عشق الهى و جستجوى خدا

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

عشق الهى و جستجوى خدا
 [مقدمه: اين داستانِ واقعى، خاطره يك استاد الهيات دانشگاه شيكاگو (در امريكا) درباره زندگى يكى از دانشجويانش است كه در ابتدا منكر خدا بود، ولى بعدا با تأمل روى يك جمله كه استادش به او گفته بود، زندگى‏اش تغييرات اساسى پيدا مى‏كند، و اين، در حالى است كه او مبتلا به سرطان ريه است و زندگى‏اش رو به افول.
اين داستان را جان پاول، كشيش و استاد دانشگاه شيكاگوى امريكا درباره يكى از دانشجويان كلاس خداشناسى‏اش نقل مى‏كند.]
* * *
حدود دوازده سال پيش بود كه يك روز، بلند شدم تا پرونده‏هاى دانشجويان كلاس درس خداشناسى (الهيات) اولين دوره‏ام را ببينم. آن روز، اولين روزى بود كه من «تامى» را مى‏ديدم. در نگاه اوّل، توجهم را به خود جلب كرد. او موهاى بلند بورش را كه تا زير شانه‏هايش مى‏رسيد بافته بود. اولين بارى بود كه پسرى را با اين چنين موهاى بلندى مى‏ديدم. البته مى‏دانم كه پشت اين ظاهر و آنچه داخل اين سر وجود دارد مهم است . آن روز چندان آمادگى نداشتم و كمى هيجان‏زده شده بودم. فورى روى پرونده تامى به خاطر عجيب و غريب بودنش حرف «S» نوشتم. در همان روز اوّل، تامى نشان داد كه منكر خداست. او مرتّب اعتراض مى‏كرد و عشق بدون قيد و شرط به خدا را رد مى‏كرد. ما با يكديگر در آرامش نسبى، آن نيم‏سال تحصيلى را به سر كرديم. اگرچه براى موافقت با حضور او در كلاس، دچار زحمت بسيارى بودم.
يك روز بعد از امتحان پايان ترم، به آرامى از من پرسيد: «آيا تو فكر مى‏كنى من هرگز خدا را پيدا نمى‏كنم؟». براى اين‏كه تلنگرى به او زده باشم تا شايد از خواب غفلت بيدار شود، با تأكيد فراوان به او گفتم: «نه، نه!». او فقط جواب داد: «اُه».
از كلاس كه مى‏خواست بيرون برود هنوز چند قدمى برنداشته بود كه او را صدا زدم و گفتم: «تامى! من هرگز فكر نمى‏كنم كه تو به او نخواهى رسيد؛ اما من مطمئن هستم كه او تو را پيدا مى‏كند».
شانه‏هايش را كمى بالا انداخت و از كلاس، خارج شد و براى هميشه، از زندگى‏ام خارج شد. احساس كردم كه حرفم در او تأثير گذاشته بود. بعدها از اين‏كه شنيدم فارغ التحصيل شده است خوشحال شدم و خدا را شكر كردم.
اما بعدها خبر ناراحت كننده‏اى شنيدم. شنيدم كه تامى مبتلا به بيمارى بدون درمان سرطان ريه است. قبل از اين‏كه به دنبال او باشم، او خودش يك روز به ديدن من آمد. وقتى او را ديدم بدنش بدجورى تحليل رفته بود و تمامى موهايش هم ريخته بود؛ اما چشمانش همچنان پرفروغ و كلامش مثل سابق، محكم و استوار بود. به طرفش رفتم و گفتم: «تامى، من اغلب اوقات به فكر تو هستم، فراموشت نكرده‏ام. شنيدم كه مريض هستى، بسيار متأسف شدم».
ـ اوه، بله، خيلى مريض! هر دو ريه‏ام سرطان دارند. موضوع هفته‏هاست.
ـ مى‏توانم درباره آن با هم صحبت كنيم!
ـ حتما، هر طورى كه دوست دارى.
ـ چه جور است آدم، 24 ساله باشد اما در حال مرگ؟
ـ خوب مى‏توانست بدتر هم باشد.
ـ مثل چى؟
ـ مثل انسان پنجاه‏ساله‏اى كه هيچ ارزش و هدفى در زندگى‏اش ندارد. مثل انسان پنجاه‏ساله‏اى كه به فكر هوس‏بازى و جمع كردن پول است.
لحظه‏اى را كه روى پرونده تامى حرف «S» را به نشانى عجيب بودنش مى‏نوشتم به خاطر آوردم و گفتم: «جالبه!».
ـ علت اين‏كه به ديدن شما آمدم، به خاطر حرفى بود كه در آخرين روز كلاس درس به من گفتيد. من از شما پرسيدم كه: آيا فكر مى‏كنى هرگز خدا را پيدا نخواهم كرد؟ و تو جواب دادى: نه! اين جواب، مرا بسيار شگفت‏زده كرد. سپس گفتيد: اما او شما را پيدا خواهد كرد! اين جمله، من را به شدت تحت تأثير قرار داد و درباره آن، بسيار فكر كردم و براى جستجوى خدا تلاش‏هاى زيادى كردم و به شدت به آن علاقه‏مند شدم.
زمانى كه پزشكان، مرا تحت مداوا قرار دادند و به من گفتند كه مبتلا به بيمارى سرطان هستم، من در حال و هواى جستجو و تحقيق درباره خدا بودم. دستانم را محكم بر درهاى آسمان كوبيدم؛ اما هيچ اتفاقى نيفتاد. آيا شده است كه براى به دست آوردن چيزى با تمام توانت تلاش كنى اما موفق نشوى؟ بدون شك آدم خسته، ديگر حوصله زحمت كشيدن ندارد و در آخر، دست از تلاش برمى‏دارد.
روزى از خواب بيدار شدم و به جاى اين‏كه بيشتر جستجو كنم، تصميم گرفتم كه ديگر به خدا و آخرت و چيزهايى شبيه آن، توجّه نكنم. تصميم گرفتم هر چه قدر وقت دارم صرف كارهايى بسيار مهم و مفيدى بكنم كه آنها را ترك كرده بودم. درباره شما و كلاس شما فكر مى‏كردم كه جمله‏اى به خاطر آوردم كه گفته بوديد: خيلى ناراحت كننده است كه آدمى يك عمر بدون عشق زندگى بكند و ناراحت كننده‏تر از آن، اين است كه آدمى يك عمر زندگى بكند و بميرد، ولى به كسانى كه مورد علاقه‏اش هستند نگويد كه آنها را دوست دارد.
بنابراين با يكى از مشكل‏ترين و سخت‏ترين مسئله زندگى‏ام كه پدرم بود شروع كردم. او در حال خواندن روزنامه بود. صدايش زدم و او بدون اين‏كه روزنامه را پايين بياورد گفت: «بله، چيه؟». به او گفتم: «پدر، دوست دارم با تو صحبت كنم!». گفت: «خوب، صحبت كن». گفتم: «حرف خيلى مهمى مى‏خواهم بگويم!».
پدر، كمى روزنامه را پايين‏تر آورد و گفت: «چيه؟». گفتم: «پدر، خيلى دوستت دارم. فقط مى‏خواستم كه بدانى؟».
تام به من لبخند مى‏زد و ماجرا را با رضايت و خشنودى كامل و با يك احساس عجيب و دلپذيرى كه از اعماق وجودش مى‏جوشيد تعريف مى‏كرد.
ـ روزنامه، روى كف اتاق افتاد. پدرم دوتا كار انجام داد كه هيچ وقت به خاطر ندارم كه قبلاً انجام داده باشد: اوّل گريه كرد و بعد، مرا بغل كرد. ما تمام شب با همديگر صحبت كرديم، هرچند كه پدرم مجبور بود صبح زود، سر كار برود. احساس بسيار خوبى به من دست مى‏داد از اين‏كه به پدرم نزديك‏تر شده بودم، اشك‏هايش را مى‏ديدم، و با احساس بغل كردنش و يا شنيدن جملات پدرم كه مى‏گفت مرا خيلى دوست دارد.
همين مسئله با مادر و برادر كوچك‏ترم بسيار ساده‏تر بود. آنها نيز با من گريه كردند و همديگر را بغل كرديم و شروع كرديم به گفتن حرف‏هاى قشنگى كه نبودنش در خانه ما احساس مى‏شد. ما هر آنچه را كه سال‏ها به عنوان راز در سينه‏هايمان نگه داشته بوديم تقسيم كرديم. سپس رو به خدا كردم. اين بار خدا را يافته بودم و احساس مى‏كردم كه به او خيلى نزديك‏تر شده‏ام.
عملاً به نفس نفس افتاده بودم.
ـ تو با دوست داشتن، راهى مطمئن به پروردگارت پيدا كردى؛ راهى كه همگان به دنبال آن هستند. تو راهى را جسته‏اى كه خيلى‏ها در جستجوى آن هستند. جان آپوستيل مى‏گويد: «... هر كه با عشق زندگى مى‏كند، با خدا زندگى مى‏كند...».
تام! مى‏توانم از تو خواهشى بكنم؟ مى‏دانى كه وقتى در كلاسم بودى واقعا برايم دردسر بزرگى بودى (با خنده)؛ اما حالا مى‏توانى جبران كنى. آيا مى‏توانم از تو خواهش كنم سر كلاس من، اين ماجرا را براى بچه‏ها تعريف كنى؟ بدون شك، تأثير حرف‏هاى تو از من، بسيار بيشتر است. تو بهتر مى‏توانى آنها را بيان كنى.
ـ اُه... براى شما آمادگى داشتم؛ اما نمى‏دانم براى كلاستان آمادگى دارم يا نه!
ـ تام! در اين باره فكر كن، هر وقت كه آماده شدى، به من زنگ بزن.
بعد از چند روز، تام به من زنگ زد و گفت كه براى حضور در كلاس، آمادگى لازم را به دست آورده است. او مى‏خواست درباره خدا و ماجراهاى زندگى‏اش با بچه‏ها صحبت كند. براى يك روز معين، برنامه‏ريزى كرديم؛ اما او هرگز به سر قرار نرسيد. او قرار مهمى داشت؛ قرارى مهم‏تر از كلاس من؛ او براى زندگى برتر از اين زندگى دنيا آماده شده بود: زندگى جاويدان؛ زندگانى‏اى كه مرگ، پايان آن نبود. بلكه مرگ، تنها تغييرى بود از اين زندگى به زندگى ديگر. او زندگى زيباترى يافته بود كه تا به حال، نه كسى ديده و نه كسى شنيده و نه كسى حتى تصوّر كرده است.
قبل از اين‏كه او پرواز كند در لحظه‏هاى آخر صحبتمان گفت: «من هيچ قصد ندارم كه درباره آن، در كلاس شما صحبت كنم».
ـ مى‏دانم تام!
ـ آيا درباره من با بچه‏ها صحبت مى‏كنى؟ آيا قصه مرا براى تمام جهان تعريف مى‏كنى؟
ـ حتما تام! من به همه آنها خواهم گفت. من بهترين كارى را كه بتوانم، انجام خواهم داد.
* * *
من از همه كسانى كه اين نوشته را خوانده‏اند و دلشان به كلمه «عشق»، مهربان‏تر شده است تشكر مى‏كنم. اين داستان واقعى، نكته‏هاى زيادى دارد. خواهش مى‏كنم كه آن را براى دوستان و آشنايان خود نيز تعريف كنيد.
مجلات >حديث زندگى>شماره 20

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page