متن ادبی «تنها آمده بود»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
امیر مرزبان
تنها آمده بود! شهر لبریز بود، از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.
دست‏های بی‏یاور او، دست‏های سبز بود که ریشه در بازوان آسمان داشت و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود! توفانی بر گرده کوفه ریخته بود. کوفه امّا، مثل سنگ... کوفه امّا، مثل خاک... .
نیا خورشید! این‏جا شب زده‏ها و خفاش‏ها منتظرند؛ این‏جا شب پره‏ها کورند و تو را نمی‏بینند! نیا عشق! این‏جا، دیری است صدای گام علی را از ذهن بی‏مقدار خودش تارانده! با بوی فاطمه غریب است، با هر چه که گفتند و می‏گویند؛ نیا! مسلم می‏داند که این‏ها چه قومی هستند! مسلم می‏بیند که این‏ها از نمازی تا نمازی دیگر بر پیمان خود استوار نمی‏مانند. کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که بر کنگره قصر شب رجز عشق سر می‏داد!
آفتاب، نیا! شب با مسلم نمی‏دانی چه کرد؟ هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت، از آن همه تندیس‏های ریا. این‏جا فقط حکومت شب است... نیا خورشید!