جايگاه والاى ميثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبتبه وى و نيز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مىتوان دريافت. صفا و صميميتى كه ميان على(ع) و ميثم بود و ميزان رابطه مودت آميزشان را از انس و الفت اين دو نسبتبههم مىتوان شناخت.
حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى ميثم مىرفت و در آن جا با او صحبت مىكرد و قرآن و معارف دين را به او مىآموخت.
يك بار امام على(ع) ميثم را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه ميثم ماند. يك مشترى براى خريدن خرما مراجعه كرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد، ديد كه پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. على(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند يافت.»
در همين گفتگو بودند كه آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: اين خرما تلخ است....
اين، نهايتخلوص بين آن دو و موقعيت ميثم را نزد امام مىرساند كه آن حضرت در حالى كه اميرمؤمنان و رهبر امت و عهدهدار حكومت اسلامى است، در دكان ميثم، خرمافروشى هم مىكند.
علاوه براين، نزديكى معنوى ميثم با على(ع) را در لحظهها و موقعيتهاى ديگر هم مىتوان ديد، از جمله اين كه ميثم، پابهپاى افراد زبدهاى چون «كميل» در مواقف نيايش و عبادت مولا حضور مىيافت و انيس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نيازهاى امام با پروردگار بود.
ميثم نقل مىكند: شبى از شبها مولايم اميرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد «جعفى» رسيد. روبه قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:
«خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كردهام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستى پرگناه و چشمى پراميد به سويت آوردهام...» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بيرون رفت. من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم. آن گاه پيش پاى من، خطى كشيد و فرمود: مبادا كه از اين خط بگذرى!... و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاريك بود. پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسيارى دارد، اگر مسالهاى پيش آيد، پيش خدا و پيامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند كه برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مىشود.
رفتم و رفتم... تا او را برسر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و با چاه، سخن مىگويد.
حضور مرا حس كرد و پرسيد: كيستى؟
- ميثم.
- مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط، فراتر نيايى؟
- چرا، مولاى من، ليكن از دشمنان نسبتبه جانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد.
آن گاه پرسيد: از آنچه گفتم، چيزى هم شنيدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به اين مضمون):
«در سينهام اسرارى است، كه هرگاه فراخناى سينهام احساس تنگى مىكند، زمين را با دست، كنده و راز خويش را با زمين در ميان مىگذارم!
وقتى زمين مىرويد، آن گياه، از بذر و دانهاى است كهمن كاشتهام....»
ميثم، محرم راز على(ع) بود، و انيس خلوتهاى او و آشنا با تجليات روح خدايى آن امام معصوم. هم در نظر آن پيشواى فرزانه و پاك، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسين(ع) مورد احترام بود و هم امامان ديگر از او با عظمت و تجليل، ياد مىكردند.
يك بار، ميثم در مدينه «امسلمه» - همسر پيامبر - را ديد.امسلمه به او گفت:اى ميثم! حسين(ع) همواره تو را يادمىكرد.
امام باقر(ع) مىفرمود: «من به ميثم بسيار علاقهمندم»، امام صادق(ع) به ميثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.
صالح - فرزند ميثم - مىگويد: به امام باقر(ع) عرض كردم: برايم حديثبگوييد. پرسيد: مگر حديث را از پدرت نياموختهاى؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم....
امام باقر(ع) با اين كلام، اشاره به مقام علمى و فضايل كلامى و دانش ميثم مىكند، به حدى كه پسر ميثم بودن را زمينهاى مىداند كه او را از شنيدن و آموختن حديث، بىنياز ساخته باشد