكر (41)
وتوهمت انّه يسأل النا
س ولم ادر انّه الحج الأكبر (42)
ثم عاينته ونحن نزول
دون قيد على الكثيب الأحمر (43)
يضع الرمل فى الإناء و يشربه
فناديته وعقلى محيّر (44)
اسقنى شربة فناولنى منه
فعاينته سويقاً وسكّر (45)
فسئالت الحجيج من يك هذا ؟
قيل هذا الإمام موسى بن جعفر (46)
|