من زندگى تو را مى خواهم و تو مرگ مرا

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در برخى روايات آمده است وقتى ابن ملجم از طرف والى مصر (يا يمن ) با گروهى نزد حضرت آمد، از همدستان خود پيشدستى نمود و با جملاتى فصيح به اميرالمؤمنين عليه السّلام گفت :
السلام عليك ايها الامام العادل و الليث الهمام و البطل الضرغام والفارس القمقام و من فضله الله على سائر الانام ...
وقتى سخنانش تمام شد حضرت به چشمهاى او نگاهى افكند، سپس ‍ ميهمانان را اكرام نمود و دستور داد تا هدايائى به آنها داده شود و فرمود تا مردم ايشان را احترام كنند.
ابن ملجم هنگام برخاستن اشعارى در مدح حضرت خواند و گفت : ما در اجراى فرمان شما حاضريم ، فرمان ده تا ببينى آنچه شما را خوشحال كند، حضرت زيبائى سخنورى او را تحسين نموده فرمود:
اى جوان نام تو چيست ؟ گفت : عبدالرحمن ، فرمود: پسر كيستى ؟ گفت : ملجم مرادى ، فرمود: مرادى توئى ؟ گفت : آرى يا اميرالمؤمنين .
فرمود:اناللّه و انا اليه راجعون ، لا حول و لا قوة الا باللهو اين جملات را تكرار نموده دست بر دست مى زد.
سپس فرمود: واى بر تو آيا مرادى توئى ؟ گفت : بله ، حضرت اين اشعار را خواند:
انا انصحك منى بالوداد مكاشفة و انت من الاعادى
اريد حياته و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
يعنى : من دوستى خالصانه خود را آشكار مى كنم براى تو، با اينكه تو از دشمنان هستى . من خواستار زندگى او و او خواستار قتل من است ، كسى تو را بخاطر اين مرادى سرزنش نخواهد كرد.
آنگاه پس از گرفتن پيمانهاى محكم براى بيعت ، او را اكرام نموده و مى فرمود: تو قاتل من هستى ! گروهى از شيعيان به حضرت گفتند: يا اميرالمؤمنين اين سگ كيست ؟ فرمان بده تا او را بكشيم ، حضرت فرمود: شمشيرهاى خود را غلاف كنيد و اختلاف نيفكنيد، آيا من كسى را بكشم كه هنوز گناهى انجام نداده است . (1)
---------------------------------------
1- بحار، ج 42، بالاختصار.
----------------------------------
سيد محمد نجفى يزدى