كرامات حضرت فاطمه معصومه (سلام ‏اللَّه‏ عليها)

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

حضرت فاطمه بنت الكاظم (علیهما السلام) نيز مانند ديگر اولياى پاك خداوند، داراى كرامت هاى باهره بوده و مى‏ باشند و در اعصار و قرون مختلف، عموم طبقات از عالم و عامى، شاهد و ناظر بعضى از آن كرامات بوده و گواهى داده ‏اند. البته روشن است كه در پرتو مقامات عاليه معنوى و تقرّب خاصى كه آن مكرّمه در نزد خداى تعالى دارند، از موهبت عظيم عنايات الهى و الطاف ويژه پروردگار برخوردار گرديده، داراى چنين كراماتى شده ‏اند.
مرحوم قائم ‏مقام فراهانى مى‏ گويد: جناب آميرزا آقاى سركشيك حضرت معصومه قم مى ‏فرمود: در سنه 1300 ضعيفه مفلوجه ‏اى را از كاشان به قصد استشفا به قم آوردند دخيل حضرت معصومه سلام‏ اللَّه‏ عليها شد، شب كشيك من بود. ضعيفه دور حرم مانده و درب حرم را بستند، چون نصف شب شد آن ضعيفه آواز داد: حضرت مرا شفا داد. در را گشودم. ديدم همانطور است كه مى‏ گويد. واقعه را پرسيدم. گفت:
عطش بر من غلبه كرد، خجالت كشيدم آب بخواهم، با آن حالت خوابم ربود، در واقع جام آبى به من دادند و گفتند: اين آب را بخور، شفا مى ‏يابى. آب را خوردم و از خواب بيدار شدم. ديدم نه از عطش خبرى است و نه از فلج اثرى.

•  دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
•  و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
و مى‏ فرمود: سالى نيست كه دو سه نفر كور و شل از بركت توسل به آن معصومه سلام‏ اللَّه‏ عليها شفا نيابند. (1)
و هم او در جاى ديگر مى‏ نويسد: كراماتى كه در عصر خود اين حقير، از حضرت معصومه سلام‏ اللَّه‏ عليها ملاحظه نموده زياد است، خود كتابى لازم دارد. چند فقره آن را در اين رساله درج نموده كه از جمله آنها:
خاقان مغفور، فتحعلى‏ شاه قاجار البسه‏ اللَّه‏ حلل‏ النّور در مطلبى يك‏صدهزار تومان نذر نمودند. بعد از رسيدن به مطلب، به علاوه آن وجه را خرج طلاى گنبد مبارك و ساختن صحن و مدرسه‏ دارالشفا و غيرها نمودند.
حسين‏ خان‏ نظام‏ الدوله‏ شاه‏سون كه نذرى نمودند آن گلدسته‏ ها را ساختند.
نوّاب والامستطاب اشرف ارفع والانائب السلطنه كامران ميرزا خود مى ‏فرمودند: من بعد از زيارت، از قم بيرون آمدم و بر دو فرسنگى براى صرف نهار پياده شدم. ديدم چند تيه و برخاستند. تفنگ را از تفنگدار خواستم و به جانب آنها انداختم و تفنگ دولوله از ميان لولها تركيد. ريزه ‏ريزه شد و آسيبى به من و حاضرين - محض آنكه زوّار آن حضرت بوديم - وارد نيامد. از همانجا شخصى را فرستادم كه گلدسته‏ هاى حضرت را صلا نمايد.
صحن نو را مرحوم مغفور ابراهيم خان امين السلطان ساختند. (2)
مرحوم حاجى نورى رضوان ‏اللَّه‏ عليه داستانى را نقل مى‏ كنند كه چون در زمان خودشان و در نزديكى محلّ اقامت ايشان واقع شده و گويا صاحب جريان را مى‏ شناخته اند، داستانى ارزشمند است. ايشان مى‏ گويند:
در ايّامى كه ما در كاظمين اقامت داشتيم و مجاور بوديم، در بغداد يك مرد نصرانى بود به نام يعقوب كه دچار بيمارى استسقا شد و هرچه مراجعه به اطبا كرد نفعى نداد و بيمارى او شدت يافت، چنان رنجور و لاغر گرديد كه از راه ‏رفتن عاجز شد. او خود مى‏ گويد: پيوسته مى‏ گفتم خدايا، يا شفايم ده يا مرگم را برسان.
تا اينكه شبى همچنان كه روى تخت خواب، خوابيده بودم، خواب ديدم سيدجليل، نورانى و بلندقامتى نزد من آمده و تخت مرا حركت داد و گفت: اگر شفا مى ‏خواهى بايد به شهر كاظمين بروى و زيارت كنى كه از اين بيمارى رهاشوى. از خواب بيدار شدم و جريان خواب را براى مادرم نقل كردم. او كه نصرانى بود گفت: اين خواب شيطانى است و رفت صليب و زنّار آورد و به گردنم آويخت.
من دوباره خواب رفتم و در عالم رؤيا بانويى با جلالت و پوشيده را ديدم كه آمد و تخت مرا حركت داد و فرمود: برخيز، چه آنكه صبح طالع شد. مگر پدرم به تو نفرمود به زيارتش بروى تا تو را شفا دهد؟!
عرض كردم: پدر شما كيست؟
فرمود: امام موسى بن جعفر عليه ‏السّلام
گفتم: تو كيستى؟
فرمود: اَنَا الْمَعْصُومَة اُخْتُ ‏الرّضا عليه‏السّلام؛ منم معصومه، خواهر رضا عليه ‏السّلام
من بيدار شدم و متحيّر بودم كه چه كار كنم و كجا بروم. پس در قلبم افتاد كه به خانه سيّد محترم، سيد راضى‏ بغدادى كه ساكن در محله رواق بغداد است، بروم. به راه افتادم تا به خانه او رسيدم. در را كوبيدم. او گفت: كيستى؟ گفتم: در را بازكن، چون صداى مرا شنيد، دخترش را صدا زد كه در را بازكن كه يك نصرانى است و مى‏ خواهد مسلمان شود.
من وارد شدم و گفتم از كجا دانستيد كه نصرانى مى‏ خواهد مسلمان شود؟ گفت: جدّم حضرت كاظم عليه‏ السّلام در خواب به من خبر دادند.
بعد مرا به كاظمين و به خانه عالم جليل شيخ عبدالحسين تهرانى برد و داستان را به ايشان عرض كردم. به دستور او مرا به حرم مطهّر بردند و دور ضريح طواف دادند، ولى اثرى از براى من ظاهر نشد. چون بيرون آمدم و مختصر زمانى گذشت دچار تشنگى شدم. آب آشاميدم. در آن وقت حالم دگرگون شد و به زمين افتادم و آن وقت بود كه احساس كردم كه بارگرانى چون كوه بر پشتم بود و برداشته شد و ورم بدنم از بين رفت و به كلى كسالت و دردم مرتفع گرديد.
به بغداد برگشتم. بستگانم كه از جريان اطّلاع پيدا كردند ناراحت شدند. مادرم گفت: خدا رويت را سياه كند. كافر شدى؟ گفتم: از بيمارى چيزى مى‏ بينى؟ او گفت: اين از سحر است و بالاخره مرا زدند، اذيت كردند و خون‏ آلود نمودند و گفتند: تو از دين ما خارج شده ‏اى.
من به كاظمين برگشتم و خدمت شيخ ‏عبدالحسين ‏تهرانى رفتم و او اسلام و شهادتين را به من تلقين كرد و مسلمان شدم و چون خطر، مرا تهديد مى‏ كرد، او مخفيانه مرا به كربلا فرستاد و چون زيارت كردم و برگشتم مرا با مرد صالحى از اهل اصطهبانات به بلاد عجم فرستاد و يكسال در آن قريه - اصطهبانات - از توابع شيراز ماندم و بعد به عتبات برگشتم....
مرحوم محدث ‏نورى مى‏ گويد: و باز به محل هجرت خود برگشت و در آنجا همسر گرفت و مشغول به قرائت مصائب حضرت امام حسين عليه ‏السّلام شد و الآن در آنجاست و اهل و اولادى دارد... (3)
استاد ما در شيراز در قسمتى از سطوح، مرحوم آيت‏ اللَّه‏ آقاى‏ حاج ‏سيّدمحمّدباقر آيت ‏اللهى معروف به حاج ‏عالم رضوان‏ اللَّه‏ عليه كرامتى را از حضرت معصومه سلام ‏اللَّه‏ عليها نقل كرده ‏اند كه خود در جريان آن بوده و مشاهده كرده‏ اند و آن اين است كه مى‏ فرمايد:
در سال 1349 هجرى قمرى به قصد تشرّف به قم از شيراز مسافرت نمودم. در اصفهان براى پيداكردن وسيله براى قم به گاراژ رفتم. يك ماشين سوارى آماده بود. من و يك نفر ديگر كه اصفهانى و مرد باوقارى بود سوار شديم. جوان ديگرى هم آمد كه سوار شود، مادرش كه به بدرقه او آمده بود با چشم گريان روى به حقير نموده و گفت: آقا! دعاكن فرزندم به سلامت برسد.
ما سه نفر عقب ماشين جا گرفتيم و راننده، جلوى ماشين را براى ديگرى در نظر داشت. راه افتاديم. چندين كوچه و خيابان گردش كرديم تا درب خانه‏ اى نگه‏داشت و شخصى را سوار نموده و به سمت قم به راه افتاديم.
ضمناً معلوم شد آن جوان از ارامنه و كارمند بانك تهران است و آن شخص آخر اهل كردستان و رئيس دخانيات اصفهان است. رفتيم تا به مورچه ‏خورت كه حدود چندفرسنگى اصفهان مى‏ باشد، رسيديم.
در اينجا مأمور تفتيش اثاثيه مسافرين آمد و چون شب تاريك بود چراغ دستى را گرفت و نگاه به داخل ماشين كرد. از من پرسيد آقا اسباب شما كجاست؟ گفتم جلوى ماشين روى كاپوت بسته ‏اند، برو نگاه كن.
از آن جوان پرسيد: اين صندوقچه كه روى ركاب ماشين است چيست؟ گفت: مشروب است.
از آقاى رئيس پرسيد: صندوقچه بسته شده چيست؟ آن هم گفت: مشروب است و ما هم مى‏شنيديم و مى‏ فهميديم، ولى مجبور بوديم خود را به نفهمى بزنيم. بعد مأمور تفتيش آمد و از اينكه سؤال از اثاثيه اينجانب كرده بود، معذرت خواست.
به هرحال بدون تفتيش از آنجا گذشتيم. هوا بسيار سرد بود. آقاى رئيس - شايد براى رفاع از سرما - بطرى را سر مى‏ كشيد. بوى آن بلند مى ‏شد و به مشام آن جوان ارمنى كه عقب سوار بود، مى‏ رسيد و او براى طعنه به اينجانب صدا مى‏ زد: جناب رئيس! بوى خوشى مى‏ آيد و قاه قاه مى ‏خنديد و چندمرتبه‏ اى اين جريان تكرار شد و هرچه كه تملّق جناب رئيس را گفت، او جرعه ‏اى هم به او نداد و حتى تعارفى هم به او نكرد. به همين ترتيب رفتيم تا از حدود دليجان گذشتيم.
در اين هنگام ماشين پنچر شد. براى پنچرگيرى بيرون آمديم و در سرما نشستيم. جوان ارمنى دم به دم مى ‏گفت: البته ماشينى كه در آن خلاف شرع بشود، پنچر مى ‏گردد و ما را به باد مسخره مى‏گرفت و صداى قاه ‏قاه او و نيز آقاى رئيس بلند مى ‏شد.
عاقبت اين حقير نزديك رئيس شدم و خود را به دوستى با آقاى صديقى ‏وزيرى از اهل كردستان كه در دارايى شيراز بود، براى او معرفى كردم و دم و دود رئيس را با اين بهانه بستم و از تكرار سركشيدن بطرى بازداشتم و في مابين او و جوان ارمنى جدايى افكندم.
پس از اتمام پنچرگيرى سوار شده و به طرف قم حركت كرديم. اين حقير به توجّه قلبى متوسّل به ساحت محترم حضرت معصومه سلام‏ اللَّه‏ عليها شدم و از جريان جوان و رئيس شكايت نمودم تا به قم رسيديم. ماشين درب گاراژ سوت زد كه درب بسته بازشود و وارد گردد.
درب باز شد و ماشين خواست وارد شود، ناگهان صندوق‏ هاى آن جوان و رئيس كه در يك رديف روى ركاب ماشين بسته بود، اصطكاك با آستانه درب گاراژ پيدا كرد و حساب هر دو صاف شد و از درب گاراژ تا وسط حياط يك جدول مشروف به راه افتاد و صداى مسخره حمال هاى گاراژ برخاست.
اين حقير هم فوراً اثاثيه خود را به شخصى دادم كه بياورد و حسابم را با راننده تصفيه كردم و بيرون آمدم و آنها را به حرمان از مقصد واگذار كردم و از عنايت حضرت معصومه سلام‏ اللَّه‏ عليها سپاسگزارى نمودم. (4)
آيت ‏اللَّه شب‏ زنده ‏دار راجع به عموى محترمشان، عبدصالح مرحوم آقاى‏حاج‏قنبر رحمة اللَّه ‏عليه نقل كردند كه: همسرشان حمل پيدا كرده بود و بعد از مدتى متوجّه مى‏ شوند كه جنين حركت ندارد. مراجعه به دكتر مى‏ شود و او مى ‏گويد: بچه در شكم مادر مرده و بايد عمل جراحى انجام شود و بچه مرده را بيرون بياورند. آن زمان - شصت سال قبل - هم كه هنوز عمل جراحى شايع نبود و امكانات و وسايل امروز را نداشته‏ اند و از اين‏رو عمل براى آن خانم و بستگانش گران تمام مى‏ شود و بالاخره تصميم مى ‏گيرند كه براى استشفا به مشهد مقدّس مشرّف شوند. لذا حركت مى ‏كنند تا به قم مى ‏رسند، خود آن محترمه گفته است: براى زيارت حضرت معصومه سلام‏ اللَّه‏ عليها رو به سوى حرم رفتيم و به مجرّد اينكه پا را داخل حرم گذاشتيم بچه شروع به حركت كرد و به جنبش آمد. اين جريان موجب شادى آنان مى ‏شود و مرحوم حاج ‏قنبر از قم نامه‏ اى به جهرم مى‏ فرستد و جريان را اطلاع مى‏ دهد و مى‏ گويد: ما پيش از آنكه به مشهد برسيم، خداوند لطف كرده و شفا داد.
------------------------------------------
(1) قائم مقام فراهانى، ميرزا ابوالقاسم، اقامة البرهان على اصول دين الاسلام، ص 289.
(2) قائم مقام فراهانى، ميرزا ابوالقاسم، اقامة البرهان على اصول دين الاسلام، ص 478-479.
(3) نورى، ميرزا حسين، دارالسلام فى الرؤيا و المنام، ج 2، ص 169-171، با تلخيص.
(4) آيت اللّهى، سيّد محمّدباقر، سرگذشت نيكان، ص 184-186.
------------------------------
على كريمى جهرمى 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page