جواني و پاكدامني
گروهي از زنان شهر گفتند: همسر عزيز، غلامش را به خود فرا ميخواند. چون اين جريان به گوش همسر عزيز مصر رسيد، زنان اشراف را به خانهاش دعوت كرده و براي آنان مجلسي آراست.
سپس به هر كدام از آنان، نارنج و چاقويي داد و به آنان گفت كه پوست بكنيد. آنگاه به يوسف كه در خانه بود، دستور داد كه به مجلس بيايد. زماني كه يوسف وارد شد، زنان به محض ديدن يوسف، دست خود را بريدند. خداوند در قرآن فرموده است: هنگامي كه همسر عزيز مصر از فكر آنان با خبر شد، به سراغشان فرستاد و از آنان دعوت كرد. سپس براي آنان، نارنج فراهم ساخت و به دست هر كدام چاقويي داد. در اين هنگام به يوسف گفت: وارد مجلس آنان شو. هنگامي كه چشمانشان به يوسف افتاد، او را بسيار بزرگ شمردند. زنان در ادامه گفتند: اين يك فرشته بزگوار است. همسر عزيز مصر گفت: اين همان كسي است كه به خاطر عشق و دوستي او، مرا سرزنش ميكرديد. آري، من او را به خويشتن دعوت كردم، ولي او خودداري ورزيد. سپس گفت: اگر آن چه دستور ميدهم، انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد و به يقين، خوار خواهد شد.
پس از آن، همه زنان، يوسف را به خود دعوت كردند و از او كام جويي خواستند. يوسف در آن خانه، از اين وضعيت به ستوه آمد و دلتنگ شد و گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينان مرا به سوي آن ميخوانند. اگر مكر و نيرنگ آنان را از من بازنگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود. پروردگار نيز دعاي يوسف را اجابت كرد و كيد آنان را از او بگردانيد. مراد از كيد، حيله زنان است كه رغبت يوسف را به آنان برميانگيخت. پس از چندي، همسر عزيز مصر دستور داد كه يوسف را زنداني كنند.[1]
جوان و احسان به پدر
بزنطي ميگويد: از حضرت رضا(عليهالسلام) شنيدم كه فرمود: مردي از بنياسرائيل يكي از بستگان خود را كشت و جسد او را سر راه وارستهترين اسباط[2] بنياسرائيل انداخت. سپس به خونخواهي او برخاست.
به موسي گفتند: سبط آن فلان، فلاني را كشته است. خبر بده كه چه كسي او را كشته است؟ موسي فرمود: گاوي برايم بياوريد تا بگويم. گفتند: ما را مسخره كردهاي؟ فرمود: پناه ميبرم به خدا از اين كه از جاهلان باشم. اگر بنياسرائيل از ميان همه گاوها، يك گاو آورده بودند، كافي بود. با اين حال، آنان بر خود سخت گرفتند و آن قدر از ويژگيهاي آن گاو پرسيدند كه دايره انتخاب آن را بر خود تنگ كردند. خدا نيز بر آنان سخت گرفت. يك بار گفتند: از پروردگارت بخواه تا بگويد آن گاو چگونه گاوي است. حضرت موسي فرمود: خدا ميفرمايد: گاوي باشد كه نه كوچك و نه بزرگ، بلكه متوسط. اگر گاوي را آورده بودند، كافي بود، ولي آنان بيجهت بر خود تنگ گرفتند. پس خدا نيز بر آنان تنگ گرفت.
يك بار ديگر گفتند: از پروردگارت بپرس رنگ گاو چگونه باشد، با اين كه از نظر رنگ آزاد بودند. پس خدا دايره را بر آنان تنگ گرفت و فرمود: زرد باشد، آن هم نه هر گاو زردي، بلكه زرد سير. آن هم نه هر رنگ سير، بلكه رنگ سيري كه ببينده را خوش آيد. پس دايره انتخاب گاو بر آنان بسيار تنگ شد. معلوم است كه چنين گاوي در ميان گاوها كمتر يافت ميشود، حال آن كه اگر از اول، گاوي را به هر رنگ و صورتي آورده بودند، كافي بود.
آنان به اين بسنده نكردند و با پرسش بيجاي ديگري، همان گاو زرد خوش رنگ را نيز محدود كردند و گفتند: از پروردگارت بپرس ويژگيهاي بيشتري از اين گاو را بيان كند؛ زيرا امر آن بر ما مشتبه شده است. اگر خدا بخواهد، ما هدايت خواهيم شد. چون بر خويشتن تنگ گرفتند، خدا نيز بر آنان تنگ گرفت و دايره انتخاب گاو زرد رنگ را تنگتر كرد. خداوند فرمود: گاو زرد رنگي كه هنوز براي كشت و آبكشي رام نشده و رنگش يكدست است و هيچ گونه رنگ ديگري در آن نباشد. گفتند: اكنون حق مطلب را ادا كردي. چون به جست و جوي چنين گاوي برخاستند، تنها يك رأس گاو يافتند. آن گاو از آن جواني از بنياسرائيل بود و چون از قيمت آن پرسيدند، گفت: بايد پوستش را از طلا پر كنيد. آنان به ناچار نزد موسي آمدند و جريان را باز گفتند. حضرت موسي دستور داد آن را بخرند. آنان گاو را به همان قيمت خريدند و آوردند. موسي دستور داد آن را ذبح كردند و دم آن را به جسد مرد كشته شده زدند. در اين هنگام، مرده زنده شد و گفت: اي فرستاده خدا، مرا پسر عمويم كشته است، نه ان كساني كه به قتل من متهم شدهاند. چون قاتل را شناختند برخي از ياران موسي به آن حضرت گفتند: اين گاو داستاني دارد. موسي پرسيد: چه داستاني؟ گفتند: جواني بود در بني اسرائيل كه به پدر خود بسيار احسان ميكرد. روزي جنسي را خريده بود. آمد تا از خانه پول ببرد، ولي ديد پدرش سر به جامه او نهاده و به خواب رفته است. كليد صندوق پول نيز زير سر او بود. دلش نيامد كه پدر را بيدار كند. به همين دليل، از خير آن معامله گذشت. چون پدرش از خواب برخاست، جريان را به پدر باز گفت. پدر او را آفرين گفت و در عوض، گاوي به او بخشيد و گفت: اين گاو به جاي آن سودي باشد كه از دست دادي. نتيجه سختگيري بنياسرائيل در انتخاب گاو اين شد كه گاو داراي آن ويژگيها در همين گاو منحصر شود و آن فرزند، سودي فراوان به دست آورد. موسي گفت: ببينيد كه نتيجه احسان چگونه و تا چه اندازه به نيكوكار ميرسد.[3]
جوان و خودداري از نگاه به نامحرم
ابوحازم ميگويد: زماني كه يكي از دختران شعيب به موسي گفت: پدرم از تو دعوت ميكند تا مزد آب دادن به گوسفندان را به تو بپردازد، موسي اين دعوت را نپسنديد و خواست آن را رد كند. با اين حال، چون آن سرزمين گذرگاه جانوران درنده بود، چارهاي نيافت و پي آن زن رفت. در اين حال، باد لباس زن را به حركت در ميآورد؛به گونهاي كه موسي دريافت او نميتواند لباس خود را جمع و جور نگاه دارد. از اين رو، آن حضرت دورتر از وي گام برميداشت و گاهي چشمهايش را ميبست. موسي پس از مدتي كه ديد اين گونه نميتوان راه پيمود، به دختر شعيب فرمود: اي كنيز خدا! از پشت سرم بيا و راه را با سخن گفتن به من نشان بده. هنگامي كه موسي به خانه شعيب وارد شد، شعيب آماده خوردن شام بود. پس به موسي فرمود: اي جوان! بنشين و غذا بخور. موسي گفت: به خدا پناه ميبرم. شعيب فرمود: چرا چنين ميگويي؛مگر گرسنه نيستي؟ موسي گفت: آري؛ گرسنهام، ولي ميترسم اين غذا خوردن من در مقابل كمك به آن دو زن باشد، در حالي كه من از خانواده و دودماني هستم كه كار خداپسندانه خود را با طلايي كه تمام زمين را پر كرده باشد، معاوضه نميكند. شعيب فرمود: اي جوان! به خدا سوگند، اين گونه نيست كه تو ميپنداري، بلكه عادت من و پدرانم اين است كه از مهمان پذيرايي كنيم. موسي از اين پاسخ قانع شد. پس نشست و مشغول خوردن غذا شد.[4]
پيامبر جوان و مبارزه با طاغوت زمان
امام محمد باقر(عليهالسلام) در روايتي فرمود: موسي نزد فرعون رفت. به خدا سوگند! مثل اين كه هم اكنون او را ميبينم فردي توانا و كارآمد است با مويي همانند حضرت آدم(عليهالسلام)، عباي پشمي بر دوش،عصايي در دست در حالي كه كشاله ران با نواري بسته شده، كفشش از پوشت درازگوش و بند آن از پوست درخت خرما. به فرعون گفتند: جواني بر در كاخ آمده كه گمان ميكند فرستاده پروردگار جهانيان است.
فرعون بنابر عادت هميشگياش هرگاه بر كسي غضب مي كرد، شيرهاي درنده را به جان او ميانداخت. از اين رو، به مربي شيرها دستور داد كه زنجيرهايشان را باز كند. مربي زنجير شيرها را پاره و آنها را در كاخ رها كرد. كاخ فرعون، نه در داشت. همين كه تمام دربها به رويش باز شد، شيرها وارد شدند، ولي مانند حيوانات اهلي زير دست و پاي موسي دم ميجنباندند. فرعون به حاضران در مجلس گفت: تاكنون چنين صحنهاي را ديدهايد؟
در قرآن كريم به اين مسئله اشاره شده است كه وقتي موسي نزد فرعون رفت، فرعون گفت: آيا ما تو را در كودكي نزد خود نپرورانديم و سالهايي از زندگيات را پيش ما نبودي؟ سرانجام آن كار را كه نبايست ميكردي انجام دادي و مأموري از ما را كشتي. تو انسان ناسپاسي هستي. موسي گفت: من آن كار را انجام دادم، در حالي كه از بيخبران بودم.
در ادامه ماجرا، فرعون به يكي از افراد دستور داد تا موسي را گردن بزنند. در اين حال، جبرئيل با شمشير به سوي ياران فرعون حمله ور شد و شش نفر از آنها را كشت. فرعون گفت: رهايش كنيد. موسي دست خود را در گريبان فرو برد و بيرون آورد. ناگهان دستش سفيد و روشن شد، به گونهاي كه روشنايي آن صورتش را پوشاند. سپس عصايش را انداخت؛ ناگهان به ماري تبديل شد و ايوان كاخ را بلعيد. فرعون با ديدن اين منظره به موسي گفت: تا فردا مرا مهلت بده. سرانجام داستان موسي نيز آن گونه شد كه معروف است.
پيامبر جوان، مصداق فرو برندگان خشم
عبدالله بن عمر ميگويد: از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) پرسيدند كه ذي الكفل چه كسي بود؟ فرمود: در سرزمين حضر موت، پيامبري به نام عويد يا ابن ادريم بود. روزي به مردم گفت: پس از من چه كسي رهبري مردم را به عهده ميگيرد، به شرط اين كه برايشان غضب نكند؟ جواني برخاست و گفت: من. البته ابن ادريم به او توجه نكرد و پرسش خود را تكرار كرد. دوباره همان جوان برخاست و به او پاسخ مثبت داد. سرانجام پيامبر(ابن ادريم) درگذشت خداوند، آن جوان را به پيامبري رساند. عادت جوان اين بود كه در اول روز، ميان مردم قضاوت ميكرد. ابليس به پيروان خود گفت: چه كسي ميتواند او را بفريبد؟
يكي از پيروانش كه به ابيض (سفيد) معروف بود، داوطلب شد. ابليس به او گفت: به سويش برو، شايد بتواني او را خشمگين كني. وقتي روز به نيمه رسيد، ذي الكفل آماده خوابيدن بود كه ابيض نزد او رفت و فرياد زد به من ستم شده است. ذي الكفل به خدمتكارش گفت: به او بگو بيايد. ابيض گفت: من از جايم تكان نميخورم. ذي الكفل، انگشترش (مهرش) را به او داد و گفت: برو، دوستت (طرف دعوايت) را نزد من بياور. ابيض رفت و فردا درست هنگام خواب ذي الكفل آمد و فرياد زد: بر من ستم شده و طرف دعوايم به انگشتري و مهر تو توجهي نكرده است. دربان به او گفت: واي بر تو، او را رها كن و بگذار بخوابد؛ زيرا او ديروز و ديشب را نخوابيده است. گفت: نميگذارم بخوابد؛ به من ستم شده است. دربان نزد ذي الكفل آمد و او را خبر كرد. او نامهاي با مهر و امضاي خود نوشت و آن را به ابيض داد. ابيض فردا دوباره در زمان خواب ذي الكفل آمد و پي در پي فرياد ميزد: من از كارهاي تو سردرنميآورم. ذي الكفل دستش را گرفت، در حالي كه آن روز هوا خيلي گرم بود، به گونهاي كه تكه گوشت در آفتاب پخته ميشد. هنگامي كه ابيض اين حالت را ديد، دستش را از دست او جدا كرد و از خشمگين ساختن او نااميد شد. از اين رو، خداوند متعال، آياتش را بر پيامبرش نازل كرد تا بر آزار مردم صبر كند، همان گونه كه پيامبران ديگر بر بلا صبر كردند.[5]
مفهوم جوانمرد از ديدگاه امام صادق(عليهالسلام)
سليمان بن جعفر هذلي ميگويد: امام صادق(عليهالسلام) از من پرسيد: اي سليمان! به چه كسي جوانمرد ميگويند؟ گفتم: قربانت گردم. جوان مرد از نظر ما به كسي گفته مي شود كه به سن جواني رسيده باشد. امام فرمود: همه اصحاب كهف پير بودند، ولي خداوند متعال، به خاطر ايمانشان، آنها را جوانمرد ناميد. اي سليمان! كسي كه به خداوند ايمان آورد و تقوا پيشه كند، او جوانمرد است.[6]
جوان در ميدان كارزار
امام صادق(عليهالسلام) به نقل از پدران بزرگوارش فرمود: يوشع بن نون پس از موسي رهبري مردم را عهده دار شد، در حالي كه بر فشار و آزار طاغوتهاي زمان صبر ميكرد. سرانجام حكمراني طاغوتها به سر امد و پس از آن، دولت او رونق گرفت.
در اين زمان، دو نفر از منافقان قوم موسي، به رهبري صفرا دختر شعيب (همسر موسي) و با صدهزار مرد جنگي عليه او وارد جنگ شدند. يوشع عده زيادي از انها را كشت و بقيه را ياري خداوند بزرگ شكست داد و بر آنها پيروز شد. در اين جنگ، صفرا دختر شعيب اسير شد و يوشع به او گفت: در دنيا تو را بخشيدم تا پيامبر خدا، موسي را ديدار كنيم، آنگاه از تو و قومت نزد او شكايت ميكنم. صفرا گفت: اي واي اگر لياقت بهشت را پيدا كنم، خجالت ميكشم در آن جا به رسول خدا نگاه كنم، زيرا نسبت به او پردهدري ميكردم و با وصي او جنگيدم.
جانشينان يوشع چهارصد سال، يعني تا زمان داوود خود را پنهان ميكردند. ايشان يازده نفر بودند و مردم با مراجعه به آنها، پاسخ پرسشهاي ديني خود را ميگرفتند تا اين كه آخرين نفرشان به رهبري رسيد. او ايشان را به آمدن داوود بشارت داد و گفت: او همان كسي است كه زمين را از جالوت و لشكريانش پاك ميكند و فرج و آسودگيتان در ظهور اوست. مردم نيز در انتظارش بودند سرانجام زمان داوود فرا رسيد. او چهار برادر و پدري سالخورده داشت كه از ميان برادرانش، داوود گمنام و كوچكتر بود. افزون بر آن، مردم نميدانستند كه او همان پيامبري است كه در انتظار اويند.
هنگامي كه طالوت به فرماندهي لشكر بنياسرائيل برگزيده شد، سپاهيان را از شهر بيرون برد. پدر داوود و برادرانش نيز براي جنگيدن به همراه سپاه رفتند، ولي داوود از آنها عقب افتاد. او با خود انديشيد كه چه كسي به من اعتنا ميكند؟ پدر و برادرانش توجهي به او نكردند. به ناچار پيش گوسفندان پدر ماند تا اين كه جنگ شدت گرفت. پدرش برگشت و به داوود گفت: براي برادرانت غذايي ببر تا در برابر دشمنان خود نيرويي بگيرند. داوود كه جواني كوتاه قد، كم سن، پاك دل و نيكو اخلاق بود، به سوي ميدان جنگ روانه شد. در ميدان جنگ، صفهاي لشكر به هم نزديك شده و هر كس در جايگاهش قرار گرفته بود. داوود در حال حركت به سنگي رسيد. سنگ، او را صدا زد و گفت: اي داوود! مرا بردار و با من جالوت را به قتل برسان؛ زيرا خدا مرا تنها براي كشتن وي آفريده است. داوود آن سنگ را برداشت و در توبرهاي انداخت كه سنگ فلاخنش[7] را در آن گذاشته بود و گوسفندان را با آن ميراند. وقتي داوود به لشكر وارد شد و شنيد كه همه از قدرت جالوت تعريف ميكنند. و او را بزرگ ميشمرند. گفت: چه خبر است كه اين همه او را بزرگ شمرده و خود را در برابرش باختهايد؟ به خدا سوگند! چون با او روبهرو شوم او را خواهم كشت. مردم از قدرت او باخبر نشدند، تا اين كه بر طالوت وارد شد. طالوت گفت: اي جوان! مگر چه نيرويي داري و چه تجربهاي درباره كارزار اندوختهاي؟ او گفت: هميشه شير به گوسفندان آنها حمله ميكند و آنها ميربايد شير را دنبال ميكنم و ميگيرم. سپس سرش را با يك دست گرفته و فك پايينش را باز ميكنم و گوسفندم را از دهانش ميستانم.
خداوند به طالوت وحي كرده بود كه جالوت به دست كسي كه زره تو اندازه اندام او باشد، كشته خواهد شد. از اين رو، داوود زره او را پوشيد. زره اندازه او بود. طالوت و حاضران از بني اسرائيل از اين مسئله تعجب كردند. طالوت گفت: اميد است خدا جالوت را به دست او نابود كند. صبح هنگام دو لشكر رو به روي هم قرار گرفتند. داوود گفت: جالوت را به من نشان دهيد. همين كه او را ديد، سنگ را به سوي جالوت رها كرد. سنگ مستقيم ميان دو چشم جالوت خورد و تا مغز سرش فرو رفت. جالوت از اسب سرنگون شد. مردم فرياد زدند: داوود جالوت را كشت. پس از آن، او را به پادشاهي برگزيدند و طالوت را فراموش كردند. بني اسرائيل گرد او جمع شدند و خداي بزرگ، زبور (كتاب داوود) را بر او نازل كرد. همچنين فن آهنگري را به او آموخت و آهن را برايش نرم كرد. به كوهها و مرغان نيز فرمود در تسبيح با او هم نوا شوند. همچنين به او آوازي بخشيد كه در زيبايي بيمانند بود. اين گونه پيامبري او در بنياسرائيل پايدار ماند.[8]
اعطاي جانشيني پيامبر به يك جوان
حضرت داوود تصميم ميگيرد كه سليمان را به جانشيني خود برگزيند؛ زيرا خداوند به وسيله وحي، او را به اين كار امر كرده بود. وقتي كه بنياسرائيل را از اين تصميم آگاه كرد، آنها به مخالفت پرداختند و گفتند: چگونه جواني را جانشين خود ميكند در حالي كه در ميان ما، كساني بزرگ تر از او هستند. داوود، اسباط بني اسرائيل را فراخواند و به آنها گفت: سخن شما به من رسيده است. بنابراين، عصاهاي خود را به من نشان دهيد. پس هر عصايي كه ميوه بدهد، صاحب آن عصا جانشين من خواهد بود. گفتند: ما راضي هستيم. داوود گفت: بايد هر كس از شما اسم خودش را روي عصايش بنويسد. آنها پذيرفتند. سليمان نيز اسمش را روي عصاي خود نوشت. همه عصاها را به خانهاي بردند و درش را بستند. بزرگان اسباط بني اسرائيل از آن خانه نگهباني ميكردند، تا صبح فردا رسيد. داود پس از نماز صبح، در خانه را گشود، و عصاهايشان را بيرون آورد. عصاي سليمان سبز شده و ميوه داده بود. ناگزير مردم در تعيين جانشين، رأي داوود را پذيرفتند. داود در حضور بنياسرائيل، براي سنجش شايستگي حضرت سليمان به او گفت: اي پسركم! چه چيز باعث آرامش انسان ميشود؟ سليمان گفت: اين كه خدا مردم را ببخشد و مردم نيز همديگر را ببخشند. باز پرسيد: اي فرزندم! چه چيزي براي انسان شيرين است؟ گفت: محبت زيرا آن نسيم رحمت خداوند در بندگانش است. داوود، با لبخندي از رضايت، او را به ميان بنياسرائيل برد و گفت: اين پسرم جانشين من در ميان شماست.[9]
كودك و فريضه امر به معروف و نهي از منكر
پس از شدت يافتن گرفتاريهاي بني اسرائيل، يحيي پسر زكريا به دنيا آمد. وي در هفهت سالگي به ميان مردم آمد و آنها موعظه كرد. او در سخنان خود حمد و سپاس خدا را به جا آورد و با يادآوري ايام الله، علت گرفتاريهاي پرهيزكاران را گناهان بنياسرائيل دانست. در ادامه، با مژده دادن قيام حضرت مسيح پس از بيست سال و اندي، سرانجام نيكو و گشايش در كارها را به پرهيزكاران نويد داد.[10]
جوان و ترس از عذاب آخرت
حضرت زكريا به هنگام موعظه بني اسرائيل، اطراف خود را نگاه ميكرد و با ديدن يحيي از بهشت و دوزخ سخن نميگفت. روزي زكريا بني اسرائيل را موعظه ميكرد. يحيي در حالي كه عبايي بر سر كشيده بود، در ميان مردم نشست. زكريا كه يحيي را نديده بود، سخن را آغاز كرد و گفت: دو ستم، جبرئيل از خداوند نقل كرد در دوزخ كوهي به نام سكران[11] است. در پايين كوه درهاي است كه به خاطر غضب پروردگار، آن را غضبان ميگويند. در آن دره، چاهي است كه عمق آن به اندازه صد سال راه است. در آن چاه نيز تابوتهايي آتشين و در آن تابوتها، صندوق، لباس و غل زنجيرهايي از آتش قرار دارد.
حضرت يحيي سرش را بلند كرد و گفت: واي كه چقدر از سكران بيخبر بودم. پس از آن، آشفته حال سر به بيابان گذاشت. زكريا نزد مادر يحيي رفت و به او گفت: برخيز و يحيي را درياب؛ زيرا ميترسم ديگر او را زنده نبيني. مادر يحيي به جست و جويش روانه شد. او در راه، جوانان بنياسرائيل را ديد. آنان گفتند: اي مادر يحيي! در پي چه هستي؟ گفت: در پي فرزندم، يحيي هستم. در حضور او از دوزخ سخن گفتهاند و او پريشان حال شده است. مادر يحيي در حالي كه جوانان او را همراهي ميكردند، به چوپاني رسيد. او به چوپان گفت: آيا جواني را كه چنين ويژگيهايي داشته باشد، نديدي؟ چوپان گفت: شايد در پي يحيي پسر زكريا هستي؟ مادر يحيي گفت: بله، او فرزند من است. چوپان گفت: ا كنون او را در كوهستاني كه مسير راهش چنين و چنان بود ترك كردم. در حالي كه پاهايش را در آب تر كرده و چشمش را به سوي آسمان دوخته بود و ميگفت: خدايا، به عزت تو سوگند! شربت سردي نچشم تا اين كه جايگاهم را نزد تو ببينم، مادرش با ديدن اين حال، به ا و نزديك شد، سرش را به سينه نهاد و او را به خدا سوگند داد كه به خانه برگردد.
يحيي با او به خانه رفت. مادرش به او گفت: آيا پيراهن بافته شده از مو را درميآوري و پيراهن پشمي نرم را ميپوشي؟ يحيي پذيرفت. او پس از خوردن غذا به خواب سنگيني فرو رفت، به گونهاي كه براي نماز بيدار نشد. پس در خواب به او ندا دادند: اي يحيي بن زكريا! آيا خانهاي بهتر از خانه من و همسايهاي بهتر از من ميخواهي؟ پس بيدار شو. يحيي برخاست و گفت: اي پروردگار من! از لغزشم درگذر. اي خداي من، به عزتت سوگند! جز بيت المقدس جايگاه ديگري را نميپسندم. پس به مادرش گفت: پيراهن بافته شده از مو را به من بده، به درستي كه فهميدم شما دو نفر مرا وارد جاهاي خطرناك ميكنيد. مادرش پيراهن را به او داد، ولي او را از رفتن بازداشت. زكريا به همسرش گفت: اي مادر يحيي! او را رها كن؛ زيرا فرزندم حجاب قلبش (با خدا) از بين رفته و از زندگي بهرهاي نميبرد. يحيي پيراهنش را پوشيد و عمامهاش را بر سر نهاد. وي پس از ورود به بيت المقدس، همراه احبار[12] به پرستش خدا پرداخت. تا اين كه او آنگونه شد كه مشهور است.[13]
جوان داوطلب شهادت
امام باقر(عليهالسلام) در روايتي فرمود: حضرت عيسي شبي كه خداي تعالي ا و را به آسمان برد، دوازده نفر از ياران خود را فراخواند و ايشان را در خانهاي جمع كرد. سپس از چشمهاي كه در كنج آن خانه بود، درآمد و در حالي كه آب را از سرش پاك ميكرد، فرمود: خداوند به من وحي كرد كه همين ساعت مرا به سوي خود بالا ميبرد و از (آزار قوم) يهود رها ميكند. كدام يك از شما داوطلب ميشود كه پروردگار او را شبيه من سازد و به جاي من به دار آويخته شود تا در بهشت با من باشد؟ جواني از ميان آنان گفت: يا روح الله! من حاضرم. فرمود: بله تو هماني. آن گاه به ديگران رو كرد و فرمود: بدانيد كه پس از رفتن من، يكي از شما پيش از رسيدن صبح، دوازده بار بر من كافر ميشود. مردي از ميان گروه گفت: اي پيغمبر خدا! آن منم؟ عيسي گفت: مثل اين كه در نفس خود، چنين چيزي را احساس كرده اي. باشد، تو همان شخص باش. آنگاه به ايشان فرمود: پس از من ديري نميپايد كه به سه گروه پراكنده ميشويد. دو گروه به خداي تعالي دروغ ميبندند و در آتش خواهند بود و يك گروه كه اهل نجات و بهشت است، افرادي هستند كه از شمعون، صادقانه پيروي ميكند و به خدا دروغ نميبندد. پس از اين سخن، در جلوي چشم همه يارانش، از كنج خانه به طرف آسمان رفت و ناپديد شد. يهود كه مدتها در جستوجوي عيسي بود، در همان شب، آن خانه را پيدا كرد و آن جوان هم شكل حضرت عيسي(عليهالسلام) دستگير و به دار آويخته شد. هم چنين آن كس را كه عيسي خبر داده بود تا صبح داوزده بار كافر ميشود، دستگير كردند. او نيز دوازده بار از عيسي بيزاري جست.[14]
خلف صالح
امام باقر(عليهالسلام) فرمود: در بني اسرائيل مرد عاقلي زندگي ميكرد كه مال زيادي داشت و داراي پسري از زني پاكدامن بود كه از نظر شكل و قيافه مانند پدر بود. آن مرد هم چنين دو پسر ديگر از زني ناصالح داشت. هنگامي كه مرگش فرا رسيد، به پسرانش گفت: آن مال و دارايي را كه در وصيت نامه آوردهام، براي يكي از شما باشد. پس از مرگ، همه پسران ادعاي مالكيت آن ثروت را داشتند. بنابراين، براي رفع اختلاف نزد قاضي شهرشان رفتند. قاضي گفت: من نميتوانم در مورد شما قضاوت كنم. براي اين كار به نزد بني غنام كه سه برادر هستند، برويد. آنان به سراغ يكي از برادران رفتند. او را مردي سالخورده و والامقام ديدند. وي به ايشان گفت: به پيش برادرم برويد و از او بپرسيد؛ زيرا از من بزرگتر است. به نزد برادر دوم رفتند. وي نيز مردي سالخورده بود. او نيز به آنها گفت: برويد از برادرم كه بزرگتر از من است، پرسش كنيد. به سراغ برادر سوم رفتند. با تعجب ديدند كه او از نظر چهره و قيافه از همه برادرها كوچكتر است. از اين رو، از او خواستند كه نخست چگونگي حال خودشان را براي آنها بازگو و سپس در كار آنها قضاوت كند. قاضي در جواب گفت: آن برادرم را كه اول ديديد، از همه كوچكتر است؛ ولي زن بدي دارد كه او را اذيت ميكند و او از ترس دچار شدن به بلايي كه نتواند بر آن صبر كند، بر آزار آن زن شكيبايي ميورزد. از اين رو، پير شده است. برادر دوم زني دارد كه گاهي او را اذيت و گاهي خوشحال ميكند، از اين جهت چهرهاش هم چون چهره جوانان است. من زني دارم كه هميشه باعث خوشحاليام ميشود. هرگز اذيتم نميكند و تاكنون از او بدي نديدهام از اين رو، چهرهام جوان مانده است. راه حل دعواي شما اين است كه نخست، قبر پدرتان را بشكافيد و استخوانهايش را بيرون آورده و آتش بزنيد. سپس نزدم بياييد تا ميان شما قضاوت كنم. آنان رفتند تا به اين دستور عمل كنند. پسر كوچكتر شمشير پدر و دو برابر ديگر كلنگ را به دست گرفتند. وقتي دو برادر مشغول كندن قبر شدند، برادر كوچكتر گفت: قبر پدرم را نشكافيد؛ زيرا من سهم خود را به شما ميدهم. با اين تصميم نزد قاضي برگشتند. قاضي به آن دو برادر گفت: اين كارتان قضاوت كردن درباره شما را آسان ميكند. بنابراين، به برادر كوچكتر گفت: مال را بگير كه حق توست؛ زيرا اگر آن دو نفر، پسر پدرشان بودند، مانند پسر كوچكتر نسبت به پدر خود دلسوزي داشتند.[15]
خلف ناصالح
زراره از امام باقر(عليهالسلام) نقل كرد كه حمران به امام گفت: قربانت گردم، اگر ميفرموديد كه ظهور امام زمان(عليهالسلام) چه وقت رخ ميدهد، خوشحال ميشديم. امام فرمود: اي حمران! تو دوستان و آشنايان و برادراني داري. در گذشته، دانشمندي پسري داشت. آن پسر به دانش پدر بيعلاقه بود و چيزي از او نميپرسيد. در عوض، همسايهاي داشت كه نزدش ميآمد و از او پرسش ميكرد و جوابش را ميگرفت. تا اين كه مرگ پدر نزديك شد. در اين هنگام، فرزندش را صدا زد و گفت: اي فرزندم! تو نسبت به دانش من كم علاقه بودي و مطلبي از من نميپرسيدي، ولي در مقابل همسايهاي داشتيم كه به نزدم ميآمد و از من پرسش ميكرد و جوابش را ميگرفت. از اين رو، پس از من اگر در مسئلهاي مشكلي داشتي، نزد او برو. نشاني همسايه را نيز براي پسرش گفت. سرانجام پدر از دنيا رفت و پسرش را تنها گذاشت. از قضا، پادشاه آن زمان خوابي ديد و پس از بيدار شدن از حال آن عالم جويا شد. به او گفتند كه دانشمند از دنيا رفته است. پادشاه گفت: آيا از خود فرزندي به جا گذاشته است؟ در جواب گفتند: بله، داراي فرزندي است. گفت: او را نزد من بياوريد. در پي او فرستادند. پسر با خود انديشيد: نميدانم كه پادشاه مرا براي چه خواسته است، در حالي كه علمي ندارم. اگر پرسشي كند، رسوايي به بار ميآورم. در اين هنگام، سفارش پدر را به ياد آورد. به دنبال مرد همسايه رفت كه دانش پدرش را فراگرفته بود. به او گفت: پادشاه به دنبال من فرستاده تا پرسشي كند و من نميدانم كه براي چه مرا فراخوانده است. افزون بر اين، پدرم به من گفته بود كه هرگاه در مسئلهاي مشكل داشتم، به نزد تو بيايم. مرد دانشمند گفت: من ميدانم كه براي چه تو را فراخوانده است. اكنون اگر به تو خبر دهم و خداوند از اين طريق، ثروتي نصيب تو كند، با من قسمت ميكني؟ پسر گفت: آري. مرد همسايه او را سوگند داد تا به پيمان خود وفا كند. پسر با او عهد كرد كه به پيمانش پاي بند خواهد بود. مرد همسايه گفت: پادشاه دوباره خوابي كه ديده است، از تو ميپرسد كه اكنون در چه زماني هستيم؟ تو بگو كه اكنون زمان گرگ است. پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه به او گفت: آيا ميداني براي چه به دنبال تو فرستادهام؟ پسر گفت: ميخواهي از خوابي كه ديدهاي پرسش كني كه اكنون چه زماني است؟ پادشاه گفت: راست گفتي. پس مرا آگاه كن. پسر گفت: اكنون زمان گرگ است. پادشاه دستور داد تا جايزهاي به او بدهند. پسر آن جايزه را گرفت و رهسپار منزل شد و از وفاي عهد با آن مرد همسايه، خودداري ورزيد. او با خود گفت: شايد اين ثروت تا آخر عمر برايم بس باشد و ديگر به مرد همسايه نيازمند نشوم. پس از مدتي، پادشاه دوباره خوابي ديد و به دنبال پسر فرستاد. او از كاري كه در گذشته كرده بود، پشيمان شد و با خود گفت: به خدا سوگند!من علمي ندارم تا به نزد پادشاه روم. همچنين نميدانم با آن دوستي كه به او خيانت ورزيدهام، چه كنم. سپس گفت: اكنون با هر بهانه، نزد او ميروم، عذرخواهي ميكنم و سوگند ميخورم تا شايد به من كمك كند. از اين رو، نزد مرد همسايه رفت و گفت: من كاري كردم كه نبايست ميكردم و به عهد و پيمانم پايبند نبودم. بنابراين، مالي كه در دستم بود، از بين رفت و دوباره نيازمند تو شدم. پس تو را به خدا سوگند ميدهم كه مرا خوار نكني. من نيز به تو اطمينان ميدهم كه اگر جايزهاي گرفتم، با تو قسمت كنم. آنگاه گفت: پادشاه مرا فراخواند، ولي نميدانم كه چه پرسشي از من دارد. مرد همسايه گفت: او ميخواهد درباره خوابي كه ديده است از تو بپرسد كه اكنون چه زماني است؟ به او بگو حال زمان قوچ است. پسر نزد پادشاه رفت. پادشاه گفت: آيا ميداني براي چه در پيات فرستادم؟ پسر گفت: خوابي ديدهاي و ميخواهي از من بپرسي كه زمان آن چيست؟ پادشاه گفت: راست گفتي. پس مرا از آن آگاه كن. پسر گفت: حال زمان قوچ است. پادشاه دستور داد كه به او جايزهاي بدهند. پسر جايزه را گرفت و به منزل بازگشت. او با خود انديشيد كه آيا به عهد و پيمانش وفا كند يا نكند؟ از اين رو، گاهي تصميم ميگرفت وفا كند، ولي زود از تصميم خود برميگشت. سرانجام گفت: شايد پس از اين، هرگز نيازمند به او نشوم بدين جهت، به وعدهاش عمل نكرد. سالها گذشت تا اين كه پادشاه دوباره خوابي ديد و پسر را فراخواند. پسر از كاري كه با دوستش كرده بود، پشيمان شد و گفت: پس از دو بار خيانت، چگونه از او كمك بخواهم؟ سرانجام تصميم گرفت نزد مرد همسايه برود. از اين رو، نزد او رفت و گفت: به خدا سوگند، اين بار به عهدم وفادار خواهم ماند و ديگر خيانت نميكنم. مرد همسايه گفت: پادشاه تو را فراخوانده تا زمان خوابي را كه ديده است از تو بپرسد. پس به او خبر ده كه اكنون زمان اندازه و مقدار است.
پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: براي چه تو را فراخواندهام؟ پسر گفت: خوابي ديده و ميخواهي از زمان آن بپرسي. پادشاه گفت: راست گفتي. پس مرا از آن آگاه كن. پسر گفت: اكنون زمان اندازه و مقدار است. پادشاه دستور داد كه به او جايزه بدهند. پسر جايزه را گرفت و يك راست به نزد مرد همسايه رفت و آن را در برابر او گذارده و گفت: با جايزه پادشاه نزدت آمدم، آن را قسمت كن. مرد همسايه و دانشمند به او گفت: زمان نخست زمان گرگ بود و تو از گرگان بودي. زمان دوم، زمان قوچ بود؛ زيرا كه قوچ تصميم ميگيرد، ولي عمل نميكند هم چنان كه تو تصميم گرفتي، ولي عمل نكردي. و اين زمان، زمان اندازه و مقدار است. بنابراين، تصميم گرفتي و به عهد خود وفا كردي. اكنون مالت را بردار؛ زيرا به آن نيازي ندارم. پس مرد همسايه، جايزه را به او برگرداند.[16]
محاسبه كردار بر اساس رفتار جواني
اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام) فرمود: به درستي كه خداوند عزيز، پاداش كارهاي نيك را براي بيمار سالخورده به آن اندازه كه در دوران جواني و سلامتي انجام داده مينويسد. همچنين خداوند به فرشتگان ميفرمايد: پاداش كارهاي بندهام را البته تا وقتي كه به عهد و بندگياش پاي بند است به اندازه كارهاي شايسته پيش از بيماري و پيرياش بنويسيد.[17]
مجازات عاق پدر و مادر
امام موسي كاظم(عليهالسلام) از اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام) نقل كرده است كه فرمود: پيرمردي گريهكنان، همراه پسرش به حضور رسول خدا(صلي الله عليه و آله) آمد و گفت: اي رسول خدا(صلي الله عليه و آله)! اين پسرم را در كودكي غذا دادم و آن گونه كه با يك كودك عزيز رفتار ميكنند، با او مهرباني كردم. به او كمك كردم تا اين كه نيرو گرفت و مالش زياد شد. در عوض، جواني و داراييام را از دست دادم؛ به گونهاي كه ضعيف و ناتوان شدهام، ولي او اكنون به من كمك نميكند تا غذاي كمي تهيه كنم و از گرسنگي نميرم.
رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به جوان گفت: درباره سخنان پدرت چه ميگويي؟ جوان گفت: اي پيامبر! داراييام به اندازه خرج خود و زن و بچهام است. نه زيادتر. پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) به پدر جوان گفت: در جواب او چه ميگويي؟ پدر جوان گفت: اي رسول خدا! او توانگر است. انبارهاي گندم، جو، خرما و كشمش دارد و صاحب درهم و دينارهاي زيادي است. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به پسر گفت: جواب تو چيست؟ پسر گفت: اي پيامبر! من هيچ كدام از آن دارايِيها را ندارم. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: اي جوان! از خدا بترس و به پدرت كه نسبت به تو احسان و خوبي كرد، نيكي كن؛ زيرا خداوند، در عوض به تو احسان ميكند. جوان گفت: من چيزي ندارم. رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) فرمود: ما در اين ماه به جاي تو، به او كمك ميكنيم؛ ولي از ماههاي بعد، تو به او كمك كن. سپس به اسامه[18] امر كرد براي مخارج او و زن و بچهاش در اين ماه به پيرمرد صد درهم بدهد. اسامه نيز دستور پيامبر(صلي الله عليه و آله) را انجام داد. پس از يك ماه، پيرمرد و پسرش به حضور رسول خدا(صلي الله عليه و آله) آمدند. پسر گفت: من چيزي ندارم. پيامبر فرمود: تو مال زيادي داري، ولي همهاش نابود مي شود و فقير و بيچاره خواهي شد. حتي تهيدستتر از پدرت.
مدتي گذشت. روزي جوان، مردمي را ديد كه نزديك انبارهاي (غله و مواد غذايي) او جمع شده بودند. از گفتوگوي آنان فهميد كه از انبارها شكايت دارند. جوان به سوي انبارها رفت و متوجه شد تمام گندم، جو، خرما و كشمش انبارها، گنديده و از بين رفتهاند. همسايهها او را وادار كردند كه بار انبارها را به جاي ديگري ببرد. پسر براي انجام اين كار، باربرهايي را با دست مزد زيادي به كار گرفت. باربرها، انبارها را خالي كردند و به منطقه دوري از شهر بردند. هنگامي كه جوان خواست كرايه آنها را از درهم و دينارها بپردازد، ناگهان متوجه شد كه همه سكهها از بين رفته و تبديل به سنگ شدهاند. باربرها وقتي كه فهميدند او ديگر پولي ندارد، در گرفتن دست مزد خود پافشاري كردند. او به ناچار وسايل زندگي و خانه خود را فروخت و كرايه باربرها را پرداخت، در حالي كه ديگر هيچ چيز از مال دنيا براي او باقي نماند. سرانجام پسر به گونهاي تهيدست و بدبخت شد كه ديگر نميتوانست حتي غذاي روزانه خودش را به دست آورد. از اين رو، بيمار و لاغر شد. پيامبر گرامي در اين زمينه فرمود: اي عاق شدگان پدر و مادر! عبرت بگيريد و بدانيد هم چنان كه جوان در دنيا اموالش نابود ميشود، در آخرت نيز درجات بهشت او به دركات دوزخ تبديل ميشود. [19]
دعاي پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) براي جوان ماندن
روايت شده است كه عمرو بن حمق خزاعي به رسول خدا(صلي الله عليه و آله) آب داد. پيامبر(صلي الله عليه و آله) براي سپاسگزاري، او را اين گونه دعا كرد: خدايا! جواني او را طولاني فرما. پس هشتاد سال از عمرش گذشت، در حالي كه موي سفيدي در سر و صورت او ديده نشد.[20]
پايداري عقيده
آنان از اين كه پيامبر بيم دهندهاي از خودشان، برايشان آمده در شگفتند. (بنابراين) كافران گفتند: اين جادوگري بسيار دروغ گو است. آيا او به جاي خدايان، خداي يكتايي قرار داده است؟ به راستي، اين چيز عجيبي است! بزرگانشان بيرون آمدند و گفتند: برويد و بر خدايانتان ايستادگي كنيد كه اين امر، به يقين هدف (ما) است. (از اين گذشته) ما هرگز چنين چيزي را در آيين ديگري نشنيدهايم، اين (آيين) ساختگي است. (سوره ص، آيات 4ـ7).
اين آيهها در مكه و در پي اين ماجرا نازل شد كه با آشكار شدن دعوت پيامبر در مكه، قريش به صورت دسته جمعي نزد ابوطالب رفتند و گفتند: اي ابوطالب برادرزادهات، عقيده ما را به تمسخر گرفت. خدايان ما را دشنام داد، جوانان ما را منحرف كرد و جماعت ما را پراكنده ساخت. اگر ا نگيزه او از اين كار، نيازمندي و تهي دستي اوست، ما ثروت هنگفتي به او ميدهيم تا غنيترين مرد قريش باشد و اگر خواهان شهرت و مقام است، او را فرامانرواي خود ميكنيم. ابوطالب، پيامبر را از اين مسئله آگاه كرد. آن حضرت فرمود: اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند، آن را نميپذيرم ولي يك سخن را از من بپذيرند تا در پرتو آن بر عرب حكومت كنند و غير عرب را پيرو خود كنند و در بهشت سرور ايشان باشند. ابوطالب سخن پيامبر را به آگاهي قريش رساند. قريش گفتند: ما حاضريم ده بار سخن تو را گوش كنيم. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: به يكتايي پروردگار و اين كه من فرستاده خداوند يكتا هستم، اعتراف كنيد. قريش گفتند: سيصد و شصت خدا را رها كنيم و خداي يگانه را بپرستيم؟ خداوند سبحان، در اين هنگام آيههاي ذكر شده را فرو فرستاد.[21]
مقام معنوي جوان بني هاشمي (علي بن ابيطالب عليهالسلام)
حسن بن سليمان در كتاب محتضر نقل كرده است: سلمان فارسي گفت كه پيامبر فرمود: وقتي مرا از آسمان دنيا بالا بردند، ناگهان به كاخي از نقره سفيد داخل شدم كه دو فرشته جلوي در آن بودند. گفتم: اي جبرئيل، از دو فرشته بپرس اين كاخ از آن كيست؟ جبرئيل از آنها پرسيد. گفتند: مال جواني از بنيهاشم است. وقتي به اسمان دوم رفتم، ناگهان كاخي از طلاي سرخ، بهتر از كاخ آسمان اول وارد شدم كه دو فرشته جلوي درش بودند، گفتم: اي جبرئيل، از آنها بپرس اين كاخ مال كيست؟ جبرئيل از آنها پرسيد، گفتند: از آن جواني از بنيهاشم است. هنگامي كه به اسمان سوم رفتم، به كاخي از ياقوت سرخ وارد شدم كه دو فرشته جلوي درش بودند. گفتم: اي جبرئيل! از آنها بپرس، اين كاخ، از آن كيست؟ جبرئيل پرسيد و آنها در جواب، پاسخ قبل را بازگو كردند. وقتي به آسمان چهارم رسيدم، به كاخي از مرواريد سفيد وارد شدم با همان دو فرشهاي كه برابر آن جا بودند. گفتم اي جبرئيل! از آنها بپرس كه كاخ از آن كيست؟ جبرئيل پرسيد و آنها باز همان پاسخ را دادند. وقتي كه به آسمان پنجم رفتم، به كاخي از مرواريد زرد وارد شدم با همان فرشتهها. گفتم: اي جبرئيل! بپرس اين كاخ از آن كيست؟ آنها باز گفتند: از آن جوان بنيهاشمي است. زماني كه به آسمان ششم رسيدم به كاخي از مرواريد مرطوب و خشك داخل شدم با آن دو فرشته نگهبان گفتم: اي جبرئيل! از آنها بپرس اين كاخ از آن كيست؟ جبرئيل از آنها پرسيد و باز همان پاسخ را گفتند. تا اين كه به آسمان هفتم رسدم و به كاخي از نور عرش خداي بزرگ وارد شدم كه برابر در آن نيز دو فرشته بودند. جبرئيل همان گونه پرسيد و آنها نيز همان پاسخ را دادند. پس خوشحال شديم. پيوسته از نور به تاريكي و ظلمت و از تاريكي به سوي نور پيش ميرفتيم تا اين كه در سدرة المنتهي ايستادم. ناگهان فهميدم جبرئيل(عليهالسلام) از رفتن باز مانده است. گفتم: دوست من، جبرئيل! آيا در چنين مكاني مرا رها ميكني و ميروي؟ جبرئيل گفت: دوست من، سوگند به آن كسي كه تو را به شايستگي به پيامبري برگزيد به درستي كه اين راه را تاكنون هيچ پيامبر و فرشته مقربي نپيموده است. تو را به پروردگار عزيز ميسپارم.
همان گونه كه در آن جا ايستاده بودم. به دريايي از نور پرتاب شدم. پيوسته امواج مرا از نور به تاريكي و از تاريكي به سوي نور پرتاب ميكرد. سرانجام پروردگار مرا در جايگاه ملكوت رحمان، مكاني كه دوست داشتم آنجا توقف كنم، نگه داشت. خداوند فرمود: اي احمد! بايست. من با نگراني ايستادم. از ملكوت به من ندا داده شد:اي احمد! پس با الهام پروردگار گفتم: لبيك و سعديك، اي پروردگار من!اكنون بندهاي در پيشگاه توام. پس ندا آمد: اي احمد! خداي عزيز بر تو سلام ميكند. گفتم: سلام از اوست و به او باز ميگردد. بار ديگر ندا آمد: اي احمد! پس گفتم: لبيك و سعديك اي آقا و مولاي من. گفت: اي احمد! پيامبر به آنچه از سوي پروردگارش بر او نازل شده، ايمان آورده است و همه مؤمنان نيز به خدا و فرشتگان او و كتابها و فرشتگانش، ايمان آوردهاند. سپس پروردگارم به من الهام كرد و گفتم: و همه مؤمنان نيز به خدا و فرشتگان او و كتابها و فرستادگانش ايمان آوردهاند. پس گفتم: به درستي كه ما شنيديم و اطاعت كرديم، پروردگارا! انتظار آمرزش تو را داريم و بازگشت ما به سوي توست. خداوند فرمود: خداوند هيچ كس را جز به اندازه توانايياش تكليف نميكند. انسان هر كار نيكي را انجام دهد، براي خود انجام داده و هر كار بدي كند، به زيان خود كرده است. گفتم: پروردگارا! اگر ما فراموش يا خطا كرديم، ما را مجازات مكن. خداوند فرمود: به درستي كه چنان كردم. گفتم: پروردگارا! تكليف سنگيني بر ما قرار مده آنچنان كه [براي گناه و طغيان] بر كساني كه پيش از ما بودند، قرار دادي. خداوند فرمود: به راستي چنان كردم. گفتم: پروردگارا! آن چه توانايي تحمل آن را نداريم، بر ما قرار مده و آثار گناه را از ما بشوي و ما را ببخش و در رحمت خود قرار ده. تو سرپرست مايي. پس ما را بر كافران، پيروز گردان. پس خداوند فرمود: به درستي كه چنان كردم. به من ندا داده شد: خداوند ميگويد كه چه كسي را در زمين جانشين قرار دادي. گفتم: بهترين كس در زمين، پسر عمويم را بر ايشان جانشين قرار دادم. پس ندا رسيد. اي احمد! پسر عموي تو كيست؟ گفتم: تو داناتري، او علي بن ابيطالب است. از ملكوت، هفت بار ندا رسيد: اي احمد به علي بن ابيطالب، پسر عمويت دعاي خير كن. سپس فرمود: نگاه كن به سوي راست عرش. نگاه كردم. ديدم بر پايه آن نوشته شده بود. معبودي و شريكي به جز من كه يگانه هستم نيست و محمد فرستاده من است. او را با علي تأييد كردم. اي احمد!ا اسم تو و پسر عمويت علي را از خود گرفتم.
اسمم الله و صفتم محمود، حميد و علي است. برو در حالي كه هدايت كننده و هدايت شده هستي. خوب آمدي و خوب رفتي. خوشا به حال تو و كسي كه به تو ايمان آورد و تو را تصديق كرد. سپس در دريايي از نور پرتاب شدم. پيوسته امواج مرا به اين سو و آن سو پرتاب ميكرد. تا اين كه جبرئيل(عليهالسلام) مرا در سدرة المنتهي ملاقات كرد و به من گفت: دوست من! خوب آمدي و خوب رفتي. چه گفتي و به تو چه گفته شد؟ پيامبر فرمود: پس برخي از رويداها را بازگو كردم. جبرئيل گفت: آخرين سخني كه به تو گفته شد، چه بود؟ گفتم به من ندا داده شد: اي ابالقاسم!برو در حالي كه هدايت كننده و هدايت شده و رشيد هستي. خوشا به حال تو و كسي كه به تو ايمان آورد و تو را تصديق كرد. جبرئيل(عليهالسلام) به من فرمود: آيا مقصود خداوند را از كلمه ابالقاسم فهميدي؟ گفتم: نه اي روح خدا! در اين هنگام ندا رسيد: اي احمد! همانا كنيه تو را ابالقاسم نهادم؛ زيرا تا روز قيامت رحمت مرا ميان بندگان من تقسيم ميكني. جبرئيل فرمود: گواراي جانت اي دوست من. سوگند به كسي كه تو را به پيامبري برانگيخت و نبوت را با تو پايان داد، خداوند چنين مقامي را تاكنون به پيش از تو عطا نكرده است. سپس از آنجا حركت كرديم تا به اسمان هفتم رسيديم. كاخ آن جا به حالت نخست خود بر پا بود. گفتم:جبرئيل، دوست من! از آن دو فرشته بپرس آن جوان بنيهاشمي چه كسي است؟ جبرئيل از آنها پرسيد. در پاسخ گفتند: علي ابن ابيطالب، پسر عموي محمد(صلي الله عليه و آله)، پس از هر آسماني پايين ميآمديم، كاخهايش به حالت نخست خود پابرجا بود و جبرئيل پيوسته از فرشتگان، درباره جوان بنيهاشمي ميپرسيد و همه در پاسخ ميگفتند: عليبن ابيطالب.[22]
[1] - بحارالانوار: ج 12، باب 9، ص 227، روايت 3.
[2] - جمع سبط، يعني نوادگان. سبط به معناي نوه،پسر يا دختر است.
[3] - بحارالانوار: ج 13، باب 9، ص 262، روايت 2.
[4] - بحارالانوار: ج 13، باب 3، ص 21. درباره آيه 25 سوره قصص.
[5] - بحارالانوار: ج 3، باب 17، ص 404، روايت 1.
[6] - همان: ج 14، باب 27، ص 428، روايت 10.
[7] - رشته نخي پشمي يا ابريشمي كه با آن سنگ پرتاب ميكنند.
[8] - بحارالانوار: ج 13، باب 19، ص 445، روايت 10.
[9] - بحارالانوار: ج 13، باب 19، ص 446، روايت 10.
[10] - همان: ص 448، روايت 10.
[11] - مست، سكرة الموت: يعني حالت جان كندن انسان هنگام مرگ.
[12] - دانايان و پيشوايان يهود.
[13] - بحارالانوار: ج 14، باب 15،ص 166، روايت 4.
[14] - بحارالانوار: ج 14، باب 23، ص 336، روايت 6.
[15] - بحارالانوار: ج 14، باب 32، ص 490، روايت 9.
[16] - بحارالانوار: ج 16، ص 497.
[17] - همان: ص 351.
[18] - يكي از اصحاب رسول خدا(صلي الله عليه و آله) بود.
[19] - بحارالانوار: ج 17، ص 271.
[20] - بحارالانوار: ج 18، ص 12.
[21] - همان: ص 182.
[22] - بحارالانوار: ج 18، ص 312.