قصه يك ازدواج پرماجرا

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

خداوند متعال ، در قرآن شريف ، به داستانى اشاره مى فرمايد كه از جهاتى ، قابل دقت و تاءمّل است . با توجّه به اهميّت آن در قرآن ، كه نام بزرگترين سوره از اين قصه گرفته شده و همچنين به علت نتايج ثمربخش ‍ آن ، ما مشروح آن را براى خوانندگان گرامى ، در اينجا نقل مى كنيم :


در زمان حضرت موسى عليه السّلام در بنى اسرائيل ، مرد جوانى زندگى مى كرد. و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت . وى جوانى با ادب ، و آراسته به كمالات ظاهرى و معنوى بود.
در يكى از روزها، كه طبق معمول در مغازه خويش ، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خريدارى كرد، كه آن معامله كلان ، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان ، در پى داشت . وقتى براى تحويل گندم به انبارى خويش در منزل مراجعه كرد، متوجه شد كه درب انبارى بسته و پدرش پشت در خوابيده ، كليد انبار هم در جيب اوست . و از آنجائى كه اين جوان ، شخصى فهميده و باتربيت بود، طبعاً پدرش ، احترام خاصى پيش او داشت .
با عذرخواهى به مشترى گفت : ((متاءسفانه ! تحويل گندم ، بستگى به بيدارى پدرم دارد و من راضى نيستم كه او را از خواب ، بيدار كرده و اسباب ناراحتى اش را فراهم كنم ؛ به همين جهت ، اگر صبر كنى تا پدرم بيدار شود من مقدارى از مبلغ كالا، به تو تخفيف خواهم داد، و اگر نمى توانى صبر كنى ، لطفاً از جاى ديگرى جنس مورد نياز خود را تهيه كن .))
مشترى گفت : ((من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مى خرم ، معطل نشو و پدر را از خواب بيدار كن ، جنس را تحويل من بده .)) جوان گفت : ((من هرگز، او را از خواب بيدار نخواهم كرد و استراحت پدر، در نزد من بيشتر ارزش ‍ دارد تا سود اين معامله كلان .)) بعد از اصرار مشترى و امتناع تاجر جوان ، بالاخره مشترى صبر نكرد و رفت .
بعد از ساعتى ، پدر از خواب بيدار شد؛ ديد پسرش در حياط خانه قدم مى زند، پرسيد: ((پسرم ! چطور شده در اين ساعت كارى ، درب مغازه را بسته و بخانه آمده اى ؟)) جوان برومند، داستان را از براى او نقل كرد، پدرش ‍ بعد از شنيدن واقعه ، خيلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و بخداوند عرضه داشت : ((پروردگارا! از تو متشكرم ، كه چنين فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا كرده اى .)) و به پسرش گفت : ((اگر چه من راضى بودم كه مرا از خواب بيدار كنى و اينقدر سود را از دست ندهى ، امّا حالا كه تو بزرگوارى كردى و احترام پدر پيرت را نگاه داشته اى ، من ، در عوض آن سودى كه از دست داده اى ، گوساله خويش را، بتو مى بخشم و اميدوارم كه خداى متعال توسط اين گوساله ، نفع بسيارى بتو برساند و آن درس عبرتى باشد، براى تمام جوانها كه احترام پدر و مادر خويش را حفظ كنند.)) سه سال از اين ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد كرده و يك گاو بزرگ و كامل شده بود.
در آن زمان ، در منطقه ديگرى و در يكى از خانواده هاى بنى اسرائيل ، دخترى مؤ دّب و عفيفه و جميله بود كه بحدّ بلوغ رسيده و خواستگاران زيادى برايش مى آمدند؛ كه از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: يكى از آن دو، متدين و باتربيت بود امّا از مال دنيا، چندان بهره اى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم ، از ثروت دنيا بهره مند بود، ولى از دين و تقوا و معنويت هيچ بهره اى نداشت ، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرويده بود.
دختر، از بين خواستگاران ، به اين دو نفر متمايل شد و يك هفته مهلت خواست ، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آينده خويش تصميم بگيرد. او در اين مدت با خود فكر كرد كه :
((اگر من ، با پسر عموى متدين ازدواج كنم ، بايد عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم ، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس ، بسر خواهم برد و يك زندگى آرامبخش و سالم ، خواهم داشت . و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوى و آلوده به گناه ازدواج كنم ، ممكن است چند روزى در رفاه و آسايش باشم ، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آينده ام ، ممكن است از جادّه سعادت ، منحرف شده و در سراشيبى لغزش ها و آلودگى سقوط كنم .))
دختر جوان ، بعد از فكر و مشورت با پدر و مادرش به اين نتيجه رسيد كه با پسر عموى متدين و باتقوا ازدواج كند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصميم عاقلانه دختر عموى خويش آگاه گرديد، خود را در ميان همسن و سالان شكست خورده تلقى كرد؛ و آتش حسد، در سينه او شعله ور شد. وى در اثر وسوسه شيطان ، نقشه خطرناك و شومى كشيد.
او شبى ، پسر عموى باتقوا را، به منزل خويش دعوت كرده و بعد از پذيرائى كامل ، شب را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب ، در حالى كه ميهمان در خواب بود او را بطرز فجيعى كشته ، و جنازه را به يكى از محلاّت ثروتمند بنى اسرائيل انداخت .
بعد پيش خودش فكر كرد: ((با يك تير دو نشان مى زنم ، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقيب ، ناچار مرا مى پذيرد و دومّاً، ديه اين پسر عمو را، كه به غير از من ، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسى عليه السّلام از اهالى محل گرفته ، و صرف خرج عروسى مى كنم .))
صبح زود، وقتى مردم از خانه ها بيرون آمدند، با جسد خونين يك شخص مقتول ، مواجه شدند، و هر چه دقت كردند، او را نشناختند؛ تا اينكه بحضور حضرت موسى رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى عليه السّلام دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى كشاورزان ، از رفتن به سرِ كار، خوددارى كنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.
(زيرا مسئله قتل ، در بين بنى اسرائيل خيلى مهم بود.) مردم ، بدنبال دستور پيامبر خدا، تمام تلاش خود را بكار بردند، ولى هيچ اثرى از قاتل و يا مقتول بدست نيامد.
جوان قاتل ، نزديكيهاى ظهر، از منزل خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه وضع شهر بهم ريخته ، همه دست از كار كشيده اند. جوان -با تجاهل - علت را جويا شد و گفتند: ((شخصى را كشته و شب گذشته ، به يكى از محله ها انداخته اند و حضرت موسى دستور شناسائى و دستگيرى قاتل را داده است كه خانواده مقتول ، او را قصاص كنند.)) او به سرعت ، به كنار جنازه آمد و روپوش را كنار زد و بصورت او نگاه كرد. ناگهان نعره زد، و داد و فرياد راه انداخته و مانند اشخاص مصيبت ديده ، به سر و صورت خود مى زد و گريه كنان مى گفت : ((آه ! آه ! اين جوان پسرعموى من است و بايد، يا قاتل را نشان بدهيد تا قصاص كنم ، و يا اينكه ديه خون او را بگيرم !)) وقتى او را در محضر حضرت موسى عليه السّلام حاضر كردند، حضرت موسى عليه السّلام بعد از احراز هويّت و خويشاوندى آن جوان با مقتول ، فرمود: ((اهالى آن محل يا بايد، قاتل را بيابند و يا اينكه ، پنجاه نفر قسم بخورند كه خبر از قاتل ندارند و ديه مقتول را بپردازند.))
بنى اسرائيل گفتند: ((يا نبى اللّه ! ما بدون تقصير چرا ديه بدهيم ، شما از خداى خويش سؤ ال كن ، تا اينكه قاتل را، بما معرفى نمايد و ما از اين اتهام ، رها شويم .)) حضرت فرمود: ((دستور خداوند، فعلاً اين است و من هرگز خلاف حكم خدا عمل نخواهم كرد.))
در اين هنگام ، از طرف خداوند به موسى عليه السّلام وحى نازل شد: ((اى موسى ! حالا كه بحكم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده ، گاوى را بكشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمايم و او قاتل خودش را معرفى كند.)) و خداوند متعال در قرآن به اين قصه اشاره فرموده : (وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّ هِ اَنْ اَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ)(1): به ياد آوريد، هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت : ((خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را، به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد، تا زنده شود و قاتل خويش را معرفى كند و غوغا و آشوب خاموش گردد).))
گفتند: ((آيا ما را مسخره مى كنى ؟(مگر ممكن است عضو مرده اى را به مرده بزنيم و او زنده شود).))
موسى گفت : ((به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم !))
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ يقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ)(2)بنى اسرائيل گفتند: ((پس از خداى خود بخواه ، كه براى ما روشن كند، اين (ماده گاو) چگونه باشد؟)) گفت : ((خداوند مى فرمايد: ماده گاوى است كه نه پير؛ و نه بكر و جوان ؛ ميان اين دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهيد.))
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِريْنَ)(3)گفتند: ((از پروردگار خود بخواه كه براى ما بيان كند، رنگ آن چگونه باشد؟)) موسى گفت : ((خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست ، كه بينندگان را خوش آمده و مسرور سازد.))
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثيرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاشِيَةَ فيها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماكادُوا يَفْعَلُون )(4)
باز گفتند: ((از خداوند بخواه ، چگونگى آن گاو را كاملاً براى ما روشن سازد كه هنوز بر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت كرده و انشاءالله هدايت خواهيم شد.))
گفت : ((خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آبكشى كند و آن بى عيب و يكرنگ باشد. گفتند: ((اكنون حقيقت را روشن ساختى )) و گاوى را بدان اوصاف كشتند، امّا نزديك بود كه از اين امر نيز نافرمانى كنند.
بنى اسرائيل ، وقتى اين صفات را، از حضرت موسى شنيدند، بدنبال گاوى با اين اوصاف گشتند و هر چه تفحص كردند، پيدا نشد تا اينكه بالاخره ، گاو را با آن ويژگى ها، در خانه جوانى پيدا كردند.
او همان جوان گندم فروش بود كه چند سال پيش ، در اثر احترام و مهربانى به پدرش ، صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائيل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خريد گاو را كردند و او وقتى از ماجرا اطلاع يافت خوشحال شده و گفت : ((من بايد از مادرم اجازه بگيرم .))
پيش مادرش آمده و مشورت كرد، مادرش گفت : ((به دو برابر قيمت معمولى او را بفروش .)) بنى اسرائيل وقتى از قيمت باخبر شدند گفتند: ((مگر چه خبر شده ؟ يك گاو معمولى ، به دو برابر قيمت بازار؟!))
و پيش حضرت موسى عليه السّلام آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: ((حتماً، بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: ((چاره اى نيست ، ما آنرا به دو برابر قيمت مى خريم ، برو گاو را بياور.)) و او دوباره پيش مادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت : ((پسرم ! برو بگو: به دو برابر قيمت قبلى ما مى فروشيم !)) آنها وقتى اين جمله را شنيدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ((ما يك گاو را به چهار برابر قيمت ، نمى خريم .))
پيش حضرت موسى عليه السّلام برگشتند و حضرت فرمود:: ((بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها بازگشتند؛ اينبار نيز مادر جوان گفت : ((پسر جان ! برو به آنها بگو: چون شما نخريديد و رفتيد، به دو برابر قيمت قبلى مى فروشيم .)) و بنى اسرائيل باز از خريدن ، خوددارى كرده و برگشتند. و هر بار كه برمى گشتند، قيمت دو برابر مى شد، تا اينكه ، آن گاو را بدستور حضرت موسى خريدند، به قيمت اينكه پوستش را پر از سكّه هاى طلا بكنند. بعد از خريدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش را پر از سكّه هاى طلا كرده و به صاحبش تحويل دادند.
حضرت موسى عليه السّلام آمد و دو ركعت نماز خواند و بعد دستها را بسوى آسمان بلند كرده و فرمود: ((پروردگارا! ترا قسم مى دهم به شكوه و جلال محمد و آل محمدعليه السّلام كه اين مرده را زنده گردانى .)) و بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى كرده و چگونگى وقوع جنايت را شرح داد.
بعد از اين معجزه ، بنى اسرائيل به همديگر مى گفتند: ((ما نمى دانيم معجزه زنده شدن اين مقتول مهمّ است ، يا ثروتمند كردن خداوند، آن جوان تاجر را!))
حضرت موسى امر كرد كه قاتل را قصاص كنند. و آن جوان بيگناه ، بعد از زنده شدن ، از حضرت موسى تقاضا كرد كه از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنايت كند. خداوند به حضرت موسى مژده داد كه هفتاد سال ، عمر دوباره به او بخشيدم و بعد موسى عليه السّلام آن دختر پاكدامن را به عقد آن جوان -پسر عموى متدين و درستكار- در آورد. و در حديث نقل شده : ((خداوند در قيامت هم بين آن دو زوج جوان ، جدائى نمى اندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با يكديگر زن و شوهر خواهند بود.))(5)

نتيجه داستان
در اين داستان كه بزرگترين سوره قرآن ، بنام همين استدلال (گاو بنى اسرائيل ) ناميده شده است ، نكاتى قابل دقت وجود دارد كه ما به بعضى از نتايج ثمربخش آن ، اشاره مى كنيم :
1 - اين داستان ، اهميت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى عزيزان جوان ، روشن مى كند؛ كه خداوند متعال چقدر عنايت دارد كه جوانان عزيز در برخورد با والدين خويش ، نهايت مهربانى و تكريم را داشته باشند و پاداش دنيوى و اخروى آنرا دريابند.
2 - از اين قصه مى فهميم كه خداوند، زنان پاك و باعفت را نصيب مردان متدين و پاكيزه مى گرداند. چنانكه در قرآن فرموده : (وَالطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ)(6)زنان پاك از آنِ مردان پاك ، و مردان پاك از آنِ زنان پاكند.
3 - نتيجه خيانت به ديگران ، رسوائى در دنيا و آخرت مى باشد.
4 - يكى از معجزات الهى را در اين داستان مشاهده مى كنيم .
5 - اراده الهى ، بالاتر از تمامى خواسته ها و فوق تمايلات انسانى است .
6 - رضايت خداوند متعال ، مهمّتر از همه كارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت ، مى باشد.
7 - دخترانِ جوان ، در انتخاب همسر آينده خويش ، نيك بينديشيد، تا در دام هوس ها و تمايلات سوداگران شهوات نفسانيه ، گرفتار نشوند.
8 - و بالاخره انسانهاى خداجو و خداپرست ، در تمام مراحل زندگى موفق و پيروزند، هر چند اين پيروز باتاءخير و مشكلاتى همراه باشد؛ زيرا خداوند فرمود: (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً)(7)مسلّماً با هر سختى آسانى است .
عبدالكريم پاك نيا
-----------------------------
1-بقره / 67.
2-بقره / 68.
3-بقره / 69.
4-بقره / 71 - 70.
5-با استفاده از حيوة القلوب ، ج 2، ص 270 -تفسير صافى ، ج 1/ 140 -داستان پيامبران ، 2 / 366.

6-نور / 26.
7-شرح / 6.