حضرت على عليه السلام زبير را متنبه كرد

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان جنگ جمل هنگاميكه دو سپاه در مقابل هم صف كشيده آماده نبرد مى شدند، حضرت على عليه السلام زبير را براى گفتگو دعوت كرد، حضرت چندين بار زبير را صدا زد تا اينكه زبير به نزد حضرت آمد در حاليكه سر تا پا مسلح بود، اما اميرالمؤمنين بدون سلاح و زره بود، حضرت به زبير فرمود: تو كه اسلحه را آماده كرده اى بسيار خوب ، آيا براى خودت نزد خداوند عذرى (در اين جنگ افروزى ) مهيا كرده اى ؟ زبير گفت : ما همگى نزد خداوند خواهيم رفت .


حضرت اين آيه را در جواب او تلاوت نمود:((يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين (1) ؛ در آن هنگام خداوند به درستى و كامل كيفر آنها را مى دهد و خواهند فهميد كه خداوند همان حق آشكار است .))
زبير و حضرت على عليه السلام به يكديگر نزديك شدند بطوريكه گردن اسبهايشان به هم مى رسيد، حضرت به زبير فرمود: ترا خواستم تا حديثى را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تو يادآورى كنم ، آيا به ياد مى آورى روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نگاه مى كرد و به تو فرمود: اى زبير آيا او را دوست دارى ؟ تو گفتى چرا او را دوست نداشته باشم ؟ با اينكه او برادر (دينى ) من و پسر دائى من است ! حضرت فرمود: بدان كه تو با او خواهى جنگيد و در آن جنگ تو ستم پيشه هستى .
زبير با شنيدن اين حديث گفت :((انا لله و انا اليه راجعون))حديثى را به من يادآورى كردى كه روزگار از يادم برده بود، و سپس با حالت ندامت و مبهوت به نزد سپاه خود برگشت ، حضرت على عليه السلام نيز با خوشحالى به طرف لشكر خويش آمد، پسر زبير كه نامش عبدالله بود و در حقيقت از مهره هاى اصلى اين آشوب به حساب مى آمد وقتى ندامت و سستى پدر را ديد گفت :
اى پدر! رخسارت هنگام برگشت ، به گونه ديگرى است غير از آنكه از نزد ما رفتى .
زبير گفت : على حديثى را به من يادآورى كرد كه روزگار آنرا از يادم برده بود، من هرگز با على نمى جنگم و همين امروز بر مى گردم و شما را رها مى كنم !
پسرش گفت : به نظر من تو از شمشيرهاى اولاد عبدالمطلب ترسيده اى ، (حق دارى ) آن شمشيرها بسيار تيز و در كف جوانان و شمشيرزنان دلاورى است !
زبير كه از اين تحقير به شدت رنجيده شده بود گفت : واى بر تو، مرا به جنگ با على تحريك مى كنى ، من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم .
عبدالله گفت : (سوگند را بشكن و) كفاره مخالفت با سوگند را بده تا ترس ‍ تو زبانزد زنان قريش نگردد، تو كه ترسو نبودى !
با كمال تعجب ترفند و حيله عبدالله مؤ ثر افتاد و ناگهان زبير گفت : غلامم كه نامش مكحول است آزاد باد به جهت كفاره مخالفت با سوگند - آنگاه سر نيزه خود را از نيزه جدا كرد و با نيزه بدون سر بر لشكر على عليه السلام يورش برد (تا شجاعت خود را اثبات كند و از اين تهمت خود را تبرئه كند).
حضرت على عليه السلام كه يورش زبير را ديد فرمود: براى او راه باز كنيد (مزاحمش نشويد) او بيرون خواهد رفت .
زبير پس از جولان دادن نزد سپاه خود برگشت و اين كار را سه بار تكرار كرد و پس از آن به پسرش گفت : واى بر تو آيا ترسى در كار بود؟ پسرش ‍ گفت : نه .
-----------------------------------------------
1- سوره مباركه نور، 25.
-------------------------------------
سيد محمد نجفى يزدى