روز شادى سليمان

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« سليمان بن داود » پيامبرى بود كه خداوند پادشاهى تمام زمين را به او داد و سال‏ها بر جنيان و آدميان و چهارپايان و پرندگان و درندگان چيره و حاكم بود و زبان همه جانداران را مى‏دانست . زبان از توصيف توانمندى او ناتوان است . او به حق تعالى عرض كرد : « بارالها ، به من مُلكى ببخش كه پس از من به احدى ندهى » ! پس از اينكه خداوند به او كرامت كرد ، به خدمتكاران خود فرمود : « يك روز تا شب را به شادى نگذرانيده‏ام ، مى‏خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و به فرمانبران خود نگاه كنم ؛ به كسى اجازه ندهيد پيش من بيايد تا شاديم به اندوه تبديل نشود » .
بامداد روز بعد عصاى خود را به دست گرفت و بر فراز بلندترين جاى قصر خود رفت و ايستاد و بر آن عصا تكيه داد و به رعيت و مملكت خويش نگاه مى‏كرد و از عطاى حق تعالى خوشحال بود . ناگاه نظرش به جوان خوش‏روى پاكيزه‏پوشى افتاد كه از گوشه قصر به سوى او مى‏آمد . فرمود : « چه كسى تو را اجازه داده تا داخل قصر شوى » ؟ گفت : « پروردگار »
پرسيد : « تو كيستى » ؟
گفت : « عزرائيل »
پرسيد : « براى چه آمده‏اى » ؟
گفت : « براى قبض روحت »
فرمود : « مى‏خواستم امروز ، روز شاديم باشد ، خدا نخواست ؛ مأموريت خود را انجام بده »  !
عزرائيل روح حضرت سليمان را در همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود گرفت . مردم از دور به او نگاه مى‏كردند و گمان مى‏بردند كه زنده است .
مدتى گذشت و در ميان مردم اختلاف افتاد . عده‏اى مى‏گفتند : « چند روز است كه غذا نخورده و آب نياشاميده ، پس او خداى ماست » . گروهى مى‏گفتند :
« او جادوگر است و به نظر ما ايستاده است ولى در واقع چنين نيست » . گروه ديگر مى‏گفتند : « او پيامبر خداست » .
خداوند به موريانه وحى كرد تا عصاى او را از درون بخورد و خالى كند .
بالاخره عصا شكست و سليمان به زمين افتاد و مردم متوجه شدند كه او چند روز است كه از دنيا رحلت كرده است[1] .
-----------------------------------------------------
[1] .  حيوة القلوب : ج 1 ، ص 370 .