اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
خدیجه پنجی
آهستهتر، قدم بردار ای مرد!
در «من» جز اشباح نامهربان، چیز دیگری نخواهی یافت، به خدا که من، ساکنانم را بهتر از هر کسی میشناسم؛ چرا که یک عمر، سست عهدیشان را به تماشا نشستهام. از چه رو میشتابی و به جستجوی چه میآیی؟ بایست! که از همان فاصله هم میتوانی بوی فریب و ریا را حس کنی. آن متاعِ گران بهایی را که تو خواهانش هستی، در من نخواهی یافت؛ که در دکّانهای من، غیر از دروغ و نیرنگ، متاع دیگری معامله نمیشود. برگرد! من میزبان خوبی نیستم؛ از هر که بپرسی، کوفه را میشناسد. اهالی نامهربانم، مرا شهرهی آفاق کردهاند. برگرد! که این پیران، همان جوانان دیروزند و هنوز، همان خون، در رگهایشان جاری است. هنوز، از کوچه کوچهی من، حضور آسمانیِ «امیر لا فتی» میوزد و در سکوت نخلستانهایم، طنین غربت و اندوه «علی علیهالسلام » جاری است. برگرد! که من هرگز جای امنی نبوده و نیستم؛ «کوفه»، همیشه خطرناک بوده!
میهمانِ غریب من! باور کن در سایهی هیچ یک از دیوارهایم نمیتوانی بیاسایی؛ که خشتْ خشتِ این دیوارها و خانهها، چون ساکنانشان، سست نهادند. باور کن، هرگز نمیتوانی با اطمینان، بر خاکم، قدم برداری؛ که این سرزمین، لبریز از سایههای شومی است که تنها در ازای چند دینار، وجدان خود را میفروشند.
برگرد، مسلم! که این راه را بازگشتی نیست. «کوفه» هیچ وقت، میزبان خوب و مهربانی نبوده!
متن ادبی «من ـ کوفه ـ کربلای توام»
- بازدید: 3192