بانوی آب و آیینه!
یادت می آید که تاریخ تولدت، با چاووش خوانی مرغان شب بر روی ماه نوشته شد و عطر نگاه همیشه بهارت در ایوان خانه ستارگان پیچید و از آسمان، پونه های معصوم باریدن گرفت، تا شادباشی باشد برای نجابت خاک، که تو را در گهواره بادهای عاشق، مادری میکرد.
بانوی خنده و سیب!
یادت می آید که زبان باز نکرده، آیه های نورانی وحی را از بَر میکردی؟
بانوی شعر و گل!
یادت می آید که در فصل نوجوانی شقایق ها، خواب رواق های پر از کبوتری را میدیدی که به زیارت ضریح معرفتت آمده اند و در زیر درختان خرما مینشستی و با شکوفه های صبر و عرفان، حصیری میبافتی برای پرندگان جا مانده از قافله فضل و دانش، به نذر یافتن کلید آزادی باب الحوائج که هنوز از خشت های حجره تعبّدش، عطر نمناک نیایش به مشام میرسد.
بانوی کتابت و سجاده!
یادت می آید که وقت غروب گلدسته های باغ، زودتر از ستاره زهره، فانوس چشمانت را روشن میکردی تا دوره گرد بینوای شهر، راه خانه مهتاب را بیاید و زنجیره های پای چوبه دار، که حنجره شان از تلاوت نامه های قاصدک های در به دری و بازمانده، دوباره آواز زندگی بخوانند، شاید خبری از برادرِ غزل های بی خوابی ات برسد.
بانوی اشک و زیارت!
یادت می آید که از بال های دختران بهشتی، پلکانی ساخته شد، تا تو، پای بر روی شاپرک های ساقدوشت بگذاری و به بام نگاه هشتمین رنگین کمان کوچ کرده از کوچه های دلت برسی و از آن جا، با همه ابرهای باردار، برای تنهایی ستاره تبعید شده ـ برادرت ـ بگیری و آواز چشمهایت، تا قیامت نگاه ها، در گوش کوه پیچید و انعکاس طنینت در آنها جریان بیابد.
بانوی مهربانی و اجابت!
یادت می آید که جوجه پرستوهای زخمی، در دامان پر از گل یاس تو پریدن می آموختند و عطر نان گرم تو، تا هفت محله آسمان میپیچید و گنجشک های تهی دست را به سوی تو میکشاند. اینک من، پَر باران خورده ای هستم که توان برخاستن از زمین را ندارم.
نیستم نگاه لطفت را بدرقه راهم کن تا دوباره در خیابان های خلوت بهشت، به پرواز درآیم.
اشارات :: دی 1382، شماره 56
نزهت بادی