اينک اين کاسه شير من است که نيمهشب سراغ تو آمده است؛ درست مثل مهرباني تو که هميشه نيمهشبان به سراغمان ميآمد. اينجا پشت در خانهات، دستان لرزان زيادى، ميزبان کاسههاي شيري است که ديگر نااميدانه دارند به سختي زمين هجرت ميکنند.
تا طلوع صبح چقدر راه مانده، نميدانم؛ من که هميشه آمدن صبح را از طنين گامهاي تو تخمين ميزدم، اما حالا که دو روز است مهمان نيمهشب بيغوله دل ما نشدى، حساب و کتاب زمان از دستم خارج شده، مثل رمق تو از بدنت. ما را به خانهات راه نميدهند، ميگويند مولا توان ديدار کسي را ندارد؛ ميدانم که تو اين را نخواستهاى.
من خودم مدام کساني را ميبينم که به خانهات آمد و شد ميکنند؛ کساني که مثل چراغ خانه همسايه، نوراني و روشناند، ولي چهرههايي غمگين و گرفته دارند. من که باورم نميشود تو با يک ضربت شمشير اينگونه بيمار شده باشى. بارها از مادربزرگم قصه جنگ خيبر و در قلعه را شنيدهام، همينطور جريان نبرد تو را با عمربن عبدود در جنگ خندق، ولي مادربزرگم ميگويد تو ديگر آن علي نيستي خصوصاً بعد از رفتن رسول خدا(ص) و دخترش. مادربزرگم آن روزها در مدينه تو را ديده است که چگونه از غم دختر رسول خدا(ص)، توان راه رفتن نداشتهاى. مادرم هميشه از تو بد ميگفت. هر وقت ياد پدرم ميافتاد و يواشکي گريه ميکرد، ميگفت اينها زير سر علي است، اما حالا که جريان را فهميده، مدام گريه ميکند و از خدا و تو ميخواهد که او را ببخشيد. من هم از تو ميخواهم که او را به خاطر من و خواهر کوچکم که او را بر پشتت سوار ميکردى، ببخشى.
حالا من هم آمدهام اينجا پشت در خانه تو و اين کاسه شير را هم از همسايه براي تو قرض گرفتهام. من اينجا تنها نيستم، اين پيرمرد نابينا هم با آن دستان لرزانش، سر به ديوار خانه گذاشته، مينالد و مدام تو را صدا ميزند و آن زن سالخوردهاي که بُهت از نگاهش با قطرههاي اشک پايين ميآيد و آن کودک يتيم و آن مرد جذاميو آن ديگرى.... پس من آنقدر به انتظارت ميايستم تا خود بيايي و اين کاسه شير را از دستم بستاني و بنوشى. من اينجا منتظر ايستادهام تا بيايى؛ درست همينجا.
اشارات :: تير 1388 - شماره 122
سيدحسين ذاکرزاده