شعر «غديريه»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

اشارات :: دی 1386، شماره 104
سعيده خليل نژاد
لب تشنه بود و سينه‏اش مى‏سوخت صحرا
پيوسته از هرم عطش مى‏سوخت صحرا
كم‏كم كويرستان سوت و كور مانده
از بارش ابر و طراوت دور مانده؛
ديد و شنيد آواى محزون اذان را
حس كرد بانگ كاروان حاجيان را:
اين بوى ناب عطر فردوس برين است؟
يا نه، نسيم نام خيرالمرسلين است؟
اينجا غدير است و على را مى‏شناسد
او از ازل قدر ولى را مى‏شناسد
آن روز خورشيد از توان ماه مى‏گفت
مثل هميشه جامع و كوتاه مى‏گفت
با چهره‏اى لبريز لبخند و تبسم
دست على را برد بالا، گفت: مردم
بعد از من از امر ولايت سر نپيچيد
از يارى مرد عدالت سر نپيچيد
فرمود: مردم طبق فرمان‏هاى سرمد
اين است مرد اول دين محمد
من يك مسلمانم ولى را مى‏شناسم
مولا على مولا على را مى‏شناسم
مهر على را تا ابد در سينه دارم
در سينه از مهر على گنجينه دارم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page