ديدار با امام زمان(عج) در مسجد جمكران

(زمان خواندن: 10 - 20 دقیقه)

در مسجد جمكران، مطابق نقل هاي بسياري، از علما و صلحا، بارها افرادي سعادت ديدار امام زمان حضرت مهدي(عج) را پيدا كرده اند، و بعضي از آنها در كتاب ها نگاشته شده است، ما در اينجا از ميان ده ها مورد، به سه مورد كه اولي از مرجع بزرگ مرحوم آيه الله العظمي سيدمحمدرضا گلپايگاني(ره) و دومي آيت الله العظمي مرعشي نجفي و سومي از حضرت آيه الله صافي گلپايگاني نقل شده، اكتفا مي كنيم:
ملاقات آقاي بافقي با امام(ره)
1ـ يكي از علماي برجسته و مبارز و رباي كه رضاخان او را به جرم مبارزه او با كشف حجاب و منكرات، از قم به شهر ري تبعيد كرد، سپس او در سال 1322 شمسي در 72 سالگي در شهر ري رحلت نمود، و جنازه اش را به قم آوردند، و در مسجد بالا سر مرقد مطهر حضرت معصومه (سلام الله عليها) به خاك سپردند، مرحوم آيه الله شيخ محمدتقي بافقي(ره) است. يكي از علماي قم نقل كرد، كه آيه الله العظمي محمدرضا گلپايگاني فرمود: در عصر مرجعيت و رياست آيه الله العظمي حاج شيخ عبدالكريم حائري(ره) چهارصد نفر طلبه در حوزه علميه قم، جمع شده بودند، آنها متحداً از مرحوم آيه الله شيخ محمدتقي بافقي(ره) كه سرپرستي تقسيم شهريه آيه الله شيخ عبدالكريم حائري را داشت، عباي زمستاني خواستند،‌آقاي بافقي ماجرا را به مرحوم آقاي حائري گفتند، آقاي حائري فرمود: چهارصد عبا از كجا بياوريم؟
آقاي بافقي عرض كرد: از حضرت ولي عصر(اَرواحنا فَداه) مي گيريم.
آقاي حائري فرمود: من راهي ندارم كه از آن حضرت بگيرم.
آقاي بافقي عرض كرد: من ان شاء الله از آن حضرت مي گيرم.
شب جمعه آقاي بافقي(ره) به مسجد جمكران رفت و به خدمت حضرت رسيد و روز جمعه به آقاي حاج شيخ عبدالكريم حائري گفت: حضرت صاحب الزمان(عج) وعده فرمودند كه فردا روز شنبه چهارصد عبا مرحمت فرمايند.
روز شنبه ديدم يكي از تجار چهارصد عبا آورد و بين طلبه ها تقسيم كرد.
مژده اي دل شام مشتاقان به سر خواهد رسيد
وز پس اين تيره شب، تابان سحر خواهد رسيد
اي زبان! كم شكوه كن از تلخي ايام هجر
دوره اي شيرين تر از شهد و شكر خواهد رسد
ديگر اي يعقوب سيل اشك در دامن مريز
يوسف گم گشته خندان از سفر خواهد رسيد
ديدار عالم نجفي، و راهنمايي حضرت مهدي(عج)
2ـ افراد مورد اطمينان از مرحوم آيت الله العظمي سيد شهاب الدين حسيني مرعشي نجفي(ره) نقل كردند: يكي از علماي نجف اشرف كه مدتي به قم آمده بوده براي من نقل كرد؛ مشكلي داشتم، به مسجد جمكران رفتم، درد دلم را در عالم معني به حضرت امام عصر(عج) عرض كردم و از او خواستم كه وساطت كرده از درگاه خدا شفاعت كند تا مشكل من حل گردد، براي اين منظور به طور مكرر به مسجد جمكران رفتم، ولي نتيجه اي نگرفتم، تا اينكه روزي در آن مسجد در هنگام نماز دلم شكست و خطاب به امام زمان"عج" عرض كردم: مولاجان! آيا جايز است كه در محضر شما باشم و در منزل شما باشم و به ديگري متوسل شوم؟ شما امام من مي باشيد، آيا زشت نيست با وجود امام، حتي به علمدار كربلا قمر بني هاشم(عليه السلام) متوسل شوم و او را شفيع قرار دهم؟
از شدت ناراحتي، بين خواب و بيداري قرار گرفته بودم، ناگهان با چهره نوراني قلب عالم امكان حضرت حجت"عج" روبرو شدم، بي درنگ سلام كردم، جواب سلامم را داد و فرمود: نه تنها زشت نيست و ناراحت نمي شوم كه به علمدار كربلا متوسل گردي بلكه به شما راهنمايي نيز مي كنم كه هنگام توسل به علمدار كربلا چه بگويي؟ هنگامي كه براي رواي حاجت به آن حضرت متوسل شدي بگو:"يااَباَالْغَوًثِ اَدًرِكْني؛ اي پدر پناه دهندگان به فريادم برس و به من پناه ده."
او به دستور امام عصر(عج) عمل كرد و نتيجه گرفت.
ديداري ديگر، و ماجراي مسجد امام حسن مجتبي(عليه السلام) در قم
3ـ حضرت آيه الله العظمي شيخ لطف الله صافي(مدظله) كه از مراجع تقليد است، و داماد مرحوم آيه الله العظمي گلپايگاني(ره) مي باشند چنين فرمود: از ماجراهاي عجيب و راست كه در زمان ما واقع شده، اين است:
چنان كه اكثر مسافريني كه از قم به تهران و از تهران به قم مي آيند، و اهالي قم اطلاع دارند اخيراً در محلي كه سابقاً بيابان و خارج از شهر قم بود در كنار راه قم ـ تهران، سمت راست كسي كه از قم به تهران مي رود، جناب حاج يدالله رجبيان از اخيار قم مسجد مجلل و باشكوهي به نام مسجد امام حسن مجتبي(عليه السلام) بنا كرده است كه هم اكنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد مي گردد.(1)
در شب چهارشنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب سال 1398 هجري قمري مطابق هفتم تيرماه 1357 شمسي، حكايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصاً از صاحب حكايت جناب آقاي حاج احمد عسگري كرمانشاهي كه از اخيار، و سال ها است در تهران سكونت دارد، در منزل جناب آقاي رجبيان با حضور ايشان و بعضي ديگر از محترمين شنيدم.
آقاي عسكري نقل كردند: حدود هفتده سال پيش روز پنجشنبه اي بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم، در زدند رفتم بيرون ديدم سه نفر جوان كه هر سه ميكانيك بودند با ماشين آمده اند گفتند: تقاضا داريم امروز روز پنجشنبه است با ما همراهي نماييد تا به مسجد جمكران مشرف شويم دعا كنيم حاجتي شرعي داريم.
اينجانب جلسه اي داشتم كه جوان ها را در آن جمع مي كردم و نماز و قرآن به آنها مي آموختم، اين سه جوان از همان جوان ها بودند، من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم و گفتم من چكاره ام بيايم دعا كنم، ‌سرانجام اصرار كردند من هم صحيح نبود آنها را رد كنم موافقت كردم سوار شدم و به سوي قم حركت كرديم.
در جاده قديم تهران(نزديك قم) ساختمان هاي فعلي نبود، فقط دست چپ يك كاروان سراي خرابه به نام قهوه خانه علي سياه بود، چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلاً(حاج آقا رجبيان) مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي(عليه السلام) بنا كرده است ماشين خاموش شد.
رفقا كه هر سه مكانيك بودند پياده شدند، سه نفري كاپوت ماشين را بالا زدند و به آن مشغول شدند، من از يك نفر آنها به نام علي آقا يك ليوان آب گرفتم براي قضاي حاجت و تطهير، رفتم بروم توي زمين هاي مسجد فعلي ديدم سيدي بسيار زيبا و سفيد، ابروهايش كشيده، دان هايش سفيد، و خالي بر صورت مباركش بود با لباس سفيد و عباي نازك و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراساني ها، ايستاده و با نيزه اي كه به قدر هشت نه متر بلند بود زمين را خط كشي مي نمايد.
با خود گفتم اول صبح آمده است اينجا جلو جاده دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند نيزه دستش گرفته است!!
(آقاي عسكري در حالي كه از اين سخنان خود پشيمان و عذرخواهي مي كرد گفت) گفتم: عمو! زمان تانك و توپ و اتم است، نيزه را آورده اي چه كني؟ برو درست را بخوان، رفتم براي قضاي حاجت نشستم، صدا زد آقاي عسكري آنجا ننشين اينجا را من خط كشيده ام مسجد است.
من متوجه نشدم كه از كجا مرا مي شناسد مانند بچه اي كه از بزرگتر اطاعت كند گفتم چشم، پاشدم، فرمود: برو پشت آن بلندي، رفتم آنجا پيش خود گفتم سر سؤال با او را باز كنم بگويم: آقا جان سيد فرزند پيغمبر برو درست را بخوان، سه سؤال پيش خود طرح كردم:
1ـ‌ اين مسجد را براي جن مي سازي يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده اي بيرون زير آفتاب نقشه مي كشي درس نخوانده معمار شده اي؟
2ـ‌ هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاي حاجت نكنم؟
3ـ در اين مسجد را كه مي سازي جن در آن نماز مي خواند يا ملائكه؟
اين پرسش ها را پيش خود طرح كردم آمدم جلو سلام كردم بار اول او ابتدا به سلام كرد، نيزه را بر زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت دستهايش سفيد و نرم بود، چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم، چنان كه در تهران هر وقت سيد شلوغ مي كرد. مي گفتم روز چهارشنبه است؟
عرض كردم روز چهارشنبه نيست پنج شنبه است آمده اي ميان آفتاب بدون اينكه... عرض كنم.
لبخند نمود و فرمود پنج شنبه است، چهارشنبه نيست و فرمود: سه سؤالي را كه داري بگو، من متوجه نشدم كه قبل از اينكه سؤال كنم از دل من اطلاع داد، گفتم:
سيد فرزند پيغمبر! درس را ول كرده اي، اول صبح آمده اي كنار جاده نمي گويي اين زمان تانك و توپ، نيزه به درد نمي خورد و دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند برو درست را بخوان؟
خنديد چشمش را انداخت به زمين، فرمود: دارم نقشه مسجد مي كشم.
گفتم براي جن يا ملائكه؟‌ فرمود: براي آدميزاد، اينجا آبادي مي شود.چ
گفتم بفرماييد ببينم اينجا كه مي خواستم قضاء حاجت كنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود:"يكي از ذريه فاطمه زهرا(عليه السلام) در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است، من مربع مستطيل خط كشيده ام اينجا مي شود محراب، اينجا كه مي بيني جاي قطرات خون آن شهيد است كه مؤمنان به نماز مي ايستند، اينجا كه مي بيني مستراح مي شود، و اينجا دشمنان خدا و رسول(صلّى الله عليه وآله وسلَّم) به خاك افتاده اند." همين طور كه ايستاده بود، برگشتم و مراهم برگردانيد، فرمود: اينجا مي شود حسينيه و با ذكر نام حسين(عليه السلام)، اشك از چشمانش جاري شد، من هم بي اختيار گريه كردم.
فرمود: پشت اينجا مي شود كتابخانه، تو كتاب هايش را مي دهي؟
گفتم: اي پسر پيغمبر! به سه شرط كتاب مي دهم:
1ـ‌ اينكه: من زنده باشم، فرمود: ان شاء الله.
2ـ‌ اينكه اينجا مسجد شود، فرمود بارُك الله.
3ـ‌ اينكه به قدر استطاعت گرچه يك كتاب شده براي اجراي امر تو پسر پيغمبر، بياورم ولي خواهش مي كنم برو درست را بخوان، آقاجان اين هوا را از سرت دور كن.
خنديد، بار ديگر مرا به سينه خود گرفته گفتم: آخر نفر موديد اينجا را كه مي سازد؟ فرمود: يدالله فوق ايديهم(فتح - 10)
گفتم: آقاجان من اين قدر درس خوانده ام، يعني دست خدا بالاي همه دست ها است، فرمود: آخر كار مي بيني كه ساخته شده به سازنده اش از قول من سلام برسان، بار ديگر هم مرا به سينه گرفت، فرمود: خدا خير دهد.
من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده گفتم: چطور شد؟
گفتند:‌يك چوب كبريت گذاشتيم زير اين سيم وقتي آمدي درست شد گفتند: باكي زير آفتاب حرف مي زدي؟ گفتم: مگر سيد به اين بزرگي را با نيزه ده متري كه دستش بود نديديد. من با او حرف مي زدم؟ كدام سيد؟‌خودم برگشتم ديدم سيد نيست؟ زمين كف دست است و پستي و بلندي وجود ندارد و هيچ كس نيست.
من يك تكاني خوردم، آمدم توي ماشين نشستم، ديگر با آنها حرف نزدم، به حرم مشرف شدم، نمي دانم چطوري نماز ظهر و عصر را خواندم، سرانجام آمديم جمكران، ناهار خورديم، نماز خواندم گيج بودم، رفقا با من حرف مي زدند من نمي توانستم جوابشان را بدهم.
در مسجد جمكران پيرمردي در يك طرف من نشسته بود و جواني طرف ديگر، من هم وسط آنها ناله و گريه مي كردم، نماز مسجد جمكران را خواندم، مي خواستم بعد از نماز به سجده بروم، تا صلوات را بخوانم، ديدم آقايي سيد كه بوي خوش عطر مي داد به من فرمود: آقاي عسكري سلام عليكم، سپس پهلوي من نشست.
تن صدايش همان تُن صداي سيد صبحي بود، به من نصيحتي فرمود، رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم، دلم پيش آن آقا بود، سرم بر سجده، گفتم سربلند كنم از او بپرسم شما اهل كجا هستيد و مرا از كجا مي شناسيد وقتي سر بلند كردم ديدم آقا نيست.
به پيرمرد گفتم: اين آقا كه با من حرف مي زد كجا رفت، آقا او را نديدي؟ گفت: نه جوان پرسيدم، او هم گفت نديدم يك دفعه مثل اين كه زلزله شد تكان خوردم، فهميدم كه حضرت مهدي(عليه السلام) بوده است، حالم به هم خورد، رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند گفتند چه شده، خلاصه نماز را خوانديم، و به سرعت به سوي تهران برگشتيم.
مرحوم آيه الله حاج شيخ جواد خراساني را هنگام ورود به تهران، ملاقات كردم و ماجرا را براي ايشان تعريف كردم و خصوصيات را از من پرسيد، گفت: خود حضرت مهدي(عج) بوده اند، حالا صبر كن اگر آنجا مسجد شد، درست است.
مدتي قبل روزي پدر يكي از دوستان فوت كرده بود به اتفاق رفقاي مسجدي جنازه او را آورديم، به همان محل كه رسيديم ديدم دو پايه خيلي بلند، بالا رفته است، از آن پرسيدم، گفتند: اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي(عليه السلام) پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني مي سازند و اشتباه گفتند.
وارد قم شديم، جنازه را برديم باغ بهشت دفن كرديم، من ناراحت بودم، سر از پا نمي شناختم به رفقا گفتم تا شما مي رويد ناهار مي خوريد، من به زودي مي آيم، تاكسي سوار شدم رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا پياده شدم، به پسر حاج حسين آقا گفتم: در اينجا شما مسجد مي سازيد؟ گفت نه، گفتم اين مسجد را كي مي سازد؟
گفت: حاج يدالله رجبيان، تا گفت يدالله قلبم به زدن افتاد گفت: آقا چه شد؟ صندلي گذاشت نشستم خيس عرق شدم، با خود گفتم يدالله فوق ايديهم فهميدم حاج يدالله است، ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمي شناختم، به تهران برگشتم ماجرا را به مرحوم حاج شيخ جواد گفتم.
فرمود: برو سراغش درست است، من بعد از آنكه چهارصد جلد كتاب خريداري كردم، رفتم قم آدرس محل كار(پشمبافي) حاج يدالله را معلوم كردم، رفتم كارخانه از نگهبان پرسيدم گفت: حاجي رفت منزل، گفتم: استدعا مي كنم تلفن كنيد بگوييد يك نفر از تهران آمده با شما كار دارد، تلفن كرد حاجي گوشي را برداشت من سلام عرض كردم گفتم: از تهران آمده ام، چهارصد جلد كتاب وقف اين مسجد كرده ام كجا بياورم.
فرمود:‌شما از كجا اين كار كرديد، و چه آشنايي با ما داريد؟
گفتم: حاج آقا چهارصد جلد كتاب وقف كرده ام، گفت بايد بگوييد مال چيست؟
گفتم: پشت تلفن نمي شود،‌گفت شب جمعه آينده منتظر هستم كتاب ها را به اين آدرس بياوريد منزل چهارراه شاه كوچه سرگرد شكراللهي، دست چپ، درِ سوم.
رفتم تهران،‌كتاب ها را بسته بندي كردم، روز پنج شنبه با ماشين يكي از دوستان آوردم قم منزل حاج آقا ايشان گفت من اين طور قبول نمي كنم، ماجرا را بگو، بالاخره جريان را گفتم، و كتا ب ها را تقديم كردم، رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم و گريه كردم.
مسجد و حسينيه را طبق نقشه اي كه حضرت كشيده بودند حاج يدالله به من نشان داده و گفت: خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا كردي. اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبي(عليه السلام) كه تقريباً به طور اختصار و خلاصه گيري نقل شد، علاوه بر اين حكايت جالبي نيز آقاي رجبيان نقل كرده كه آن را نيز مختصراً نقل مي نماييم:
حكايت جالب آقاي رجبيان
آقاي رجبيان گفتند: شب هاي جمعه حسب المعمول حساب و مزد كارگرهاي مسجد را مرتب كرده، و وجوهي كه بايد پرداخت شود پرداخت مي شد، شب جمعه اي استاداكبر، بناي مسجد براي حساب و گرفتن مزد كارگرها، آمده بود، گفت: امروز يك نفر آقا(سيد) تشريف آوردند، در ساختمان مسجد، و اين پنجاه تومان را براي مسجد دادند.
من عرض كردم: باني مسجد از كسي پول نمي گيرد، با تندي به من فرمود: مي گويم بگير، اين را مي گيرد، من پنجاه تومان را گرفتم روي آن نوشته بود براي مسجد امام حسن مجتبي(عليه السلام).
دو سه روز بعد صبح زود زني مراجه كرد، و وضع تهي دستي و حاجت خود و دو طفل يتيمش را شرح داد، من دست كردم در جيب هايم پول موجود نداشتم، غفلت كردم كه از اهل منزل بگيرم آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم، و گفتم: بعد خودم خرج مي كنم، و به آن زن آدرس دادم كه بيايد تا به او كمك كنم. زن پول را گرفت و رفت، و ديگر هم با اينكه به او آدرس داده بودم مراجعه نكرد، ولي من متوجه شدم كه نبايد آن پول را داده باشم و پشيمان شدم.
تا جمعه ديگر استاداكبر براي حساب آمد گفت: اين هفته من از شما تقاضايي دارم اگر قول مي دهيد كه قبول كنيد تقاضا كنم، گفت: بگوييد گفت: در صورتي كه قول بدهيد قبول مي كنيد مي گويم گفتم آقاي استاد اكبر اگر بتوانيم از عهده اش برآيم، گفت مي تواني، گفتم بگو گفت تا قول ندهي نمي گويم، از من اصرار كه بگو، از او اصرار كه قول بده تا من بگويم.
آخر گفتم بگو قول مي دهم قول گرفت گفت آن پنجاه تومان كه آقا دادند براي مسجد بده به خودم، گفتم آقاي استاد اكبر! داغ مرا تازه كردي چون بعد از دادن پنجاه تومان، به آن زن پشيمان شده بودم، و تا دو سال بعد هم هر اسكناس پنجاه توماني به دست مي رسيد نگاه مي كردم شايد آن اسكناس باشد.
گفتم: آن شب مختصر گفتي، حالا خوب تعريف كن بدانم گفت:
آري حدود سه و نيم بعد از ظهر هوا خيل گرم بود، در آن بحران گرما مشغول كار بود، دو سه كارگر هم داشتم، ناگاه ديدم يك آقايي از يكي از درهاي مسجد وارد شد، با قيافه نوراني جذاب با صلابت، كه آثار بزرگي و بزرگواري از او نمايان بود، وارد شدند دست و دل من ديگر دنبال كار نمي رفت مي خواستم آقا را تماشا كنم.
آقا آمدند، اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته اي كه من بالايش كار مي كردم دست كردند زير عبا پولي درآوردند فرمودند: استاد!"اين را بگير، بده به باني مسجد."
من عرض كردم آقا! باني مسجد پول از كسي نمي گيرد شايد اين پول را از شما بگيرم، و او نگيرد و ناراحت شود اما تقريباً تغيير كردند، فرمود: به تو مي گويم بگير، اين را مي گيرد من فوري با دست هاي گچ آلود، پول را از آقا گرفتم، آقا تشريف بردند بيرون.
من گفتم: اين آقا كجا بود در اين هواي گرم يكي از كارگرها به نام مشهدي علي را صدا زدم گفتم: برود دنبال اين آقا ببين كجا مي روند؟ باكي و با چه وسيله اي آمده بودند؟ مشهدي علي رفت، چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد، ده دقيقه شد مشهدي علي نيامد، خيلي حواسم پرت شده بود، مشهدي علي را صدا زدم پشت ديوار ستون مسجد بود، گفتم چرا نمي آيي؟
گفت: ايستاده ام آقا را تماشا مي كنم، گفتم بيا وقتي آمد گفت آقا سرشان را زير انداختند و رفتند، گفتم با چه وسيله اي؟ ماشين بود؟ گفت نه كه هيچ وسيله اي نداشتند سر به زير انداختند و تشريف بردند گفتم تو چرا ايستاده بودي گفت ايستاده بودم، آقا را تماشا مي كردم.
آقاي رجبيان گفت: اين جريانِ پنجاه تومان بود، ولي باور كنيد كه اين پنجاه تومان يك اثري روي كار مسجد گذارد، خود من اميد به اينكه: اين مسجد اين گونه بنا شود و خودم به تنهايي به اينجا برسانم نداشتم، از موقعي كه اين پنجاه تومان به دست رسيد، روي كار مسجد و روي كار خود من اثر گذاشت.(پايان حكايت)
نگارنده(2)گويد: اگر چه متن اين حكايت ها بر معرفي آن حضرت غير از اطمينان صاحب حكايت، به اينكه سيد معظمي كه نقشه مسجد را مي كشيد، و در مسجد جمكران با او سخن فرمود، شخص آن حضرت بوده است، دلالت ظاهر ديگر ندارد، اما چنان كه محدث نوري درباب نهم كتاب شريف نجم الثاقب شرح داده است، وقوع اين گونه مكاشفات و ديدارها براي شيعيان آن حضرت، حداقل از شواهد صحت مذهب، و عنايات به واسطه يا بلاواسطه آن حضرت به شيعه، و خصوصاً كه مؤيد است به حكايات ديگر كه متن آنها دلالت بر معرف آن حضرت دارد، بعضي از آن حكايت ها را همين عصر خود ما واقع شده است، و به ياري خداوند متعال دركتاب جديدي كه مخصوص تشرف هاي معاصرين است، در اختيار شيعيان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان ارواحنا فداه قرار خواهد گرفت ان شاءالله تعالي و ما توفيقي اِلا بِالله.(3)
دور نمايي از تحولات مسجد جمكران در حال حاضر
چنان كه قبلاً از آيه الله العظمي مرعشي نجفي(ره) نقل شد،"مسجد جمكران، در آغاز به دستور امام زمان(عج)(توسط حسن بن مثله و سيد ابوالحسن، در سال 293 هـ .ق به صورت ساده با سقف چوبي) ساخته شد، و بعدها توسط شيخ صدوق(وفات يافته سال 381 هـ .ق) تعمير گرديد، و پس از مدتي در عصر شاهان صفوي، چندين بار تعمير و بازسازي شد و در عصر رياست آيه الله شيخ عبدالكريم حائري نيز چند بار تعمير گرديد.
و در كتاب گنجينه آثار قم آمده:
در سال 1167 هـ .ق توسط ميرزاعلي اكبر قمي، تعميرات كلي، داراي صحن و شبستان و يك مناره و كاشي كاري هاي مختلف، به عمل آمد و بعدها پس از اين تعميرات كلي، تزيينات و تعميرات ديگري بر آن افزوده شد.
روستاي جمكران در حدود پنج كيلومتري جنوب شرقي شهر قم، از قديمي ترين روستاهاي قم است، مسجد صاحب الزمان(عج) در فاصله حدود پانصد متري آن در طول جنوب شرقي آن قرار گرفته است.
تا آنجا كه نگارنده از نزديك ديده ام؛ اين مسجد از سال 1350 شمسي، روز به روز از جهات ظاهر و باطن، رونق چشمگيري يافته، و هم اكنون به صورت يك مجموعه بزرگ عبادي اجتماعي در سطح وسيع داراي چند مسجد و حسينيه خوابگاه و صحن و سراي بزرگ و كتاب فروشي هاي بزرگ مي باشد.
ازدحام جمعيت كه از نقاط مختلف كشور، و خارج از كشور در شب هاي چهارشنبه به جمكران مي آيند، به قدري چشمگير است كه انسان را به ياد صحراي عرفات و مني در ايام حج مي اندازد، ده ها هزار نفر عاشق و شيفته وجود مبارك امام قائم(عج) به اين درگاه باعظمت مي آيند و به مناجات و راز و نياز مي پردازند.
توسعه شهر قم موجب شده كه نزديك است، به مسجد جمكران برسد، و اكنون خيابان وسيعي به عنوان"حرم به حرم"(از حرم حضرت معصومه (سلام الله عليها) تا مسجد جمكران در دست احداث است. اين ها همه نشانگر آن است كه به راستي مسجد جمكران روزي پايگاه و مركز عظيم امام زمان(عج) پس از مكه و مسجد سهله و كوفه خواهد شد، و آن بزرگوار در همين پايگاه عظيم، مرحله تازه اي از انقلاب جهاني خود را همراه ياراني استوار و بسيار، به جهانيان صادر مي كند، و از اين پايگاه صداي ملكوتيش، به جهان مي رسد، چنان كه انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني(ره) يار راستين امام زمان(عج) از قم آغاز گرديد، و بارها مقام معظم رهبري حضرت آيه الله خامنه اي(مدظله العالي) را در اين مسجد ديده اند.
بنابراين بايد با ديد عميق به اين مسجد نگريست، و از اين كانون ملكوتي درس هاي شجاعت، صلابت، تهذيب نفس آموخت و از منتظرين راستين امام مهدي(عج) شد.
--------------------------------------------
(1) ـ‌ مرحوم حضرت آيت الله ستوده اراكي چند سال در اين مسجد نماز جماعت خواند.
(2) ـ منظور از نگارنده در اينجا، آيه الله صافي(مدظله) است.
(3) ـ كتاب پاسخ به ده پرسش، تأليف آيه الله شيخ لطف الله صافي گلپايگاني، ص 31 تا 44 اين ماجرا در كتاب ارزشمند الامام المهدي من المهد الي الظهور تأليف علامه مرحوم سيد محمد كاظم قزويني، صفحه 323 نيز آمده است.
------------------------------------
محمد محمدي اشتهاردي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page