اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
ابراهیم قبله آرباطان
با اینکه دلت راضی نیست، باید بروی؛ باید بروی و حجّت را بر آنها تمام کنی؛ باید بروی و شمشیر تزویر و دروغ را از پشت بیعت های آنها آشکار کنی. تو بر این دیار قدم میگذاری تا ثابت کنی در کوفیان وفا نیست.
مسلم باید برود تا تاریخ پا بگیرد؛ او باید برود تا کربلا متولّد شود.
آنگاه که امام علیه السلام سفیرش را در آغوش میکشید و پیشانی بلند او را میبوسید، میدید که مسلم بوی شهادت میدهد؛ میدید که رفتن مسلم، برگشتی ندارد. امام سفیرش را میفرستاد تا اولین فدایی و مفتاح واقعه عاشورا باشد.
ـ بی وفایی رسم دیرینه این قوم است. کوفیان از قبیله دغلند و از تبار فریب. آنها از سلسله جهالتند.
قدم به قدم خاک شوره بخت عراق، نخل به نخل باغ های سوخته کوفه، و نفر به نفر اهالی سرزمین ریا شاهدند که پیشانی پیران کوفه، پنبه بسته درهم و دینار است و جاه و مقام. آسمان شاهد است که ذرّهای صداقت بر این سرزمین نباریده است و خِشت خشتِ دیوارهای کوفیان از نیرنگ بنا شده است. این قوم، مسلم را میخواهند، ولی نه برای بیعت که برای ریختن خونش.
عطش اینها با خون امام زمان خودشان فرو مینشیند و بس. آنها با عهد بستتن و شکستن عادت کردهاند، آنها علی علیه السلام را به درخشش سکّه های معاویه فروختند، آنها زهر نافرمانی بر جام ولایت حسن مجتبی علیه السلام ریختند.
اینک مسلم است و صد هزار دست، صد هزار بیعت دروغین. دست روی دست؛ ولی دلها و شمشیرها علیه آن گواهی میدهد. آنها را... دستهای لرزانشان را از مأذنه های مساجد کوفه بپرسید، از اذانشان که بر دل هیچ بیدار دلی نمینشیند. اذان آنها فقط کلمه است، فقط تظاهر است، فقط به خاطر عادت است؛ پس مُسلِمی لازم است تا صد هزار دروغ را رسوا کند. حیف است که قدوم عرش آسای حسین علیه السلام ، بر این خاک گذاشته شود؛ حیف است که باد جهالت نخل های کوفه، بر سر و صورت مولا حسین علیه السلام بوزد، و حیف است که لبان حسین علیه السلام بر آب این سرزمین بخورد؛ کوفه باید که رو سیاه بماند.
چه قدر وعده؟! ... چه قدر نامه؟!... چه قدر تمنّا؟!... :
به کوفه بیا که دریاها از ماهی ها پر شده است، و رودخانه ها از آب سرشار؛ درختان از سنگینی میوه ها قد خم کرده اند و فقط یک پیشوا میخواهند که با تو بیعت کنند. یا امام، حَیُّ علی الکوفه که تا نیایی، دلمان آرام نمیگیرد.
فقط سیاهی یک شب کافی بود که مسلم بن عقیل دریابد که همه آن پیمانهایی که بستند، خدعه بود. یک شب کافی بود که مسلم تنها بماند و برای امامش بگرید.
شایعه ای همه پیمانها را شکست، همه دلها را برد، باز هم چهره کوفیان را شناساند.
از صمیم دل وضو میگرفت، به نماز صبح که ایستاد، مسجد کوفه مالامال جمعیت بود. مسلم که احرام بست، همه دستها یک باره برای تکبیرة الاحرام بالا رفت: «اللّه اکبر» لحن قرائت او چه قدر دلنشین بود؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ»؛ غلغله جماعت برپاست، چند نفری از میان صفها با صورت گرفته، بیرون میروند؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْاَعلی وَ بِحَمْدِهِ»؛ جمعیت اندک اندک تر میشود؛ «السَّلامُ عَلَیْکُم وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه»؛ مسلم به عقب که برمیگردد، مسجد را خالی از جمعیت میبیند. از صد هزار، فقط یکی دو دست برای تهیّت نماز جلو میآید که آنها هم در کوچه پس کوچه های کوفه گم خواهند شد. کسی میگوید: یا مسلم! بهتر است رمز شبانه را پشت بام ها جار بزنیم، شاید برگشتند؛ مسلم با دل گرفته پاسخ میدهد: آنها که در روشنایی روز رفتهاند، در سیاهی شب برنمیگردند».
ـ چه قدر مردانه شمشیر میزد. از فریاد «اللّه اکبرش، لرزه بر خشت خشت کوفه می افتاد و ترس در دل پیمان شکنان؛ دوستان دیروز و دشمنان امروز، نامردان کوفه باز نامردی در پیش میگیرند؛ او را سنگسار میکنند و از دارالاماره شهر خدعه، پیش خدایش میفرستند؛ با لبی عطشان تا همدرد تشنگی فردای مولایش، حسین علیه السلام باشد.
متن ادبی «سفیر نینوا»
- بازدید: 2871
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا