خبر متواتر، يا متواتر لفظى است و آن خبرى است كه از نظر لفظ متواتر باشد، مانند حديث((الغدير))و يا متواتر معنوى است و آن خبرى است كهاز كل خبر دهندگان مضمون واحدى فهميده مى شود، مانند شجاعت و دليرى مولايمان امير مؤ منان على عليه السلام كه از تك تك روايت كنندگان بهدست آمده است و متواتر اجمالى ، مانند علم به صادر شدن بعضى از آنها. سپس مى گوييم : از آيه هاى شريفه قرآن مى فهميم كه رفع گرفتارى وسختى ها منحصر به خداوند متعال است و بس زيرا: 1.(و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو ...). (58) 2.(امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء ...). (59) 3.(و ما كان لهم من اولياء ينصرونهم من دون الله ). (60) 4.(و ان يخذلكم فمن ذا الذى ينصركم من بعده ...). (61) 5.(و ما النصر الا من عند الله العزيز الحكيم ). (62) 6.(اليس الله بكاف عبده ...). (63) و آيات ديگرى در قرآن كه يارى رساندن و كفايت الهى و رفع سختى ها و گرفتارى ها را منحصر به ذات مقدس بارى تعالى مى نمايد. همه اين آياتى كه اشاره شد، نه تنها در مقام منحصر و محدود كردن امدادها و دستگيرى هاست ، بلكه از همه آنها حصر تمام حركت ها و قدرت ها در ذاتمقدس خداوند استنباط مى شود و نيز حكايت از اين دارد كه ، امكان ندارد در برابر قدرت و كفايت خداوند چيزى كافى و يارى دهنده باشد؛ چه دربرابر او و چه بدون اذن او و چه در عرض او و تمام آيات همه با هم اين معانى را (پناه جستن و چاره جويى و كفايت كارها از غير خداوندمتعال ) نفى و سلب مى كند، چه به طور استقلال و تك تك و چه با هم و همان گونه كه مشاهده مى كنيد، از اين آيات منافات ، مخالفت و مغايرتىنمى توان استنباط كرد كه چيزى ديگر با اذن و رخصت الهى نتيجه بخش ، كافى و يارى دهنده باشد و موضوع درمسائل تكوينى نيز همين گونه است كه خداوند متعال خود آنها را وسيله اى براىنايل شدن به اهداف و مقاصد انسان قرار داده است و همه آنها با اذن الهى ، هم كافى و هم مؤ ثر مى باشند. پس به طور قطع و يقين اين آيات باتوجه و تمسك به اسباب و وسايل و كمك خواستن و طلب پيروزى كردن از آنها معارض نيست و منافاتى هم ندارد، و علاوه بر آن ، قرآن كريم مردم رابه توسل به وسايل ، تشويق و امر كرده است . به طور مثال مى توان به آيه زير اشاره كرد كه مى فرمايد: (و اءعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ...)؛ (64) در برابر آنها(دشمنان ) آن چه توانايى داريد از نيرو آماده سازيد و از اسب هاى ورزيده ... . و آيات بسيار ديگر كه معارضه و منافاتى نيز با دستور تشريعى ندارد؛ يعنى اگر چنين فرض كنيم كه درباره رفع مشكلات و سختى ها و كفايتكارها مراجعه به شخصى ، دستورى رسيده باشد، باز معارضه و منافاتى نخواهد داشت ؛ چرا كه در اين فرض نيز به دون اذن خدا، يا جز خدا، يادر عرض او نمى باشد. بر اساس تعبيرهاى گوناگونى كه در قرآن آمده است فرقى نمى كند اذن در قرآن آمده است يا در آن چهدليل و حجت بودن آن به تواتر در خبرهاى وارده از ائمه اطهار عليهم السلام رسيده باشد، چه بنا بر گفتار الهى بازگشت آنها نيز به قرآنخواهد بود: (وما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا ...)؛ (65) آن چه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد و آن چه از آن نهى كرده خوددارى نماييد. موضوع ورود اذن در كتاب خدا (قرآن ) مشتمل بر دو نوع آيات قرآنى است : 1. آياتى كه از مفاد آنها جايز بودن تقاضاى دفع (شر) و رفع گرفتارى و مصيبت را از خود پيامبر مى توان فهميد. در اين آيات به سبب و علتآنها نيز اشاره شده است . 2. آياتى كه از آنها قطعى و ثابت بودن پناه جستن و فرياد خواهى را مى توان دريافت . درباره قسمت اول كه خداوند سبحان از قوم حضرت موسى عليه السلام حكايت مى كند: (و لما وقع عليهم الرجز قالوا يا موسى ادع لنا ربك بما عهد عندك لئن كشفت عنا الرجز لنؤ منن لك و لنرسلن معك بنىاسرائيل )؛ (66) هنگامى كه بلا بر آنها مسلط مى شد مى گفتند: اى موسى ! خدايت را براى ما بخوان به سبب عهدى كه با تو دارد؛ اگر اين بلا را تو از مابگردانى ، قطعا به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را با تو خواهيم فرستاد. مراد از جمله(بما عهد عندك )؛اين است : هر وقت كه بلا و به تعبير ديگر، مجازاتى از مجازات هايى كه به طورتفصيل در آيات پيش از آن بيان شده را مستوجب مى شدند مى گفتند: اى موسى ! پروردگار خود را به سبب پيمان خلافت و جانشينى كه با تو بستهبخوان . مجرور صله كلمه(ادع )مى باشد؛ يعنى او را به عهدى كه نزد تو دارد (به حق مقام نبوتى و ولايتى كه دارى ) اگر او را بخوانى به اجابتمى رساند؛ اگر اين بلا را از ما برطرف سازى ، يا ما سوگند ياد مى كنيم به پيمان خدا نزد تو و با تو عهد مى كنيم و پيمان مى بنديم اگر تواى موسى ! بلا را از ما برطرف سازى و مرتفع كنى قطعا به تو ايمان مى آوريم . پس قوم بنى اسرائيل دفع بلا و رفع گرفتارى و سختى ها را از شخص حضرت موسى عليه السلام بهدليل عهد او با خدا كه رسالت و نبوت و ولايت بود، طلب مى كردند و اگر اين سؤال ، شريك قرار دادن موسى عليه السلام به خداوند متعال بود، بر حضرت موسى لازم بود به خاطر چنين درخواستى آنها را بازخواست كردهبگويد: شما به خداوند با اين سؤ ال تان شريك قرار داديد؛ چنين چيزى از آيه شريفه ولو با اشاره هم نمى توان فهميد. پس معلوم مى شود خواسته اى كه آنها از موسى على نبيا و آله عليه السلام طلب مى كردند با فطرت توحيد و يگانه پرستى يك سان و مطابقبوده و كم ترين بوى شركى از آن استشمام نمى شود و به تحقيق در استعانت و كمك طلبيدن ، قوم او كار نيكى انجام دادند؛ زيرا رفع گرفتارىرا به خاطر آن چه از عهد نبوت و پيامبرى به موسى داده شده بود، از او طلب مى كردند و همين شبهتعليل است . به اين دليل ، به كسى كه خلافت (عهد) از طرف خدا داده شده كه به اذن او رفع گرفتارى كند، تقاضاى رفع گرفتارى مى كردندچنان كه ما به پزشك رو مى آوريم و مى گوييم : بيمارى مرا مداوا كن ، مشكل مرا بگشاى . اين بهدليل اطلاع و تخصصى است كه از فن پزشكى به تو داده شده است و اين با گفتار خداوندمتعال در قرآن منافات ندارد؛ آن جا كه از زبان حضرت ابراهيم عليه السلام اين گونه حكايت مى كند: (و اذا مرضت فهو يشفين )؛ (67) چون بيمار شوم او مرا شفا مى دهد. حال اگر آن كسى كه عهد الهى را دارد خود با تصميم خويش اين كار را انجام دهد و به ظاهر خدا را نخواند، در اين صورت همفعل او با اجازه خداوند خواهد بود، زيرا آنها چيزى را جز آن چه خداوند مى خواهد نمى خواهند. پس ظاهر اين آيه 134 اعراف به اصطلاح اصولى حاكم (شارح ) بر آيات گذشته است ، يعنى آيه :(اليس الله بكاف عبده )و يا(و ماالنصر إ لا من عند الله العزيز الحكيم و ...)شمول و حاكميت دارد و چنين به نظر مى رسد: با در نظر داشتن آيه فوق و آيه(و ان يمسسك اللهبضر فلا كاشف له الا هو) (68)معنايش شمول پيدا مى كند. به اين بيان : اگر خداوند زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او نمى تواند آن را بر طرف سازد، يا كسى كه با او (خداوند) پيمان نبوت منعقدكرده است ، و در مقدمه توجه كرديد كه پاره اى از آيات مضمون آيات ديگر را شرح و توضيح مى دهد. دوم ، آن است كه خداوند سبحان آن را در چند آيه حكايت فرموده است : 1.(و دخل المدينة على حين غفلة من اءهلها فوجد فيها رجلين يقتتلان هذا من شيعته و هذا من عدوه فاستغاثه الذى من شيعته على الذى من عدوه فوكزهموسى فقضى عليه ...)؛ (69) و هنگامى كه اهل شهر در غفلت بودند وارد شهر شد، ناگهان دو مرد را ديد كه به جنگ و نزاع مشغولند: يكى از پيروان او بود و ديگرى از دشمنانش؛ آن يك كه از پيروانش بود از وى در برابر دشمنش تقاضاى كمك كرد. موسى مشت محكمى بر سينه او زد و كار او را ساخت (به زمين افتاد و مرد). خداوند متعال چنين مى فرمايد: موسى عليه السلام وارد شهر مصر در زمانى شد كه مردم درحال غفلت بودند مراد از وقت غفلت ممكن است هنگام خواب نيم روز يا بين مغرب و عشا و يا در زمان عيد بوده باشد؛ هر كدام باشد زمانى خواهد بود كهمردم سرگرم و غافل از آن چه در كوچه و بازار مى گذرد، بودند؛ دو مرد را ديد كه با هم نزاع مى كنند: يكى از طرفداران او (اسرائيلى ) و ديگرىاز دشمنانش (قبطى ) چون چشم مرد اسرائيلى به پيامبرش افتاد و به قدرت جسمى و اين كه او كاملا داراى نيروى زيادى است كه خداوند به اوبخشيده و او را توان جسمى داده است ، آگاهى داشت . از اين رو از پيامبر خود با اين عبارت فريادرسى كرد:((اى پيامبر خدا! به فريادم برس و ازدشمنى كه مى خواهد مرا بكشد نجاتم ده)). حضرت موسى عليه السلام چون فرياد خواهى يكى از پيروان خود را شنيد درنگ نكرد و به دشمن او حملهكرد و با يك مشت محكم او را به قتل رساند. اگر استغاثه و فرياد خواهى از غير خداوند متعال صرفا شرك بود، حضرت موسى عليه السلام پيامبرى كه براى ريشه كن كردن بلاى شركبرانگيخته شده بود، جا داشت نخست به مرد اسرائيلى بر مى آشوبيد، يا او را از خطا و گناه بزرگ (رو آوردن او به غير خداوند سبحان ) آگاه وهوشيار مى كرد و مى گفت : اى مرد! از اين كه از من فرياد رسى مى خواهى و كمك مى جويى ، به پروردگارت شرك ورزيدى و در شمار مشركاندرآمدى و دينت را كه من تبليغ كرده و رسانده ام ، پشت سر انداخته و از آن رو گردان شدى . در فرياد خواهى و استغاثه از كسى تفاوتى نيست كه فريادرس داراى قدرت و توان بدنى و جسمى يا داراى قدرت روحى باشد؛ در هر دو صورت، توجه به چيزى از قدرت است كه به وى داده شده ، نه به قدرت ديگرى غير خداوند، يا جز از او با تعبيرهاى گوناگونى از قدرت كه در قرآنآمده است . 2.(فاءصبح فى المدينة خائفا يترقب فإ ذا الذى استنصره بالا مس يستصرخهقال له موسى إ نك لغوى مبين )؛ (70) موسى در شهر ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى (و جست و جوى خبرى ) ناگهان ديد همان كسى كه ديروز ازاو يارى طلبيده بود فريادمى زند و از او كمك مى خواهد. موسى به او گفت : تو آشكارا انسان گمراهى هستى . يعنى ، حضرت موسى عليه السلام در روز دوم چون قبطى را به قتل رسانده بود ترسناك و منتظر حوادث وتشكيل جلسه اى درباره خود بود، ناگهان مرد اسرائيلى را كه روز گذشته نجات داده و مرد قبطى را به خاطر او كشته بود ديد دوباره از اودادخواهى مى كند و درباره مرد قبطى ديگرى كه با او مى ستيزد كمك و يارى مى جويد. موسى عليه السلام به او گفت :((تو آشكارا در ضلالت وگمراهى هستى))، يا پشتيبان ضلالتى ؛ زيرا كه ديروز با مردى دشمنى و ستيز مى كردى و امروز با شخص ديگر چنين مى كنى ؛ ستيز بافرعونيان كه جمعيت بسيارى دارند و اسرائيليان كه اندكند. آن چه طلب مى كنى در راه خطا و گمراهى افتاده اى و از راه درست براى رسيدن به هدفخود برگشته اى . پس همانا خداوند سبحان در قرآن كريم ، دادخواهى از شخص حضرت موسى عليه السلام را در حالى كه مرد اسرائيلى ، با اطمينان به قدرت وتوانى كه روز قبل ، از موسى عليه السلام مشاهده كرده بود و مى خواست امروز نيز به كمك او بشتابدنقل مى فرمايد و ما در هيچ كدام از اين دو داد خواهى ، سرزنشى از طرف حضرت موسى عليه السلام به مرد اسرائيلى نمى بينيم كه درباره شرك ،او را ملامت كرده باشد، يا به خاطر اين كه از او كمك طلبيده و دادخواهى كرده مشرك خوانده باشد. 3.(... قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب )؛ (71) بگو كافى است كه خداوند و كسانى كه علم كتاب (دانش و آگاهى بر قرآن ) نزد آنهاست گواه ميان من و شما باشند. باء((ب))در آيه شريفه را باء زائده لفظى مى نامند و همواره براى تاءكيد مى آيد، پس((الله))براى((كفى))فاعل محسوب مى شود. زجاح مى گويد: با داخل شدن باء((كفى))معناى((اكتف))يعنى((كافى بدان))را هم در بر دارد و ابن هشام در المغنى اين نظر را پسنديده و مىگويد: و او (زجاج ) درست مى گويد. پس معنا چنين مى شود:((خداوند كسى كه دانش كتاب (قرآن ) را تمام وكمال مى داند به عنوان گواه كافى مى داند)). مى بينيم كه خداوند متعال مرد عالم را به ذات مقدس خود عطف فرموده و ربط داده است .حال اگر ما ظاهر آيه را كه مى فرمايد:(كفى بالله حسيبا) (72)و امثال آن را در نظر بگيريم ، لازمه اش تناقض و ناهم خوانى خواهد بود؛زيرا با كافى بودن خداوند متعال ، كافى بودن و كافى شمردن غير خدا در عرض او جايز نمى باشد چنان كه در آيه آمده است ! پس آن چه دربارهكافى دانستن غير خدا (كسى كه پيمان وصايت به او داده شده ) ذكر كرديم كه آن نيز كافى شمردن خداوند سبحان و مربوط به خداست ، موضوع راحل مى كند، (توجه و دقت فرماييد). نظير مدلول اين آيه شريفه ، در آن چه مستحب است در سجده پس از زيارت عاشوراى غير معروفه خوانده شود آمده است : و إ ليك يا رب المشتكى فى عظيم المهمات بخيرتك من خلقك و ذلك لما اءوجبت لهم من الكرامة والفضل الكثير؛ پروردگارا! شكوه و شكايت در كارهاى سخت فقط در پيشگاه تو به وسيله برگزيدگانت مى باشد و اين بدان جهت است كه كرامت وفضل بسيار براى آنان واجب فرموده اى . اين قسمت از زيارت همراه آيه قرآن ، هر دو به يك اصل و مطلبى واحد اشاره دارند و آن وجود عهد و پيمان و كرامت از جانب خداوند است و به هميندليل مى توان شكايت پيش آنان برد و بث الشكوى كرد و نيز با اذن و اجازه خداوندمتعال است كه ما شكايت پيش آنان مى بريم ، نه اين كه آنان را در برابر و عرض خدا مى دانيم ، اگر چنين نبود، شكايت بردن پيش برگزيدگاناز مخلوقات با اين فرموده خداوند كه :(انما اءشكوبثى و حزنى إ لى الله ) (73)منافات و مغايرت داشت ، زيرا آيه در مقام انحصار و((انما))از ادات حصر است . اگر درباره توسل به ذوات مقدسه به دليل عهد و پيمان نبوت و وصايتى كه از سوى خداوندمتعال به آن بزرگواران عطا شده دقت و امعان نظر شود، خضوع و خشوع در برابر آناناستدلال قرآنى مى شود. پس به مفاد(... و اءتوا البيوت من ابوابها... .) بايد قرآن را با قرآن تفسير كرد. در كتاب الاحتجاج (74)احمد بن ابى طالب معروف به شيخ طبرسى رضوان الله تعالى عليه روايتى شريف و طولانى از امام صادق عليهالسلام نقل شده است . اين روايت حاوى پرسش هاى زيادى است كه كافر بى دينى از ايشان سؤال مى كند و امام عليه السلام پاسخ مى دهند. يكى از سؤ الات اين است : آيا سجده به غير خداوند تبارك و تعالى جايز و درست است ؟ امام فرمود: خير. پس چگونه است كه خداوند امر فرمود كه به حضرت آدم سجده شود؟ امام عليه السلام : كسى كه به دستور و فرمان خدا سجده كند، در حقيقت به خدا سجده كرده ؛ زيرا امر او را اطاعت نموده است . پس با توجه به گفتار امام عليه السلام در مى يابيم كه سجده به غير ذات بارى تعالى چون به دستور خدا انجام شود، عين سجده به خود اوست. از فرموده امام تاءييد، بلكه دليل مشروعيت طواف دور خانه كعبه ، چه طواف واجب و چه مستحب به دست مى آيد و طواف در حقيقت مانند نماز محسوب مىگردد چنان كه در روايات آمده است :((الطواف فى البيت صلاة ؛)طواف در خانه كعبه نماز است)). و اين((طواف))عبادتى به دور سنگ هايىاست كه نه مى توانند سود و نه زيان رسانند، ولى چون به اذن و رخصت الهى صورت پذيرفته است ، شرك محسوب نمى شود. از رواياتى كه دلالت بر آن چه يادآور شديم دارد، روايت شريفه ديگرى است كه اسحاق بن عمار از مولايمان امام صادق عليه السلامنقل كرده است كه به علت طولانى بودن آن به ذكر مقدارى از آن كه منظور ما مى باشد اكتفا مى كنيم . امام صلوات الله عليه و آله مى فرمايد: در ميان قوم بنى اسرائيل پادشاهى قاضى اى داشت و قاضى را برادرى بود بسيار راستگو و برادر، همسرى داشت كه مادر پيامبران بود ... . تا جايى كه امام عليه السلام روايت را درباره نتايج تقوا و پرهيزكارى چنين ادامه مى دهند: بانوى با تقوا پس از تحمل حوادث هولناك و ترسناك نجات پيدا كرد و سپس در كشتى قرار گرفت و به بركت وجود او كشتى نيز سلامت بهساحل نجات رسيد تا به جزيره اى از جزاير دريا رسيدند. كشتى پهلو گرفت . بانو پياده شد و در جزيره گردشى كرد. ناگهان درختى پر باردر كنار آبى ديد و گفت : از اين آب مى نوشم و از اين ميوه مى خورم و پروردگار عزوجل - را در همين مكان عبادت مى كنم . خداوند عزوجل به پيامبرى از انبياى بنى اسرائيل وحى فرمود نزد پادشاه آن عصر برود و بگويد: در جزيره اى از جزاير دريا مخلوقاتى ازآفريدگان ما هست ؛ تو و تمام آنان كه در كشور تو زندگى مى كنند به سوى او بيرون رويد و در پيش او به گناهان خود اقرار و اعتراف كنيد واز وى بخواهيد كه گناهان شما را ببخشايد. اگر او شماها را ببخشد، من نيز گناهانتان را مى بخشم . در فرموده خداى عزوجل و به آن چه از طرف ذات مقدس پروردگار به پيامبر وحى شده بايد به دقت انديشيد؛ در آن جا كه فرمود:((ثمتساءلوا ان يغفر لكم ؛از او بخواهيد كه بر شما ببخشايد.)) (75)در حالى كه خداوند تبارك و تعالى در كتاب جاودانه خود مى فرمايد:(و من يغفر الذنوب الا الله ) (76) هم چنين در تعقيبات وارده مشترك (نماز) هم مى خوانيم :((فانه لا يغفر الذنوب إ لا انت ؛چه كسى جز تو (اى خدا) گناهان را مى بخشد؟))همهحاكم بر روايت مذكور هستند و اگر تمام آنها را در نظر بگيريم ، به اين نتيجه مى رسيم كه ، به يقين گناهان را جز خداوند و يا آن كسى كه خدابه او چنين اجازه اى داده ، نمى بخشد، پس بخشش چنين شخصى عين بخشايش خداست . و با همين دلالت و تواتر معنوى ، از رواياتى كه دربر دارندهو شامل يارى و كفايت طلبيدن از ذوات مقدسه معصومين عليهم السلام است چنين دلالتى را استنباط مى كنيم . خلاصه سخن : جست وجوگر زبردست را، پس از ملاحظه روايات و دعاهايى كه در رابطه با موضوع استغاثه (پناه جستن ) و استكفا(كفايت طلبيدن )و استنصار (يارى خواستن ) از اهل بيت نبوت و رسالت ، جاى شك و ترديدى باقى نمى ماند كه اين معنا متواتر معنوى است . منظورم از اين معنا، جايزبودن چنين كارى از آنهاست ، بلكه چنان كه اشاره شد خضوع و خشوع در برابر آنها نيز همين حكم را دارد و در واقع خضوع درمقابل خداوند سبحان است . خداوند متعال كينه و كفرى كه در سينه ابليس لعين بود آشكار فرمود نه صرفا بهدليل سجده نكردن بود چرا كه او به اين كار اشتغال داشت و خدا را سجده مى كرد، بلكه به سبب سرپيچى از فرمان سجده به آدم عليه السلام . على عليه السلام در نهج البلاغه (77)مى فرمايد: ابليس خداوند را شش هزار سال عبادت كرده بود، معلوم نيست منظور از سال ،سال به مقياس دنياست ، يا مقصود سال هايى از قبيل سال آخرت مى باشد؟ امتناع ابليس از سجده به كسى كه خداوند دستور داده بود، دليل رانده شدن او از درگاه الهى گرديد. پاسخ به آن چه ايشان از آيات عنوان كرده اند: آن بزرگوار خدايش سالم بدارد پس از نقل قسمتى از دعاى موسوم به دعاى فرج عينا با كلمات دعا كننده كه مى گويد:((يا محمد، يا على ، ياعلى يا محمد، اكفيانى فإ نكما كافيان)) (78)فرموده اند:((تعارض اين دعا با نص كاملا آشكار است ؛ زيرا خداوند سبحان در آيات متعددىتاءكيد فرموده : كه يارى دهنده و كفايت كننده خود اوست ، به عنوان مثال ، آن جا كه مى فرمايد:(و ما كان لهم من اءولياء ينصرونهم من دون الله). (79) مى گويم : از آن چه پيش از اين گفتيم معلوم مى گردد كه ، معناى طلب ، كفايت كردن (كافى بودن ) و درخواست يارى نمودن از آن دو ذات مقدس صلوات الله عليهما اين نيست كه ما غير از خدا و در عرض او و جز او از كسى اين چنين طلب كنيم . چرا كه آيات قرآنى كه ذكر شد و رواياتى كهمويد آنهاست صراحت دارد كه طلب كردن براى رفع مشكلات و سختى ها و يارى طلبيدن در قضاى حوايج وامثال اينها، از كسى كه خداوند به او پيمان نبوت يا وصايت پيامبر عطا فرموده است ، دقيقا همان خواست و طلب رفع اين نيازمندى ها و حوايج ازخداوند است و آن چه بعد از داشتن چنين پيمان از پيامبر يا جانشين او صادر و ظاهر مى شود، عينا صدور با اذن و رخصت خداوند مى باشد، نه قراردادن در برابر و عرض الهى كه از آن در قرآن به كلمه (بعده ) تعبير شده است . آرى ، اگر پيمان نبوت يا وصايت از جانب ذات حق نباشد، يا نبود آن (اذن ) احراز شود، يا موردى مشكوك باشد، استكشاف (80)و استكفا (81)واستنصار (82)از غير خداوند شمرده مى شود. در آيات قرآنى كه ذكر شد اگر تاءمل كافى و وافى با اين سياق و اسلوب بهعمل آوريم به همين نتيجه خواهيم رسيد كه مشركان (بت پرستان ) نيز از آن چيزى كه بهحال آنها نه سودى داشت و نه زيانى مى رساند يارى مى طلبيدند و اجازه و اذنى از جانب خدا براى آنها و شركاى شان صادر نشده بود. اين وضعكجا و يارى و كفايت طلبيدن از كسانى كه به دليل عهد نبوت و وصايت خداوند به ايشان اذن و كرامت و برترى بى اندازه بخشيده كجا؟ اگر ظاهر آيات را به طور مطلق در نظر بگيريم كه مطلقا دلالت بر نفى و كمك و كفايت خواستن از غير خدا حتى نفى آن چه خداوند تبارك وتعالى از قدرت و كفايت كه قواى طبيعى هستند در آنها قرار داده است مى كنند با مسئلهتوسل به وسائط و اسباب در دنيا مخالف و مستلزم شرك ، همان گونه كه دانستيد خواهد بود. زيرا اقتضاى حصر و محدود كردن و يارى از جانبخداوند (بدين معنا كه از هيچ كس جز او كمك و مساعدت خواسته نشود) اين خواهد بود كه تمام اسباب ظاهرى در جهان هستى كنار گذارده شود. براى مثال ، چنين خواهد بود كه ما با اتكا به قول خداوند در قرآن مجيد كه مى فرمايد:(اءفراءيتم ما تحرثون ، اءاءنتم تزرعونه اءم نحنالزارعون ). (83)بگوييم زارع خداوند است ، پس كشت و زرع و آماده كردن زمين را براى روياندن ترك كنيم ، در اين صورت نتيجه اين خواهدبود كه ، خداوند متعال كشت و زرع را از مردم سلب كرده و منحصر در ذات مقدس خود فرموده است ، در حالى كه چنين نيست و خداوند در عالم هستى اسبابو وسايل قرار داده است . هر اثر و عملى از هر مؤ ثر و عامل ، در حقيقت از خداوندمتعال است منتها با افاضه فيض از جانب او. پس او كننده كار است و همه وجود از اوست همان گونه كه وسيله و سبب نيزعمل كننده است در آن مقدار از وجود و افاضه ، هر اثر از هر مؤ ثر و هر نشانى از نشان دهنده درطول اثر خداوند تعالى مى باشد ولو به ظاهر كار را به كننده و مؤ ثر نسبت بدهيم . نتيجه : همان گونه كه وسيله قرار دادن اسباب در عالم هستى و توسل به آنها براىنيل به مقاصد، با در نظر داشتن اين كه آن اسباب و وسايل در نظام هستى براى اين منظور قرار داده شده است ، به نظر منافى و مخالف توحيد الهىتصور نمى گردد، همين طور، كسانى كه خداوند آنها را واسطه فيض خود قرار داده هيچ گونه منافات و مخالفتى بامسائل طلب كفايت كردن (استكفاء) و يارى خواستن (استنصار) و پناه جستن (استغاثه ) ندارد، زيرا اين اشخاص را خداوند نيرويى عطا فرموده كهخارج و بيش از قدرت هايى است كه با اسباب ظاهرى در عالم هستى وجود دارد واعمال اين قدرت منافاتى و ناهم آهنگى با توحيد الهى ندارد. حال اگر شخص مبتلا به بيمارى كورى يا برص (84)شنيد كه حضرت عيسى بن مريم عليهما السلام ادعاى پيامبرى از سوى خدا كرده و مرده رازنده مى كند و بيماران مبتلا به برص و كورى را شفا مى دهد، نزد او برود و به او بگويد: اى آن كه ادعاى مرتبت نبوت دارى ! مرده اى براى من زنده كن ، يا از اين گِل مخلوقى درست كن ، يا از بلاى پيسى يا كورى را شفا بده ، آيا مى توانگفت اين شخص نسبت به پروردگار خود با اين درخواستش از حضرت عيسى عليه السلام درباره شفا دادن و مرده زنده كردن ، شرك ورزيده است ؟ وچنين استدلال كنيم كه خالقى ، حيات بخشى ، شفا دهنده اى جز خداوند سبحان وجود ندارد؟ هرگز و به هيچ وجه . قطعا حضرت مسيح عليه السلام براى اين كه هيچ گونه توهم شركى در ميان نباشد، پس از آن كه فقرات كار خود را فرموده بلافاصله اذن ورخصت از جانب پروردگار را همان گونه كه خود خداوند در قرآن آورده ذكر و يادآورى مى كند و به عنوان پاسخ حاضر و آماده مى فرمايد: (اءنى قد جئتكم بآية من ربكم اءنى اءخلق لكم من الطين كهيئة الطير فاءنفخ فيه فيكون طيرا بإ ذن الله و اءبرى ء الا كمه و الا برص و اءحيىالموتى بإ ذن الله )؛ (85) من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام ؛ من از گِل چيزى بهشكل پرنده مى سازم و سپس در آن مى دمم و به اذن و فرمان خدا پرنده اى مى گردد، و كور مادرزاد و مبتلايان به مرض پيسى را بهبودى مى بخشمو مردگان را نيز به اذن خداوند زنده مى كنم . به طور خلاصه ، اسباب و وسايل در عالم هستى مجارى (محل عبور) فيض خداوند سبحان هستند و سنت الهى بر اين قرار گرفته كهوسايل همراه و به دنبال اسباب خاص قرار گيرند و چنين است كه پيامبران و اولياى خداوند نيز در حد امكانات ويژه اى كه دارند و غير آنها از انجامآنها عاجز مى باشند، مجارى فيض خداوند مى باشند تا بدين ترتيب حجت خدا بر بندگان تمام شود؛ و همان طور كه تسبيب اسباب در اولى(توسل به اسباب در عالم ) به طور قطع شرك نيست ؛ زيرا به مخلوق خداوندمتعال متوسل مى شوند تا سبب كوچكى محسوب شود، همين طور، استعانت و استمداد از مجارى فيض الهى (انبيا و اوليا) نيز شرك نخواهد بود و بدينترتيب تقاضاى كفايت امور و يارى جستن در زبان دعا كننده در دعاى فرج (مسئلت براى گشايش در امور) كه مخاطب وى پيامبر عظيم الشاءن واوصياى اويند و دعا كننده مى خواند:((اكفيانى و انصرانى))شركى به بار نمى آورد. آن چه از زيارت ها و دعا كه در نوشته هاى شيعه اماميه آمده ناظر بر اين است : شكى نمى توان كرد كه درتوسل به ذوات مقدسه ائمه اطهار و طلب كمك كردن و پناه جستن به طور تواتر معنوى آمده است كه از مجموع آنها جواز طلب رفع مشكلات و كفايتخواستن و پناه جستن در صورت هاى گوناگون ، از خود آنها به طريق واسطه هانقل شده است . و اين دعاها با سندهاى مورد اطمينان از مؤ لفات شيخ الطائفه و سيد ابن طاووس و كفعمى و ديگران از بزرگان اماميه مانند محمد باقرمجلسى رضوان الله عليهم روايت شده است و ما نيز طريق و راه آنها را در پيش گرفته ايم . اينك نمونه اى از آن چه در كتاب كافى روايت شده كه بعد از نماز خوانده مى شود مى آوريم : يا رسول الله اءشكو إ لى الله و اليك حاجتى و إ لى اءهل بيتك الراشدين حاجتى ؛ (86) اى رسول خدا! شكوه و شكايت در نيازى كه دارم به سوى خدا و به سوى تو و بهاهل بيت تو كه هدايت يافتگانند مى برم . از اين قبيل است نماز حاجت به حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها : يا مولاتى يا فاطمة اءغيثينى ؛ (87) اى سرور من ! اى فاطمه ! پناهم ده و به دادم برس . هم چنين دعايى كه در كتاب مفتاح الفلاح از شيخ بهائى عاملى قدس سره روايت شده است : اللهم و قد اصبحت فى يومى هذا لا ثقة لى و لا مفزع و لا ملجاء غير من توسلت بهم إ ليك منآل رسولك على و فاطمه ... .؛ (88) پروردگارا! شب خود را به روز آوردم در حالى كه نه كسى مورد اعتماد دارم ، نه ملجاء و پناهى جز آن كس ازاهل بيت رسول تو على و فاطمه عليهما السلام ... كه به آنها متوسل شدم . مى بينيم ملجاء و پناه را در حالى كه با خدا مناجات مى كند، به اهل بيت پيامبر محدود و منحصر مى كند و جز آنان را نفى مى نمايد؛ زيرا بديهى استكه پناهى و ملجاءى جز از خدا به سوى خدا وجود ندارد. جاى تعجب از استاد تواناايده الله تعالىاست كه چگونه در آيات قرآن كه خداى سبحان به طور مكرر فرموده :(من دون الله اءو من بعده)دقت و تفكر ننموده اند، در حالى كه محور ملامت را خداوند متعال در قرار دادن چيزى در برابر خدا و تكبر كردن پيش او قرار داده است وشامل آن جايى كه به خود خدا و به اذن او برگردد نيست . هم چنين استاد به آن چه در زيارت جامعه وارد شده است كه :((و إ ياب الخلق إ ليكم و حسابهم عليكم))اعتراض مى كند و مى فرمايد: چنان كه بر آن جناب پوشيده نيست و تاءويل پذير نيز نمى باشد، اين كه برگشت خلايق به سوى خداوندمتعال و نيز حسابشان با پروردگار جهانيان است ، همچنان كه در قرآن كريم خداى تبارك و تعالى مى فرمايد:(إ ن إ لينا إ يابهم ، ثم إ ن عليناحسابهم ) (89)و(علينا الحساب ) (90)و(فانما حسابه عند ربه ) (91)و(ان حسابهم الا على ربى ) (92)و(ما عليكمن حسابهم من شى ء) (93)و(و كفى بالله حسيبا) (94) در پاسخ مى گويم :((جواب دقيقا همان است كه در پرسش اول داده شد كه : اختصاص كارها دراصل ، در صورتى كه اجازه و رخصتى از جانب خدا صادر شود و خداوند راضى و خشنود باشد، منافات و مخالفتى با صدور آن از طرف غير خداندارد، اگر چه نص ها در امر اختصاص ، كاملا واضح و آشكار باشد؛ زيرا در نهايت برگشت و اختصاص به ذات مقدس الهى برگشت به خويش است. پس چه منافات و تضادى ميان آن و امور صادره مستقلا از غير خداى تعالى با اذن الهى وجود دارد؟ آرى ، صدور اين چنين كارها از غير خداىمتعال با نص ها، در صورتى كه بر اساس خود راءيى و مستقلا انجام شود و خداوند نيز اذنى نفرموده باشد، منافات دارد و حساب مردم در روز قيامتبر عهده خداوند است و اين بدين معناست كه حساب به ديگرى واگذار نمى شود تا در حساب ، پيچيدگى و ابهام روى دهد كه با اذن الهى نبودهباشد، در اين صورت مغلوب و مقهور و فراموش شده مى شود. به عنوان مثال ، بنده آن چهعمل مى كند منافاتى ندارد كه حساب او با اذن خدا به ديگرى واگذار شود و اين محاسبه به اذن خدا كه توسط ديگرى انجام پذيرد از دائرهانحصار الهى خارج نخواهد شد. پس آيه هاى ذكر شده را اگر به دلايل موجود در زيارت ها ضميمه كنيم چنين خواهد بود. پس يقينا برگشت آنها بهسوى ما خواهد بود و به كسى كه ما اذن و اجازه دهيم محاسبه كند، او نيز از ما مى باشد و آيه بعدى پس بر ما مى باشد و بر آن كسى كه ما رضايتبدهيم محاسبه كند و به حساب چنين شخصى در موقف راضى باشيم و به او در حساب اذن بدهيم ، حساب و محاسبه او حساب ما خواهد بود. و اما سخن ايشان كه مى گويد: درباره گواه گرفتن از فرمايش خداوند متعال كه مى فرمايد:(قل يتوفاكم ملك الموت الذى وكل بكم ثم إ لى ربكم ترجعون ) (95)جمله(و كل بكم )كافى است كه بگوييم كه او (فرشته مرگ )وكيل و ماءمور و بنده اى است و فرستاده اى از سوى خداوند تبارك و تعالى هيچ گونه كارى در دست او نيست و آيا ما مى توانيم استناد كنيم وگواه بطلبيم ، يا كار را سپرده به او بدانيم و از او طلب يارى و استمداد كنيم در حالى كه اووكيل در قبض جان ها و يا نگرفتن آنها مى باشد فقط با امر و فرمان خداوند؟ و آيه(الله يتوفى الا نفس حين موتها) (96) آيه قبلى را تفسير مى كند و مصداق كلام گهربار امير مؤ منان على سلام الله عليه مى باشد كه مى فرمايد:((بعضى از آيات قرآن بعض ديگررا تفسير مى كند)). جواب : شيخ بزرگوار، از آن چه كه در نامه اى به شما فرستادم تنها قسمتى رانقل فرموده كه نقل آن به تنهايى به اثبات آن چه مورد نظر است فايده اى نمى رساند، آن چه من در آن نامه آورده ام چنين است : به تحقيق خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: (قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم إ لى ربكم ترجعون )؛ بگو فرشته مرگ كه بر شما ماءمور شده جان شما را مى ستاند و سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد. و نيز مى فرمايد: (الله يتوفى الانفس حين موتها)؛ خداوند جان ها را به هنگام مرگ مى ميراند. اگر فعل و عمل فرشته مرگ فعل و عمل خداوند عزوجل نبود و با اراده و قيموميت (سرپرستى ) او انجام نمى گرفت ، در استنادفعل و عمل به ذات مقدس خداوند و سپس در استناد همان عمل به فرشته مرگ نوعى حيرانى و بى نظمى احساس مى شد. بنابراين ، آيا در امر قبضارواح و ميراندن جان ها فرشته مرگ را مى توان شريك بارى تعالى قرار داد؟! اين است آن چه من در اين نامه نوشته و يادآور شده ام و اكنون به عنوان شرح و بيان آن چه به آن اشاره شده مى گويم : لازمه مفهوم وكالت در كارى، اين است كه وكالت با اختيار و اراده وكيل به وجود آيد و انجام پذيرد، در غير اين صورت ، اگر با اختيار و اراده او نباشد، اصولا وكالت معنا ومفهومى نخواهد داشت و وكيل در كار موكل خود مطلقا اختيارى نخواهد داشت ، بلكه در كار خويش خودسر و در رضا و خشنودى اش آزاد و مختار بوده و بهكسى اجازه نمى دهد در كارها با او بستيزد و يا در كارى كه در دست دارد مخالف او باشد. ليكن گاهى و چه بسا موكل مقدارى از اختيارات خود را به كسى واگذار مى كند و در آن كارها او را به وكالت منصوب مى نمايد و اين واگذارى باخودراءى بودن و استقلال موكل منافاتى نخواهد داشت ، بلكه وكالت او را در انجام امور تاءكيد و تاءييد مى كند.حال اگر وكيل اعمال وكالت كرد و تصرفى نمود كه از چارچوب وكالت خود خارج نبود، اين تصرف يقينا تصرفموكل او خواهد بود. در شرع و عرف نيز چنين است به عنوان مثال ، اگر زيد عمرو راوكيل كند تا مالى را براى او بخرد، يا از جانب او بفروشد، يا بانويى به مردى وكالت بدهد تا او را به عقد خود يا ديگرى درآورد، اين خريد وفروش ، خريد و فروش زيد و عقد نكاح از آنِ زن مى باشد با در نظر داشتن اين كهوكيل چون ديگران (جز در موارد وكالت ) استقلالى در كار ندارد. و اكنون مى گوييم : اگر نظر شيخ فاضل و بزرگوار از گفتار خود چنين باشد كه : آيا بر ما رواست كه به او(وكيل ) توكل كرده و يا از او يارى بجوييم ؟ از تكيه و توكل و استمداد حتى در جايى كه اذن داده نشده منظور و مقصود است ، زيرا در اين صورتتكيه و توكل در آن چه بيرون از حدود اختيارات اوست خواهد بود و فرض بر اين است كه كارى در دست او جز آن مقدار كه خداوند خواسته وجود نداردو اين به آن چه ما گفتيم آسيبى نمى رساند. اما اگر منظور در كارهايى است كه اختيار داده شده و وكالت دارد يقينااعمال وكالت شرك محسوب نخواهد شد؛ زيرا در اين فرض تكيه به وكيل ، تكيه به خداوند سبحان است ، چرا كه درطول خواست و قدرت خداست و اقتضاى آن چه از وكالت فهميده مى شود همين است . چگونه شرك خواهد بود اگر به عنوان مثال ، فرض كنيم كسى فرشته ماءمور مرگ را ببيند در حالى كه قصد دارد جان او را با وكالتى كه ازطرف خداوند دارد بستاند و به او بگويد: اى فرشته مرگ ، مرا به مدت يك ساعت مهلت بده تا كارى انجام دهم ، آيا مى توان گفت اين شخص مسكينبا چنين درخواستى مشرك شده است ؟ در روايت آمده است كه خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله به حضرت عزرائيل فرمود: مرا تا زمانى كه برادرمجبرئيل بيايد مهلت بده (97). اين آن چيزى است كه شما فاضل ارجمند آن را بعيد مى شماريد، در حالى كه دقيقا معنا و مفهوم وكالت همين است . |