متن ادبی : خسوف

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

آن شب، ماه در خسوف غم فرو رفته بود و اشکِ ديده ستارگان، در آستانه فروچکيدن بود. مسجد کوفه سه شب بود که انتظار زاهد هر شبه‌اش را مي‌کشيد؛ گويا گرمي ‌خوني که به صورت محراب شتَک زده بود، در باورش نمي‌گنجيد.

اين روزها، يتيم‌بچگان کوفه مي‌دانستند نبايد سراغ پدر را از مادرانشان بگيرند؛ حالا معماي آن مرد ناشناس با کوله نان و خرمايش، براي آنها هم فاش شده بود، اما هنوز روزنه اميدي در دل‌هاي کوچکشان سوسو مي‌زد، مثل کوچه‌هاي تاريک و محزون کوفه که هنوز منتظر رد پاي آرام و پرصلابت مولا بر شانه‌هاي خود بودند.
کودکي به اصرار، کاسه شيري از مادرش گرفت و به اميد شفاي پدر، سايه‌هاي تاريک شب را پشت سر گذاشت. با خود مي‌گفت: امشب به عيادت پدرم مي‌روم و به او خواهم گفت هر شب براي شفايش دعا کرده‌ام...، اما پشت در خانه علي(ع) که رسيد....
چگونه باور کند اين پيکر پاک عدالت است که بر دوش حسن و حسين حمل‌ مي‌شود! اين همان علي(ع)، يکه‌تاز ميدان نبرد و پدر مهربا‌ن‌ يتيمان کوفه است! آيا اين علي(ع) است که مي‌رود! مگر شانه‌هايش از ردّ انبان نان و خرما خسته‌اند يا مگر الفت يتيمان و بيچارگان را با نگاه مهربان و لبخند پرمهرش از ياد برده است!
نمي‌دانم کوفه پس از آن شب چگونه تاب ماندن داشت! نمي‌دانم مردمانش چگونه نفس کشيدند و سياهي اين عزا و ماتم بزرگ را به سپيدي صبح آميختند! آيا زمين تاب آن داشت که با مناجات‌هاي پرسوز علي(ع) وداع کند! آيا آزادگان عالم توانستند تجسم عدالت محض را در زير خاک کنند! عرشيان حق دارند اين شب غريب را به ديده حيرت بنگرند؛ چگونه اهل زمين گوهر ناياب نسل آدم را در خاک غفلت و جهل خويش مدفون مي‌سازند!
نمي‌دانم با علي(ع) چه کردند که مي‌گفت: «خدايا! مرا از آنها بگير و حاکم بدي را به‌جاي من بر آنها بگمار!» اين روزهاي آخر، لحظه‌شماري مولا براي رفتن، فرزندانش را بي‌تاب مي‌کرد. حساب هر شب ماه رمضان را داشت و مي‌فرمود نزديک است که اين محاسن سپيد، به خون سرم رنگين شوند.
گويا از راه و رسم مردم زمانه‌اش به تنگ آمده بود؛ اينکه بر منبر برود، خطبه بخواند و مردمان را به جنگ با دشمنان خدا دعوت کند و آنها به بهانه زمستان و تابستان، دور و برش را خالي کنند.
25 سال سکوت، حادثه بزرگي است، اما غريبانه‌تر آن است که دوران کوتاه‌مدت حکومتش، مدام به جنگ و درگيري گذشت. انگار به‌قدري دير گرد علي(ع) جمع شدند که معناي اسلام حقيقي از ذهن‌ها رخت بربست. عدالت چيز عجيبي شده بود!
اينک، اخلاص و براي خدا کارکردن، مفهوم گنگي دارد. حالا، وقتي علي(ع) دم از عدالت مي‌‌زند، بساط جنگ جمل برپا مي‌شود و نارضايتي از تقسيم بيت‌المال، ورد زبان‌ها مي‌گردد. وقتي دم از صلاحيت حاکمان مي‌زند، فتنه قاسطين علم مي‌شود و قرآن‌هاي سرنيزه! وقتي روشنايي انديشه و دوري از جمود و خشک‌مغزي را گوشزد مي‌کند، سپاه نهروان در مقابلش صف مي‌کشد.
آن‌روز براي بيعت با علي(ع)، جامه مي‌دريدند و يکديگر را زير دست و پا له مي‌کردند، روزي بود و امروز که به هر بهانه، راه خود را از علي(ع) جدا مي‌کنند، روز ديگري است!
گرچه حکومت عادلانه امير مؤمنان(ع) حلاوت روزهاي حضور پيامبر را زنده مي‌کرد، ولي چه بسيار کينه‌ها و عقده‌هاي قديمي‌با اسلام و پيامبر که اينک به بهانه علي(ع)، مجال سر برآوردن يافته‌اند!
بايد پرسيد علي کيست؟ علي معيار حق و باطل است. آن‌قدر عيارش بالاست که زبان دوست و دشمن، از ثنا و ستايش او لبريز شده است.
زهد با علي(ع) معنا مي‌شود، وقتي در سفره هر روزش، جز نان جو و نمک نمي‌يابى!
معيار عدالت، علي(ع) است، وقتي دانشمند مسيحي مي‌گويد: «علي(ع) به‌سبب شدت عدالتش به شهادت رسيد». علي(ع) جمع اضداد است.
به شام تيره غربت، پناهگاه يتيم
به روز معرکه، سردار جنگ و نام‌آور
علي(ع) همان است که روزي به اعجاز دستانش، خيبرشکن مي‌شود و روزي به اعجاز صبر بي‌مانندش، اول مظلوم عالم!
علي(ع)، يکه‌تاز ميدان خطابه و وعظ است؛ سحر کلامش در جان‌ها نفوذ مي‌کرد تا آنجا که در وصفش گفتند: «مادون کلام خالق و مافوق کلام بشر!»
کسي است که پيامبر، او و پيروانش را به زيور کلام خويش آراست: «قسم به آنکه جانم در دست اوست، علي و شيعيان او، رستگاران روز قيامتند».
علي(ع) دريايي است که تنها به‌اندازه معرفتت از آن برمي‌گيري! علي ساقي است؛ پيمانه‌ات را بزرگ‌تر کن تا از شراب صافي عشق او، خوب سيراب شوى!
زبان علم و خرد الکن از فضائل اوست
که کس علي نشناسد به غير پيغمبر

اشارات :: تير 1388 - شماره 122
فاطره ذبيح‌زاده