متن ادبی «سفیر نینوا»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
ابراهیم قبله آرباطان
با این‏که دلت راضی نیست، باید بروی؛ باید بروی و حجّت را بر آن‏ها تمام کنی؛ باید بروی و شمشیر تزویر و دروغ را از پشت بیعت‏ های آن‏ها آشکار کنی. تو بر این دیار قدم می‏گذاری تا ثابت کنی در کوفیان وفا نیست.
مسلم باید برود تا تاریخ پا بگیرد؛ او باید برود تا کربلا متولّد شود.
آن‏گاه که امام علیه‏ السلام سفیرش را در آغوش می‏کشید و پیشانی بلند او را می‏بوسید، می‏دید که مسلم بوی شهادت می‏دهد؛ می‏دید که رفتن مسلم، برگشتی ندارد. امام سفیرش را می‏فرستاد تا اولین فدایی و مفتاح واقعه عاشورا باشد.
ـ بی‏ وفایی رسم دیرینه این قوم است. کوفیان از قبیله دغلند و از تبار فریب. آن‏ها از سلسله جهالتند.
قدم به قدم خاک شوره بخت عراق، نخل به نخل باغ‏ های سوخته کوفه، و نفر به نفر اهالی سرزمین ریا شاهدند که پیشانی پیران کوفه، پنبه بسته درهم و دینار است و جاه و مقام. آسمان شاهد است که ذرّه‏ای صداقت بر این سرزمین نباریده است و خِشت خشتِ دیوارهای کوفیان از نیرنگ بنا شده است. این قوم، مسلم را می‏خواهند، ولی نه برای بیعت که برای ریختن خونش.
عطش این‏ها با خون امام زمان خودشان فرو می‏نشیند و بس. آن‏ها با عهد بستتن و شکستن عادت کرده‏اند، آن‏ها علی علیه ‏السلام را به درخشش سکّه ‏های معاویه فروختند، آن‏ها زهر نافرمانی بر جام ولایت حسن مجتبی علیه ‏السلام ریختند.
اینک مسلم است و صد هزار دست، صد هزار بیعت دروغین. دست روی دست؛ ولی دل‏ها و شمشیرها علیه آن گواهی می‏دهد. آن‏ها را... دست‏های لرزانشان را از مأذنه‏ های مساجد کوفه بپرسید، از اذانشان که بر دل هیچ بیدار دلی نمی‏نشیند. اذان آن‏ها فقط کلمه است، فقط تظاهر است، فقط به خاطر عادت است؛ پس مُسلِمی لازم است تا صد هزار دروغ را رسوا کند. حیف است که قدوم عرش آسای حسین علیه ‏السلام ، بر این خاک گذاشته شود؛ حیف است که باد جهالت نخل‏ های کوفه، بر سر و صورت مولا حسین علیه‏ السلام بوزد، و حیف است که لبان حسین علیه‏ السلام بر آب این سرزمین بخورد؛ کوفه باید که رو سیاه بماند.
چه قدر وعده؟! ... چه قدر نامه؟!... چه قدر تمنّا؟!... :
به کوفه بیا که دریاها از ماهی‏ ها پر شده است، و رودخانه‏ ها از آب سرشار؛ درختان از سنگینی میوه ‏ها قد خم کرده ‏اند و فقط یک پیشوا می‏خواهند که با تو بیعت کنند. یا امام، حَیُّ علی الکوفه که تا نیایی، دلمان آرام نمی‏گیرد.
فقط سیاهی یک شب کافی بود که مسلم بن عقیل دریابد که همه آن پیمان‏هایی که بستند، خدعه بود. یک شب کافی بود که مسلم تنها بماند و برای امامش بگرید.
شایعه ‏ای همه پیمان‏ها را شکست، همه دل‏ها را برد، باز هم چهره کوفیان را شناساند.
از صمیم دل وضو می‏گرفت، به نماز صبح که ایستاد، مسجد کوفه مالامال جمعیت بود. مسلم که احرام بست، همه دست‏ها یک باره برای تکبیرة الاحرام بالا رفت: «اللّه اکبر» لحن قرائت او چه قدر دلنشین بود؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ»؛ غلغله جماعت برپاست، چند نفری از میان صف‏ها با صورت گرفته، بیرون می‏روند؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْاَعلی وَ بِحَمْدِهِ»؛ جمعیت اندک اندک‏ تر می‏شود؛ «السَّلامُ عَلَیْکُم وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه»؛ مسلم به عقب که برمی‏گردد، مسجد را خالی از جمعیت می‏بیند. از صد هزار، فقط یکی دو دست برای تهیّت نماز جلو می‏آید که آن‏ها هم در کوچه پس کوچه‏ های کوفه گم خواهند شد. کسی می‏گوید: یا مسلم! بهتر است رمز شبانه را پشت بام ‏ها جار بزنیم، شاید برگشتند؛ مسلم با دل گرفته پاسخ می‏دهد: آن‏ها که در روشنایی روز رفته‏اند، در سیاهی شب برنمی‏گردند».
ـ چه قدر مردانه شمشیر می‏زد. از فریاد «اللّه اکبرش، لرزه بر خشت خشت کوفه می ‏افتاد و ترس در دل پیمان شکنان؛ دوستان دیروز و دشمنان امروز، نامردان کوفه باز نامردی در پیش می‏گیرند؛ او را سنگسار می‏کنند و از دارالاماره شهر خدعه، پیش خدایش می‏فرستند؛ با لبی عطشان تا هم‏درد تشنگی فردای مولایش، حسین علیه ‏السلام باشد.