اشارات :: دی 1384، شماره 80
قنبرعلی تابش
مسلم ابن عقیل، سبزترین قاصد بهار است در سردترین خزان کوفه.
او با شکوفه هایی از گلستان فضیلت و کرامت آمده بود که کوفه را گلستان کند.
کوفه اما اسیر زمستان بود.
کوفه از بهار بویی نبرده بود. کوفه در به روی بهار بست و به سرخترین شقایق علوی، «نه» گفت.
کوفیان، صدای پای سبزترین سپیدار را در کوچه های خویش نشنیدند؛ سپیداری که پنجره در پنجره، آنان را به مهمانی سرخترین آفتاب فرا میخواند، سپیداری که کوچه به کوچه از طراوت و بهار حکایت میکرد.
مسلم، مرغ باغ ملکوت بود؛ اما کوفه، خیابان در خیابان، عالم خاک.
مسلم آمده بود که به کوفه فرصت برخاستن از خاک را بدهد.
مسلم آمده بود که کوچه های کوفه را با دریچههای افلاک پیوند دهد.
کوفه، اما این روشن ترین فرصت را هم سوزاند.
کوفه، هیچوقت قدر چراغ را ندانسته است.
شبهای کوفه، همیشه بیستاره بوده است.
جای ستاره های کوفه، همیشه نه در افق، که چاه بوده است.
چاه های کوفه پر از ستاره است.
مسلم آن روز، تنها در کوچه های کوفه گشت و گشت و سرانجام، غریبانه سر به دار و دشنه سپرد و رسم وفا و مروت را از خویش به یادگار نهاد.
سلام به روح پاک مسلم!
سلام به دو کودک یتیم و شهیدش!
متن ادبی «سبزترین سپیدار در کوچه های کوفه»
- بازدید: 2596