در سفرى كه نادرشاه ، به نجف اشرف رفته بود؛ وقتى به درِ آستان مقدس علوى عليه السّلام رسيد، امر كرد، يك زنجير بگردنش انداخته و او را همانند يك غلام حلقه بگوش ، كشان ، كشان به داخل حرم ببرند.
وقتى كه زنجير به گردن او آويخته شد، كسى جرئت نكرد او را با آن وضع ، كه خودش دستور داده بود ببرد، ناگهان ديدند شخصى با عظمت پيدا شد، بدون درنگ سر زنجير را گرفته و به همان حال او را داخل صحن مطهر نمود، پس از آن ، هر چه پى آن شخص گشتند، او را نيافتند.
نادر در همان سفر، تصميم گرفت كه گنبد مطهّر آقا اميرالمؤ منين عليه السّلام ا، طلاپوش كند. كارگزارانش وقتى به وسط گنبد رسيدند از وى ، پرسيدند: ((قربان ! روى گنبد چه نقشى بنويسند؟)) نادر بدون تاءمّل ، گفت : ((بنويسند: (يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ)(1): دست خدا، بالاى همه دستهاست .
فرداى آن روز، وزير گفت : ((به گمانم ، اين كلمه از جانب خدا بر دل او الهام شده ، اگر قبول نداريد دو مرتبه از او سؤ ال كنيد.)) رفتند و از نادر سؤ ال كردند: ((قربان ! فرموديد، روى گنبد را چه نقشى بنويسيم ؟)) نادر كه سواد نداشت و آيه را فراموش كرده بود گفت : ((همانكه ديروز گفتم .))(2)
عبدالكريم پاك نيا
-----------------------------
1-فتح / 10.
2-انوار العلويه ، ص 119.