حركت به سوى كوفه

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

بعد از چند روزى سعيد از خانواده اش خداحافظى كرد، و با همراهى عبدالله از كوه و صحرا به سمت كوفه حركت كرد، در بين راه عبدالله هيچ نشانه اى از علاقه سعيد به قطام و توطئه آن سه نفر در مكه از جانب سعيد نشنيد.

عبدالله از صحبتهاى كه با ابورحاب داشت فهميد كه سعيد تصميم بر كشتن امام على گرفته و ابورحاب تصميم او را عوض كرده بود و حرف سعيد درباره توطئه گران را هم شنيد، ولى دقت كافى نكرده بود، وقتى كه به وسط صحرا رسيدند سعيد كنايه وار از كُشتن على عليه السّلام صحبت به ميان آورد، او نسبت به عبدالله انس و الفتى خاص داشت ، و فطرتا هم آدم صاف و ساده اى بود، تمام آن چيزهاى كه مى دانست و اسرارى را كه در قلبش داشت براى عبدالله گفت و از او در اين باره مشورت خواست ، هنوز به كوفه نرسيده بودند كه عبدالله به همه اسرار سعيد آگاهى پيدا كرد، و از عهد و پيمانى كه با قطام بسته بود و شكستن آن پيمان اطلاع پيدا كرد، و به سعيد گفت : به وصيت جدّت عمل كن ، و عهد و پيمان قطام را فراموش كن ، و اگر نتوانستى او را قانع كنى از او درگذر. زن زياد است ، من براى تو زيباترين زن از جهت خلق و خوى و شكل و شمايل و از بالاترين نَسب اختيار مى كنم (اين حرفها هنگامى بين آن دو رد و بدل ميشد كه بر شترشان سوار بودند و طىّ طريق مى كردند).
سعيد گفت : نه ! نه ! اين حرف را نزن ! هيچ زنى زيباروى تر از قطام در جهان نيست و دورى او را نمى توانم تحمل كنم ، پس معلوم مى شود كه تو از عشق و عاشقى اطلاعى ندارى . اين را گفت و نفس بلندى كشيد و آرام گرفت . سپس ‍ ادامه داد: بر فرض كه او را دوست نداشته باشم ، ولى از نوشته اى كه به او دادم مى ترسم كه وقتى از من ناراحت بشود آن را نزد على ببرد، اما من مطمئن هستم كه در دوستى خود با من راست مى گويد او چيزى جز خشنودى مرا نمى خواهد. عبدالله گفت : اما آنچه كه تو مى گويى از محبت او نسبت به تو، پس قانع كردن او و برگرداندنش از قتل على عليه السّلام كار دشوارى نخواهد بود و اما آن كسى كه قصد كشتن على را دارد پيدا كن و او را از كارش منصرف كن ، اگر نتوانستى او را منصرف كنى ، يا او را بكش ، يا خبرش را به امام بده تا درباره او تصميم بگيرد.
سعيد از اين پيشنهاد استقبال كرد، وقتى به كوفه رسيدند، خورشيد كم كم از ديده ها پنهان مى شد، سعيد در آن روز فشار زيادى به شترش آورد تا قبل از غروب وارد شهر شود و بتواند قطام را ديدار كند، با اينكه به نزديكى او رسيده بودند تاءخير در ديدار او را جايز نمى دانست ، اما وقتى ديد كه غروب شده و هنوز به كوفه نرسيده دلتنگ شد. عبدالله كه به ناراحتى درونى او پى برده بود، خواست كه او از اين وضع راحت كند، به او گفت : آيا ما از خانه ات كه در كوفه است خيلى دوريم ؟ سعيد گفت : اگر داخل شهر شويم نزديك است چون خانه ما در اطراف شهر قرار دارد، عبدالله گفت : من مى خواهم هر چه سريعتر به شهر برسم تا از رنج و سختى سفر راحت شوم ، از سوار شدن شتر بدنم مجروح شده . سعيد گفت : اما من برعكس تو هستم مايلم كه قبل از رسيدن به منزل نماز عشاء را در مسجد بجا آورم . عبدالله فهميد كه هدف سعيد ديدار با قطام است ، تا از توصيه جدش او را مطلع كند، و بداند كه عكس العمل قطام در اين قضيه چيست ، عبدالله سعى كرد كه او را از اين كار بازدارد تا راهها و روشهايى براى مقابله با قطام آماده كند، چون سعيد آدم خوبى بود و سلامت نفس داشت از حيله هاى قطام نسبت به او مى ترسيد، از اينرو به او گفت : اين حرفها را بگذار، با هم برويم نماز عشاء را در منزل بخوانيم و به اميد خدا نماز صبح را در مسجد بجا مى آوريم .
سعيد بخاطر آن شرم و حياى كه داشت قبول كرد و در قلبش چاره اى مى انديشيد كه چگونه به منزل لبابه برود تا از اوضاع و احوال آنجا با خبر شود؟ زمانى وارد كوفه شدند كه سياهى شب همه جاى كوفه را فرا گرفته بود، تصميم گرفتند وارد منزل سعيد شوند، پياده حركت كردند، وقتى به خانه رسيدند، سر و صورتى آب زدند و نماز خواندند و غذايى خوردند، سعيد وانمود كرد كه خوابش مى آيد و هر كدام از آنها به رختخواب خودشان رفتند، امّا سعيد منتظر به خواب رفتن عبدالله بود.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده