اشارات :: آذر 1386، شماره 103
به باغ بىنشاطشان نخواهم رفت و از انگورهاى رازقى نخواهم چيد.
آه باران، اى بخشايش مهربان! تو براى درمان تشنگى ما آمده بودى و زمين اينچنين تو را زخمى و دردآلود، در تن سياه خود پنهان كرد.
غمى از اين وسيعتر كه اينگونه كوتاه مىمانى و خاموش مىشوى؟!
اى جواب معماهاى حل نشده! برگرد و گرههاى كور را با دستان نورانىات باز كن. عزم پرواز دارى؟
پرنده دلتنگ! تا بال بگشايى، زمين در قفس نادانىاش غرق مىشود. اما برو؛ اينجا هر چه چراغ را مىشكنند و هر چه شمع را خاموش مىكنند و نغمههاى آزادگى را سنگ مىزنند.
روحت چه مشتاق، عروج مىكند و
«غمى چو كوه به جانم فرود مىآمد غمى كه آتش آن مغز استخوان مىخورد».
متن ادبی «عزم پرواز»
- بازدید: 2953