اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
نزهت بادی
پدر روی تپه ای نشسته و به غروب انتهای جاده ای که به کوفه میرسد، خیره شده است. پدرم با، باد حرف میزند. میگوید این باد از جانب کوفه میوزد. مشتی از خاکی که باد بر روی گیسوانش نشانده، برمیدارد و میبوید؛ هنوز عطر غربت علی علیه السلام را با خود دارد.
نمیدانم چرا هرگاه نامی از کوفه برده میشود، چشمان عمه ام از گریه به سرخی مینشیند.
من با همه بچگی ام، خوب میفهمم که عمه، کوفه را دوست ندارد و کاروانمان هر چه به کوفه نزدیکتر میشود، دلواپسی های او بیشتر میشود. انگار کوفه خاطرات تلخی برای عمه داشته است.
پدر میگوید: کوفه با ما بد کرده است، از کوفه جز بی وفایی نصیبی به بنی هاشم نخواهد رسید. و من ناخوداگاه دلم برای پسر عمو که در کوفه است، شور میافتد. نکند رسم میهمان نوازی یادشان برود و عاقبت مسلم بن عقیل علیه السلام به آوارگی در کوچه های تنگ و تاریک کوفه ختم شود!
مبادا عهد و پیمانشان را بشکنند و سفیر امامشان را اسیر تنهایی کوفه کنند!
دلم برای دختر مسلم بن عقیل علیه السلام میسوزد. از وقتی که آن دو مسافر که از کوفه آمدهاند، با پدر خلوت کردند، با نگرانی چشم به دهان پدر دوخته؛ انگار خبری به پدر رسیده است که اشک در چشمانش جمع شده و نگاهش از اندوه باردار شده است. خدا کند، خبر هر چه هست، درباره پسر عمو نباشد!
مادرم برای دلخوشی دختر مسلم میگوید: ان شاء اللّه خیر است؛ اما خودش هم خوب میداند که ما را از کوفه خیری نخواهد رسید؛ که اگر کوفه راه و رسم جوانمردی میشناخت، با علی علیه السلام آن گونه نمیکرد که سر از نخلستان ها دربیاورد و با چاه حرف دل بگوید. گویی خشت خشت دیوارهای شهر کوفه با رنج علی علیه السلام آمیخته شده است.
من میدانم که پدر هنوز از کوفه دلتنگ است. اگر چه او به باران بهاری میماند که نگاه لطفش را از لجن زارها هم دریغ نمیدارد. وقتی پدر، پسر عمو را به نام سفیر خویش به کوفه فرستاد، امید نجات اهالی سیاه بخت کوفه را در دل میپرواند که شاید جبران کنند جفاهای روزگار گذشته خویش را؛ اما اینک که نامه های کوفیان را به دست باد میسپارد، آخرین رگ امیدش نیز قطع میشود و کوفه برای همیشه در نظر پدرم میمیرد!
حالا من نیز از کوفه دلگیرم!
متن ادبی «نامه های بر باد رفته»
- بازدید: 2527