اشارات :: دی 1384، شماره 80
خدیجه پنجی
اینک که با تو سخن میگویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به استقبال مرگ میروم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستاده ات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بامهای جهان میوزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم: شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بیوفایی شهرهاند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل میکشند و گل نثارت میکنند. در هجوم بیعت، دستها احاطه ات میکنند و با وعده هایی دروغین، پیمان میبندند و آنگاه، در خم کوچه ها، چون شبحی محو میشوند. نامه هایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست. عطش باغهای خرم کوفه، سرخی خون تو را میطلبد. میوه های اینجا طعم خون میدهد.
چشمهای شب پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟! آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی! مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه های کوفه، تنهایی ام را حصار کشیدند و دستانی که هنوز بوی بیعت میدادند، برای کشتنم از هم سبقت میگیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوشه ای کوفی جماعت صدای فرستادهات را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهاییام را میدانی. تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستادهات را چون نگینی در بر داشتند و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل میکشند.
میترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است. به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچه ای، از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی، پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب کُشی خبرهاند.
رهایشان کن! بگذار آنقدر در باتلاق بیخیالی هایشان دست و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند. نفس هایشان هوا را مسموم میکند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟! بگذار گوش هایشان از صدای سکّه های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابن زیادها، سایه بی اندازد بر روزها و شبهایشان! تو به کوفه نیا، حسین جان! اینجا همه نقاب میزنند؛ دوست و دشمن را نمیتوان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد! کوفه مادر خیانت هاست. هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها میبالند. صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی؛ به کوفه نیا، حسین جان!
متن ادبی «صدای مرا از کوفه میشنوید»
- بازدید: 2775