شهادت محسن (صلوات الله عليه) به نقل از دومي

(زمان خواندن: 4 - 8 دقیقه)

علامه مجلسي مي گويد :‌
بعضي از بزرگان علما در مكه – كه خدا شرف آن را زيادتر فرمايد – اجازه ي رويات اين حديث را به من دادند .. ابوالحسين محمد بن هارون از جابر جعفي از سعيد بن مسيب روايت مي كند :‌وقتي حسين بن علي (صلوات الله عليه) را كشتند ... عبدالله بن عمر به خاطر اين همه جنايت ، از ناراحتي فرياد مي زد و از خانه اش خارج مي شد. پس از آن جا شبانه به سوي مدينه حركت كرد و به هيچ شهري نمي رسيد ؛‌مگر اين كه در آن فرياد مي زد و از مردم مي خواست كه از يزيد تنفر بجويند ، و در همين حين خبر كارهايش به يزيد كتبي گزارش مي شد .
همين طور شهر به شهر مي آمد تا اين كه وارد دمشق شد ، و به جايي كه آن ملعون بود ، رسيد ؛‌گروهي از مردم هم دنبال او بودند ؛ پس داخل شد ،در حالي كه فرياد مي زد و مي گفت :‌داخل نمي شوم اي امير المومنين ! در حالي كه با اهل بيت محمد ، كارهايي كردي كه اگر ترك ها و رومي ها قدرت مي يافتند ، به خوداجازه نمي دادند آنچه را تو نسبت به آن ها حلال كردي ، مرتكب شوند ! از اين تخت بلند شو تا مسلمانان خودشان كسي را كه شايسته است ، برگزينند . يزيد (لعنه الله عليه) به طرف او شتافت و دستانش را باز كرد و او را بغل گرفت و گفت: ‌اي ابو محمد ! هيجان خود را آرام كن . سپس بلند شد و با او به يكي از اتاقهاي مخفي و خصوصي خود رفت ؛‌داخل كه شد ،صندوقي را طلبيد ؛‌وقتي برايش آوردند ، درش را باز كرد و از آن طوماري را بيرون آورد ؛‌آن را به دست گرفت و بازش كرد . سپس گفت :‌اي ابو محمد ! آيا اين خط پدرت است ؟ عبدالله ابن خطاب گفت :آري به خدا قسم ! پس آن را از دست يزيد گرفت و بوسيد . آن گاه يزيد به او گفت :‌بخوان . در آن نوشته شده بود :‌
بسم الله الرحمن الرحيم ؛‌همان كه به زور شمشير مارا مجبور به اقرار به او كردند ، ما هم اقرار كرديم ، با اين كه كينه در سينه مان موج مي زد ؛‌و دل ها هراسان بود ؛‌فكر و چشممان به همه چيز شك داشت ؛‌چون اصلا قبول نداشتيم آنچه ما را به آن مي خواندند .. – او حيله ها و برنامه هايش را كه براي كودتاي غصب خلافت عملي كرده بود ، توضيح مي دهد ؛‌تا آنجا كه مي نويسد :‌- وقتي بيعت با ابوبكر آشكار گشت ؛‌مي دانستيم كه علي ؛‌فاطمه و حسن و حسين (صلوات الله عليهم) را به خانه ي مهاجرين و انصار مي برد ، و به آنها گوشزد مي كند كه در چهار جا با او بيعت كردند ؛‌او با اين كارش مي خواست مردم را از ما دور كند ؛‌اما مردم همه در شب ، به او وعده ي ياري مي دادند و در روز از ياري او دست مي كشيدند ؛‌از اين رو به خانه اش رفتم تا از آن جا بيرونش كشم . كنيز فاطمه فضه پاسخ داد ؛‌ به او گفتم به علي بگو: بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند ؛‌مردم همه با او هستند .
فضه گفت :‌امير المومنين علي (صلوات الله عليه) مشغول كار مهمي است.
من گفتم :‌بس كن اين حرف ها را ، بگو بيرون آيد ؛‌و گرنه ما داخل خواهيم شد و به زور بيرونش آوريم – اين حرفها را كه زد – فاطمه (صلوات الله عليها) به پشت در خانه آمد و فرمود :‌اي ستمگراني كه حق را تكذيب مي كنيد ، چه مي گوييد ؟‌ و چه مي خواهيد ؟
گفتم : اي فاطمه ! فاطمه فرمود :‌چه مي خواهي ؟ گفتم :‌ چرا پسر عمويت تو را براي جواب فرستاده و خودش پشت پرده نشسته است ؟!
فاطمه گفت: به خاطر طغيان و سركشي تو اي جنايتكار بد بخت ! و تا حجت را بر تو و تمام گمراهان فريب خورده تمام فرمايد .
گفتم :‌اين حرف هاي باطل و حماقت هاي زنانه را بس كن ؛‌به علي بگو :‌خارج شود و اين را هم بداند كه نزد ما هيچ احترامي ندارد !
فاطمه گفت :‌آيا از سپاهيان شيطان ، مرا مي ترساني ! با اين كه حزب شيطان ضعيف است ؟! گفتم :‌به هر حال ،اگر علي خارج نشود ، هيزم گرد مي آورم و با هر كه در خانه است ، به آتش مي كشم و آنها را مي سوزانم ! يا اين كه علي به بيعت با ابوبكر گردن نهد .
در آن بين تازيانه ي قنفذ را گرفتم و با آن فاطمه را زدم ؛ آنگاه به خالد گفتم‌:با افراد برو و سريع هيزم تهيه كن ، و با صداي بلند گفتم‌:‌تمام آن هيزم ها را آتش مي زنم .
فاطمه فرمود :اي دشمن خدا و دشمن رسول خدا و دشمن اميرالمومنين ! فاطمه دست هايش را پست در گذاشته بود كه من نتوانم باز كنم . خودم را روي درب انداختم و با تمام توانم هل دادم ؛‌ولي با آن همه تلاشم كاري از پيش نبردم و نتوانستم در را باز كنم ، در اين جا بود كه از پشت در با تازيانه به دستهاي فاطمه زدم ، آن قدر دستهايش درد گرفت كه صداي ناله وگريه اش بلندشد . نزديك بود كه دلم نرم شود ، برگردم و بروم ؛ ولي ياد كينه اي كه از علي داشتم ، افتادم، و نيز تمايل و اشتهايش را در ريختن خون بزرگان عرب به ياد آوردم ؛‌و از طرفي مكر پدرش محمد و سحر و جادوي او را در ذهن گذراندم .[پناه به خدا از كفر ، و شهادت دهم كه محمد پيامبر خداست ] . آن گاه با لگد محكم به در خانه زدم ؛‌در به شدت باز شد و به فاطمه كه بين در و ديوار قرار گرفته بود اصابت كرد موقعيت را مناسب ديدم ؛‌چنان در را به او فشار دادم كه گوشت ها و استخوانهاي بدنش بين در و ديوار خرد شد و به در چسبيد ؛‌ميخ در به بدنش فرو مي رفت و مي شنيدم كه مي گفت :‌پدر جان ! رفتارشان را با دختر دلبندت ببين ! آه اي فضه !‌كمكم كن به خدا قسم طفلم را كشتند . صداي ناله اش را مي شنيدم ؛‌ديدم فاطمه پشت در به ديوار  تكيه داده است و از درد ، به خود مي پيچد . اين جا ديگر در را – از روي فاطمه – كنار زدم و داخل خانه شدم ، ديدم از فرط بي حالي – با صورت به طرف من مي افتد ؛‌چشمانم را بستم و از روي مقنعه چنان سيلي به صورتش زدم كه گوشواره از گوشش كنده و به كناري پرت شد . ناگهان ديدم علي بيرون آمد ؛‌وقتي او را ديدم به سرعت به بيرون فرار كردم ؛‌ به خالد و قنفذ و افراد ديگري كه در آن جا بودند ، گفتم :‌ از خطر بسيار بزرگي گريختم – در روايت ديگري آمده : جنايت بزرگي را مرتكب شدم كه جانم در امان نيست – علي داخل حياط شد ، ديد فاطمه دست بر موهاي سرش مي برد تا آنها را پريشان و مردم را نفرين كند ؛‌به خاطر آن همه ظلمي كه بر او روا داشتند . پس او عبا روي همسرش انداخت و گفت :‌اي دختر رسول خدا ! خداوند پدرت را براي عالميان رحمت فرستاد ، و به خدا قسم ! اگر موهايت را پريشان و آنها را نفرين كني تمام اين مردم هلاك مي شوند؛‌چون خدا دعاي تو را مستجاب مي فرمايد ، و يك نفر از آن ها را روي زمين باقي نمي گذارد ؛‌چرا كه تو و پدرت نزد خداوند بزرگ تر هستيد از نوح ؛‌ - و خدا هلاك فرمود به خاطر نوح هر آنچه در روي زمين و زير آسمان بود ؛‌مگر آن هايي را كه در كشتي بودند ؛ - و از هود – كه قومش هلاك شدند ؛‌چون او را تكذيب كردند ؛‌ - و هلاك فرمود قوم عاد را با باد صرصر .و به يقين مقام تو و پدرت از هود بالاتر است . و ثمود را عذاب فرمود – با اين كه آن ها دوازده هزار نفر بودند – به خاطر كشتن شتر و بچه اش (كه دو معجزه ي الهي بودند)؛ پس اي بهترين بانو ! بر اين خلق بخت برگشته ، مهر و رحمت باش و عذاب مباش.
در اين حال ، درد بسيار او را فرا گرفت ؛‌او را از حياط به داخل خانه بردند ؛‌همان جا دردانه اش سقط گشت ؛‌علي او را محسن ناميده بود؛‌من تعداد زيادي را با خود به داخل خانه بردم ؛‌البته نه براي اين كه بتوانم او را شكست دهم ؛‌بلكه مي خواستم با وجود آن ها قلبم محكم شود ؛‌داخل منزل ، ديدم كه او را محاصره كردند . به هر ترتيب او را با زور و خشونت تمام بيرون كشاندم ، و با بي احترامي كامل او را براي بيعت هل مي دادم .
البته من بدون هيچ شكي ، يقين داشتم كه اگر من و هر آنچه روي زمين است ، همه با هم تلاش مي كرديم كه بر علي غالب شويم ، كاري پيش نمي برديم ، اما خوشبختانه مطلبي بود كه علي به خاطر آن بر اين همه مصيبت ، صبر مي كرد ، و من هم آن را مي دانستم ؛ ولي از آن دم نمي زدم ![1]
-----------------------------------------------------------------
[1] :الهدايه الكبري 417 ، عوالم 11 : 408 .