متن ادبی «صدای مرا از کوفه می‏شنوید»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

اشارات :: دی 1384، شماره 80
خدیجه پنجی
اینک که با تو سخن می‏گویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به استقبال مرگ می‏روم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستاده ‏ات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بام‏های جهان می‏وزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم: شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بی‏وفایی شهره‏اند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل می‏کشند و گل نثارت می‏کنند. در هجوم بیعت، دست‏ها احاطه‏ ات می‏کنند و با وعده ‏هایی دروغین، پیمان می‏بندند و آن‏گاه، در خم کوچه‏ ها، چون شبحی محو می‏شوند. نامه‏ هایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست. عطش باغ‏های خرم کوفه، سرخی خون تو را می‏طلبد. میوه ‏های اینجا طعم خون می‏دهد.
چشم‏های شب‏ پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟! آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه می‏شنوی! مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه ‏های کوفه، تنهایی‏ ام را حصار کشیدند و دستانی که هنوز بوی بیعت می‏دادند، برای کشتنم از هم سبقت می‏گیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوش‏ه ای کوفی جماعت صدای فرستاده‏ات را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهایی‏ام را می‏دانی. تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده‏ات را چون نگینی در بر داشتند و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل می‏کشند.
می‏ترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است. به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچه‏ ای، از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی، پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب‏ کُشی خبره‏اند.
رهایشان کن! بگذار آن‏قدر در باتلاق بی‏خیالی‏ هایشان دست و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند. نفس ‏هایشان هوا را مسموم می‏کند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟! بگذار گوش‏ هایشان از صدای سکّه ‏های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابن ‏زیادها، سایه بی اندازد بر روزها و شب‏هایشان! تو به کوفه نیا، حسین جان! اینجا همه نقاب می‏زنند؛ دوست و دشمن را نمی‏توان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد! کوفه مادر خیانت ‏هاست. هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها می‏بالند. صدای مرا از دارالاماره کوفه می‏شنوی؛ به کوفه نیا، حسین جان!