متن ادبی «خداحافظ کوفه»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: دی 1384، شماره 80
حمیده رضایی
خداحافظ کوفه! پیمان‏ شکنی ‏ات را فراموش نخواهم کرد. با جانی خسته و قلبی شکسته، بر دروازه ‏های شهر، هنوز صدایم را می‏شنوید و گوش‏ هایتان را می‏گیرید. فردا که خورشید را بر نیزه ‏ها خواهید دید، پشت کدام در، پشت کدام پنجره بسته پنهان می‏شوید؟!
خداحافظ! چشم‏های بی‏پناهم را با خود نخواهم برد تا عاقبت ننگین تان را بنگرم و دهان‏ های گریخته ‏تان را در پیوستگی دروغ و چشم‏ های تاریکتان را در هم پیچیدگی نیرنگ ـ پشت شمشیرهای آخته تان هیچ سینه ‏ای مردانه نمی‏تپد.
شما را چه شده است؟ کدام حادثه شوم را انتظار می‏کشید؟
میهمان نوازی تان را آن‏گاه که بر دروازه‏ های شهر، آویخته ‏ام می‏خواهید، فریاد خواهم زد. رنج پیمان شکنی ‏تان، پشت تاریخ را خواهد شکست.
کدام گوشه ویرانِ جهان را انتخاب کرده ‏اید تا با عذابِ از این پس، عمر خویش را سپری کنید؟
صدایم را نمی‏شنوید؟ فریادهایم را نمی‏شنوید؟ صدا بر جداره‏ های دهانم خشک می‏شود. فردا شمائید و تاریخ که در معرض انگشت‏های اتهام، نشانه می‏روید. خداحافظ، کوفه، شهر ناسپاسی! صدای گام‏هایم را خاموش کرده ‏ای. آن سوی دروازه ‏های نامردی این شهر، مردی‏ست منتظر و امیدوار، خورشیدی که غروبش را با سکوت خویش انتظار می‏کشید. غمی در شریان‏ هایم می‏دود... رنجی سرشار... .
کوفه! خشمِ فشرده تاریخ را تاب نخواهی آورد.
صدایم را پاسخی نیست؟ طنین توطئه را از پشت پرده ‏های آویخته شهر می‏شنوم. پنجه ‏های چیره باد است و دریچه‏ های خفه حنجره‏ تان.
سر بر کدام دیوار، نامردیتان را اشک بریزم؟ هنوز چاه، صدای ناله ‏های مولایمان را موج می‏زند که سکوت می‏کنید تا فرزندش را به قتلگاه بکشانید.

مرا در این شبِ سهمگین، یارای ایستادن نیست. مرا یارای رساندن این پیام نیست. فردا پیراهن خشن افسوس و حسرت، روحتان را می‏آزارد. قربانیانِ طغیانِ خویش، خداحافظ!