واقعه مهم غديرخم، از طريق روايات شيعه و سنى، به طور متواتر نقل شده است و در اصل وقوع آن هيچ ترديدى نيست . پس بايد به اين پرسش پاسخ داد كه چه عواملى سبب شد تا پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، مردم، بخصوص انصار، بدون توجه به واقعه غدير خم، در سقيفه اجتماع كردند و اقدام به تعيين جانشين براى پيامبر صلى الله عليه و آله نمودند؟
اين مقاله، با استناد به متون معتبر تاريخى و با ريشه يابى وقايع، از هنگام بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله تا واقعه غديرخم، و پس از غديرخم تا رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و تشكيل سقيفه، سعى نموده است تا تصوير روشنى از علل ناديده گرفتن واقعه غديرخم و تجمع انصار در سقيفه ارائه نمايد حديث غدير، از جمله روايات متواتر است (2) كه شيعه و سنى در اصل آن اتفاقنظر دارند . بر وفق اين حديث، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال دهم هجرى، پس از انجام مراسم حجةالوداع، در روز هجدهم ذىحجه، در مكانى به نام غديرخم، دستور توقف دادند و پس از قرائت خطبه اى طولانى، فرمودند: «من كنت مولاه فعلى مولاه» ; هر كس من مولاى او هستم، پس على نيز مولاى اوست . در تحقق اين واقعه مهم هيچ ترديدى وجود ندارد و با توجه به صراحتسخنان رسول گرامى اسلام و قراين بىشمار حاليه و مقاليه، بسيار واضح است كه مراد از مولا، همان ولى و جانشين است و گمان نمىرود كه با وجود آن همه ادله و شواهد روشن، هيچ محقق بى غرض و منصفى، كمترين تشكيكى در اين باره بنمايد . پس در اينجا اين سؤال اساسى مطرح مىشود كه چرا پس از رحلت رسول گرامى اسلام، در حالى كه تنها دو ماه و چند روز از واقعه مهم غدير خم گذشته بود، مردم همه چيز را از ياد بردند؟ و مهمتر از همه، اينكه چرا انصار، كه سابقهاى بسيار درخشان در اسلام داشتند و در راه تعالى و پيشرفت اسلام، از بذل جان و مال خويش دريغ نكرده بودند، پيش از همه در سقيفه اجتماع كردند و به دنبال تعيين جانشينى براى پيامبر صلى الله عليه و آله بودند؟! از اين مهمتر آنكه در بسيارى از رواياتى كه از طريق شيعه و سنى نقل شده است: «عباس بن عبدالمطلب (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله)، در آخرين لحظات حيات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله، از آن حضرت مىپرسد كه پس از آن حضرت، آيا ولايت امر، در خاندان ما مىباشد؟ اگر در خاندان ماست اين را بدانيم و اگر نيست، درباره ما به ديگران سفارش شود .» (3) اگر پيامبر صلى الله عليه و آله به دستور وحى، على عليه السلام را به جانشينى خود منصوب كرده اند، ديگر اين سؤال، آن هم از طرف نزديكترين افراد به پيامبر صلى الله عليه و آله، چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ اين يك سؤال بسيار مهم و اساسى است كه جوابى مستند و قانع كننده مىطلبد، و نمىشود فقط با جملاتى شعارگونه و ادبى به آن پاسخ گفت . براى اينكه پاسخى كاملا مستند به اين پرسش داده شود، لازم است با نگاهى گذرا به بعضى از حوادث پس از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله تا ماجراى سقيفه، به ريشه يابى آن بپردازيم . وقايع پس از بعثت تا غديرخم 1 . دلايل مهاجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله در آغاز نبوت خويش، با دشمنان سرسختى از قريش روبه رو گشت، و با آن همه تلاش طاقت فرسايى كه انجام داد، فقط موفق شده بود عده اندكى از آنان را به اسلام هدايت كند، كه بيشتر اين افراد نيز از طبقه ضعيف جامعه بودند و عموم ثروتمندان و زورمداران، با سرسختى و جديت در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بودند . آنانكه در راه سركوب و ريشه كن كردن اين آيين مقدس، از هيچ كوششى دريغ نمى كردند، آنچنان عرصه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله تنگ كرده بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى مسلمانان چارهاى جز مهاجرت به سرزمين هاى ديگر نيافت . پيامبر اكرم در راه تبليغ دين خدا هرگز كوتاه نيامده بود و از كمترين فرصتها بيشترين بهره را مىبرد . در همين راستا در ملاقاتى كه با بعضى از بزرگان يثرب (مدينه) داشت، آنان را به اسلام دعوت كرد و آنان نيز اسلام را پذيرفتند و با پيامبر عهد و پيمانى بستند كه به بيعةالنسا (بيعت زنان) معروف گشت . شايد دليل اين نامگذارى بدين سبب بود كه اين بيعت شامل جنگ و قتال نمىشد . (4) مشركان قريش سرانجام براى ريشه كن كردن اسلام تصميم به قتل پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتند، اما پيامبر با وحى الهى از نقشه آنان آگاه شد و تصميم گرفت تا به طور مخفيانه و شبانه از مكه خارج شود و به سوى مدينه مهاجرت نمايد، و براى آنكه مشركان قريش از خروج پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه نگردند از على عليه السلام خواست تا در بستر آن حضرت بخوابد و على عليه السلام نيز براى حفظ جان پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر شد تا جان خويش را فداى جان پيامبر كند; بنابراين، با آرامش قلبى تمام، در بستر پيامبر خوابيد و با ايمان راسخى كه داشت، لحظه اى دچار ترديد و ترس و وحشت نگرديد و خود را در آغوش خطرى انداخت كه مىدانست تا چند لحظه ديگر مورد هجوم نيزه هاى دشمنان قرار خواهد گرفت . (5) پيامبر صلى الله عليه و آله نيز موفق شد در اين فرصت، از مكه خارج شود و به سوى مدينه مهاجرت نمايد . 2 . حوادث پس از مهاجرت و نقش انصار در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در هر صورت، پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه مهاجرت نمود . پس از مهاجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه، انصار استقبال شايانى از پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر مهاجران نمودند و حاضر شدند در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله و دين خدا، در مقابل سرسختترين و كينهتوزترين دشمنان، يعنى مشركان قريش، بايستند و انصافا در اين راه از هيچ كوشش و ايثارى دريغ نورزيدند . قرآن كريم نيز در سوره حشر، (6) به ايثار و فداكارى آنان اشاره مىكند و آن را مىستايد . پس انصار در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر شدند تا براى پيشرفت اسلام، پنجه در پنجه مشركان قريش بيندازند و خود را درگير جنگ هايى سخت و خونين با آنان نمايند . اين گروه در نخستين درگيرى با مشركان قريش، در جنگ بدر - كه جنگى نابرابر بود - موفق شدند حدود 70 تن از مشركان قريش را به هلاكت برسانند كه عموما از سران قريش بودند . (7) همچنين 14 تن از مسلمانان در اين جنگ به شهادت رسيدند كه 8 تن آنان از انصار بودند . (8) پس از جنگ بدر، طولى نكشيد كه جنگ احد پيش آمد . در اين جنگ نيز مسلمانان موفق شدند 23 تن از مشركان را به لاكتبرسانند، ولى سهلانگارى عدهاى از مسلمانان كه بر روى تپه «عينين» مستقر بودند، سبب شد تا حدود 70 تن از مسلمانان به شهادت برسند . (9) به طور معمول در فاصله بين جنگهاى بزرگ، سرايا و غزوات ديگرى نيز پشت سر هم اتفاق مى افتاد . سپس در سال پنجم هجرى، (10) تمام دشمنان اسلام، دستبه دست هم دادند و با ده هزار نيرو و به منظور ريشه كن كردن اسلام، مدينه (موطن انصار) را مورد محاصره قرار دادند، به گونه اى كه ترس و وحشت مدينه را فرا گرفته بود . اين جنگ كه جنگ خندق يا احزاب ناميده شد، با رشادت و شجاعت مولا على عليه السلام كه با ضربتى تاريخى، عمروبن عبدود، قهرمان عرب را به هلاكت رساند، به نفع مسلمانان تغيير كرد و سرانجام به خاطر طوفان و بارش شديد باران، ترس و وحشت فراوانى در دل مشركان افتاد و آنان از محاصره مدينه دست كشيدند . (11) در مجموع، پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مهاجرت به مدينه، در طول اين 10 سال، درگير 74 جنگ، اعم از غزوه و سريه شدند، (12) كه در اين نبردها انصار نقش بسيار مهمى داشتند و مىتوان گفت: موفقيت و گسترش اسلام در سايه كمك هاى انصار بود و در اصل، به خاطر همين كمك ها و نصرتى كه آنان در راه پيشرفت اسلام نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را انصار ناميد . تعداد مسلمانان روزبه روز افزايش مىيافت . در اين ميان، بعضى واقعا به حقانيت اسلام پى مىبردند و مسلمان مىشدند، ولى عده اى نيز بودند كه به دليل قدرت يافتن اسلام و يا به دليل منافعى كه مسلمان شدن برايشان داشت، مسلمان مىشدند . سرانجام در سال هشتم هجرى مكه به دست مسلمانان فتح شد و اسلام در جزيرةالعرب گسترش يافت . اهل مكه كه در برابر عظمت سپاهيان اسلام شگفت زده شده بودند، چاره اى جز مسلمان شدن نداشتند . (13) در اين زمان تعداد مسلمانان از لحاظ كمى به اوج خود رسيده بود، ولى از لحاظ كيفى وضع خوبى نداشت و به غير از عدهاى كه از عمق وجودشان به اسلام ايمان آورده بودند و در برابر فرمان خدا و رسولش مطيع محض بودند، تعداد زيادى از آنان را مىتوان مسلمان مصلحتى دانست . با افزايش تعداد مسلمانان، انصار ديگر تنها گروه مسلمان جزيرةالعرب نبودند، بلكه فقط تعدادى اندك بودند كه در ميان جمعيت عظيمى از مسلمانان قرار داشتند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله همواره از انصار قدردانى مىكردند و آنان را مورد حمايت بى دريغ خويش قرار مىدادند، زيرا آنان در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در آن لحظات سخت، از هيچ تلاش و كوششى دريغ نكرده بودند و نيز اين افراد عموما اسلام و ايمانشان ريشه دار بود، چون سالها در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله از تعاليم آن حضرت بهرهمند شده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله در اواخر عمر شريفشان سفارش هاى اكيدى درباره انصار مىنمودند، چنانكه در اين باره فرمودند: «انهم كانوا عيبتى التى اويت اليها فاحسنوا الى محسنهم و تجاوزوا عن مسيئهم» ; (14) «انصار موضع اطمينان و سر من بودند كه من بدان پناهنده شدم، پس به نيكوكار ايشان نيكى كنيد و از بدكارانشان درگذريد .» انصار نيز به اين عنايتها و حمايت هايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان مىكرد بسيار دلگرم بودند . چگونگى ابلاغ وحى درباره جانشينى حضرت على عليه السلام پس از نازل شدن سوره «اذا جاء نصر الله ...» ، (15) سخنانى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله شنيده شد كه خبر از نزديك بودن وفاتش مىداد; (16) همچنين در حجةالوداع، در بعضى از سخنانش به صراحت و در بعضى ديگر با تلويح، نزديك بودن وفات خود را اعلان مىنمود . (17) اين مطلب به طور طبيعى مىتوانست اين سؤال را در اذهان ايجاد كند كه پس از پيامبر چه كسى زمام امور مسلمانان را به دست مىگيرد و چه خواهد شد؟ ظاهرا هر حزب و گروهى مايل بود كه خليفه رسول خدا از ميان آنان باشد و شايد خود را سزاوارتر نسبتبه اين امر مىپنداشتند و به آن مى انديشيدند . اگرچه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره لياقت و جانشينى على عليه السلام در مجالس و محافل مختلف سخن به ميان آورد، (18) ولى اين سخنان عموما در اجتماعات بسيار محدودى مطرح شده بود، اما در غدير خم، اين وحى الهى بود كه به همه توهمات پايان داد و پيامبر صلى الله عليه و آله را مكلف ساخت تا على عليه السلام را به جانشينى منصوب و معرفى كند . پس از نزول وحى، پيامبر اكرم به دنبال يافتن فرصت مناسبى بود تا آن را به مردم ابلاغ كند، اما با توجه به شناخت و بصيرتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جامعه مسلمانان آن زمان داشت، اوضاع را براى ابلاغ اين وحى مناسب تشخيص نمىداد و سعى مىكرد تا زمينه را آماده سازد و يا فرصت مناسبترى براى اين امر پيش آيد تا بتواند وحى الهى را به مردم ابلاغ كند . البته بايد به اين نكته توجه داشت كه وحى الهى، به طور كلى مسئله جانشينى على عليه السلام را مطرح كرده بود و چگونگى ابلاغ آن در اختيار خود پيامبر صلى الله پس مطلبى كه در بعضى از روايات (20) ذكر شده مبنى بر تاخير پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ وحى، هرگز به معنى كوتاهى پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ وحى نيست; چنانكه شيخ مفيد نيز در اينباره مىگويد: «قبلا وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده بود، ولى وقت ابلاغ آن معين نگرديده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبال يافتن وقت مناسبى براى آن بود، و هنگامى كه به غدير خم رسيدند آيه تبلغ نازل شد .» (21) اين مطلب كه قبلا بر پيامبر صلى الله عليه و آله وحى نازل شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ آن را به وقت مناسب ترى موكول مىكرد، به وضوح از خود آيه تبليغ، (22) قابل فهم است; زيرا اين آيه مىفرمايد: «اى رسول! آنچه كه بر تو نازل شده بود را ابلاغ كن» و سپس تهديد مىكند كه «اگر اين كار را انجام ندهى رسالتش را انجام ندادهاى .» پس مى بايست قبلا بر آن حضرت مطلبى نازل مىشد، تا در اين آيه بفرمايد: «آنچه بر تو نازل شده بود را ابلاغ كن» و از تهديدى كه در آيه وجود دارد نيز مىتوان فهميد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بنا به عللى، ابلاغ آن را به بعد موكول مىنمود . اين آيه سپس مىفرمايد: «والله يعصمك من الناس» ; و خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم نگاه مىدارد . با دقت در اين آيه، و روش پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ وحى، اين پرسش مطرح مىگردد كه در جامعه اسلامى آن زمان چه مىگذشت و چه جوى در ميان مسلمانان حاكم بود كه سبب شد تا پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ وحى را به زمانى ديگر موكول كند؟ اگر به اين پرسش به خوبى پاسخ داده شود، مىتواند بسيارى از ابهامات موجود در اين زمينه را برطرف سازد و ما را به موقعيت اجتماعى و سياسى مسلمانان در آن زمان واقف گرداند . اكنون در پاسخ به اين پرسش، نكات قابل توجهى از مسائل سياسى - اجتماعى آن زمان را مورد بررسى قرار مىدهيم: 1 . وجود تعداد بسيارى تازه مسلمان: اگرچه تعداد مسلمانان در اواخر دوران رسالتبه اوج خود رسيده بود، ولى بيشتر اين تعداد را تازه مسلمانان تشكيل مىدادند كه البته بايد گفت: كم نبودند كسانى كه از ايمانى مستحكم و استوار برخوردار بودند، ولى اين تعداد در برابر جمعيت عظيم مسلمانان چندان زياد نبودند، و بيشتر اين تازه مسلمانان، از ايمان عميق و ريشه دارى بهرهمند نبودند . (23) چون عده اى به خاطر منافعى كه مسلمان شدن برايشان داشت، اسلام را پذيرفتند و عدهاى ديگر، چون در اقليت قرار گرفته بودند، به ناچار اسلام اختيار كردند و بعضى ديگر نيز كه تا آخرين حد ممكن، در برابر اسلام ايستادگى كرده بودند و ديگر توان مقابله با اسلام را نداشتند، شيوه ديگرى را برگزيدند كه از آن جمله، مىتوان از ابوسفيان و اطرافيانشان كه جزو طلقا در فتح مكه بودند، نام برد . بديهى است ابلاغ چنان امر عظيمى در ميان اين جمعيت، مشكلاتى را به همراه خواهد داشت . 2 . وجود منافقان در ميان مسلمانان يكى از بزرگترين مشكلات پيامبر صلى الله عليه و آله در طى سالهاى رسالتش، وجود منافقان در ميان مسلمانان بود . اين گروه كه در ظاهر مسلمان بوده، ولى در باطن هيچ اعتقادى به اسلام نداشتند، در فرصت هاى مناسب، ضربه خويش را به اسلام وارد مىساختند و سبب گمراهى ديگران نيز مىشدند . قرآن كريم، در سوره هاى متعددى، همچون بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، عنكبوت، توبه، احزاب، فتح، حديد، حشر و منافقون به اين مسئله پرداخته است و با شديدترين عبارات از آنان سخن گفته است . در مجموع 37 مرتبه فقط از ريشه كلمه نفاق در قرآن استفاده شده است . اين افراد كه در جنگ احد، يك سوم مسلمانان را به خود اختصاص داده بودند، به سركردگى عبدالله بن ابى از جنگ كناره گرفتند و سبب تفرقه در سپاه اسلام شدند كه سوره منافقون در شان اين افراد نازل شده است . (24) اكنون جا دارد كه اين مسئله را مطرح كنيم كه در زمانى كه اسلام طرفداران چندانى نداشت و از اقتدار چندانى نيز بهرهمند نبود و انگيزه چندانى نيز براى پنهان كردن اعتقادات نبود، اين گروه ، يك سوم مسلمانان راتشكيل مىدادند، حال معلوم است كه در زمان اقتدار كامل اسلام و فراگير شدنش، اين تعداد به چه ميزان زيادى مى توانست افزايش يابد . پيامبراكرم صلى الله عليه و آله همواره با اين گروه مشكل داشت، اينان به يقين در حجةالوداع نيز همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و از لحاظ فكرى نيز معلوم بود كه اين افراد هرگز راضى به جانشينى على نخواهند شد و به توطئه مىپردازند و جامعه اسلامى را به هرج و مرج مىكشانند و به اين سبب، اصل اسلام و قرآن به خطر مىافتد، پس جا دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين امر نگران و خائف باشد . اصل وجود منافقان، تا آخرين لحظات حيات پيامبر صلى الله عليه و آله، امرى غيرقابل انكار است، حتى عمر پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، وفات يافتن پيامبر صلى الله عليه و آله را انكار مىكرد، مىگفت: «گروهى از منافقان گمان مىكنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرده است .» (25) همچنين بعضى از نقل هاى تاريخى، كسانى را كه نسبتبه امير بودن اسامه به خاطر جوان بودنش اعتراض مىكردند، «گروهى منافق» ذكر كردهاند . (26) اين جماعت، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله از خطرناكترين دشمنان آن حضرت به شمار مىآمدند، اما معلوم نشد كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشينى خلفاى سه گانه، چگونه اين گروه به يكباره محو شدند و ديگر مشكلى براى حاكمان به شمار نمىآمدند! آيا اين جماعت پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله همگى برگشته و يكباره مسلمان شده بودند؟! يا اينكه با آنان مصالحه شده بود؟! و يا اينكه كسانى بر سر كار آمده بودند كه ديگر مشكلى با آنان نداشتند؟! 3 . كينه توزى بعضى نسبت به امام على عليه السلام يكى از خصلت هاى بارز عرب كينه توزى است . (27) با توجه به سابقه على عليه السلام در جنگهاى متعدد، و افرادى كه در آن جنگها به دست على عليه السلام كشته شده بودند، و در اين زمان، اقوام همان افراد، جزو جمعيت عظيم مسلمانان بودند، بديهى است كه اين افراد كينه اى ديرينه از على عليه السلام در دل خود داشته باشند و هرگز راضى به جانشينى او نباشند . تصور اينكه اين افراد ديگر مسلمانان شده بودند و گذشته ها را فراموش كرده بودند، ناشى از عدم شناخت خوى عربى، بخصوص عرب آن زمان است . به عنوان نمونه: وقتى سوره منافقون نازل شده بود و عبدالله بن ابى (رئيس منافقان) رسوا گشت، پسر عبدالله بن ابى از پيامبر خواست تا خودش، پدرش را به هلاكتبرساند . وى گفت: نمىخواهم ديگرى او را به قتل برساند، تا من كينه او را در دل بگيرم . (28) در صدر اسلام، نمونه هاى بسيارى در اين باره مىتوان يافت، ولى كافى است در همين يك نمونه، تامل شود تا معلوم گردد چگونه يك فرد حاضر است تا با دست خويش پدرش را به قتل برساند، ولى حاضر نيست ديگران اين كار را انجام دهند، تا مبادا كينه ديگران را در دل بگيرد . پس با اين مطلب مىتوان فهميد كه چرا عده اى، كينه على عليه السلام را در دل داشتند . 4 . وجود تفكرات جاهلى مبنى بر جوان بودن على عليه السلام عدهاى به خاطر طرز تفكر جاهلى، هرگز حاضر به اطاعت از يك جوان كم سن و سال نبودند و حتى صرف امارت يك جوان را براى خود ننگ مى دانستند . به عنوان نمونه، ابن عباس مىگويد: در زمان خلافت عمر، روزى با عمر مىرفتم، او به من رو كرد و گفت: «او (على) از همه مردم نسبت به اين امر سزاوارتر بود، اما ما از دو چيز مى ترسيديم: يكى اينكه او «كم سن بود» و ديگر اينكه به فرزندان عبدالمطلب علاقه مند بود .» (29) نمونه ديگر: پس از كشاندن على عليه السلام به مسجد براى بيعتبا ابوبكر، ابوعبيده وقتى ديد على عليه السلام هرگز حاضر نيست تا با ابوبكر بيعت كند، رو به على عليه السلام كرد و گفت: «تو "كم سن" هستى و اينان مشايخ قوم تو هستند و تو، همانند آنان شناخت و تجربه ندارى، پس با ابوبكر بيعت كن و اگر عمرت باقى باشد، به خاطر فضل و دين و علم و فهم و سابقه قرابتت، سزاوار اين امر هستى .» (30) پس اگرچه على را شايسته اين امر، و يا حتى سزاوارتر از همه مىدانستند، ولى نمىتوانستند قبول كنند كه يك جوان بر آنها امير باشد . اين موضوع را در لشكر اسامة بن زيد، هم مىتوان ديد: وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اسامه جوان را به سرپرستى سپاهى برگزيد كه مشايخ قوم نيز در آن بودند، عدهاى نسبت به اين انتخاب پيامبر صلى الله عليه و آله اعتراض كردند . وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از اين اعتراض باخبر شد، غضبناك شد و بر منبر رفت و فرمود: شما قبلا درباره پدرش نيز اعتراض كرده بوديد، در حالى كه هم او و هم پدرش لياقت امارت داشته و دارند . (31) البته از جهتى مىتوان ريشه اين امر را در حسادت دانست، چون اين عده، وقتى مىديدند يك جوان، مانند على عليه السلام اين همه لياقت و شايستگى دارد و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از محبوبيتبسيارى برخوردار است، و همين فرد، پس از رسول خدا امير آنان خواهد بود، به شدت نسبتبه آن حضرت حسادت مىورزيدند . 5 . نداشتن انقياد كامل گروهى از مسلمانان در برابر دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان مسلمانان افرادى بودند كه اطاعت آنان از پيامبر صلى الله عليه و آله مشروط بود; يعنى تا زمانى كه اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله ضررى برايشان نداشت، حرفى نداشتند، ولى اگر پيامبر صلى الله عليه و آله دستورى مىداد كه باب ميل آنان نمىبود و يا آنان با عقل قاصر خود، قادر به درك آن نمى بودند، اقدام به مخالفت آشكار يا پنهان مىنمودند . نمونه آن، مخالفت عدهاى از مسلمانان در انجام بعضى از مراسم حجةالوداع است: پيامبر صلى الله عليه و آله در حين مراسم حج فرمودند: هركس با خودش قربانى ندارد حجش را به عمره تبديل كند و آنانكه قربانى همراه دارند بر احرام خويش باقى باشند . عدهاى اطاعت نمودند و عدهاى ديگر مخالفت كردند، (32) كه يكى از آن مخالفان، شخص عمر بود . (33) از ديگر شواهد اين مطلب مىتوان به اعتراض عمر در صلح حديبيه اشاره كرد . (34) نمونه ديگر، اعتراض عدهاى از مسلمانان به انتخاب اسامه، به فرماندهى سپاه بود، (35) كه نه تنها به آن اعتراض كردند، بلكه از همراهى با سپاه نيز امتناع مىكردند; يعنى با اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور اكيد مىدادند كه مهاجران و انصار بايد به همراه لشكر اسامه از مدينه خارج شوند، با اين وجود، افرادى از همين به اصطلاح سران مهاجر از اين امر سرپيچى مىكردند و به بهانه هايى، لشكر اسامه را همراهى نمىكردند، (36) تا آنجا كه ديگر پيامبر لعنت كردند كسانى را كه از اين امر تخلف نمايند و لشكر اسامه را همراهى نكنند . (37) نمونه ديگر آن، در آخرين لحظات حيات رسول گرامى اسلام اتفاق افتاد و آن ماجراى كتابت بود: (38) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: وسايل كتابتبياوريد تا مطلبى را مكتوب كنم كه هرگز پس از آن، گمراه نگرديد، ولى عمر گفت: «پيامبر هذيان مىگويد! » برخى از همين روايات مىگويد: بعضى از حاضران در آن مجلس مىگفتند: كلام همان است كه رسول خدا فرمود، و بعضى ديگر مىگفتند: حرف، حرف عمر است . (39) كه اين امر نشانگر آن است كه عمر و عدهاى، از فرمان رسول خدا تمرد نمودند و حتى بر پيامبرى كه قرآن به صراحت مىگويد: «و ما ينطق عن الهوى» (40) تهمت هذيان زدند! با توجه به مطالب گذشته، در مجموع مىتوان فهميد كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ وحى را به فرصتى ديگر موكول مى نمود! زيرا با توجه به شناخت دقيقى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اوضاع و احوال مسلمانان داشتند، احتمال «تمرد آشكار» مىدادند; يعنى مى دانستند كه اگر على عليه السلام را به جانشينى خود معرفى كنند، عدهاى «به طور علنى» در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله مىايستند و هرگز به اين امر راضى نمىشوند; ولى وحى الهى در قسمت آخر آيه تبليغ به پيامبر صلى الله عليه و آله اطمينان داد كه: «خداوند تو را از مردم مصون نگاه مىدارد» ; يعنى تو را از شر مردم، و مخالفت علنى مردم محافظت مىنمايد . مؤيد اين مطالب روايتى است كه در تفسير عياشى از جابربن عبدالله و ابن عباس نقل شده است: «... فتخوف رسول الله صلى الله عليه و آله ان يقولوا: حامى ابن عمه و ان تطغوا فى ذلك عليه» (41) يعنى: «پيامبر خوف اين داشتند كه مردم بگويند: از پسر عمويش پشتيبانى كرد و بدين خاطر بر پيامبر صلى الله عليه و آله طغيان كنند .» البته در بعضى از نسخ (42) به جاى حامى «جاءنا» يا «خابى» و به جاى «تطغوا» ، «يطعنوا» دارد، كه در اين صورت، خوف پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاطر طعنههاى مردم ذكر مىكند، كه اگر اين هم باشد، دلالتبر مطالب گذشته ما دارد، ولى بعيد به نظر مىرسد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فقط به خاطر طعن مردم، ابلاغ وحى الهى را به وقتى ديگر موكول كند و ظاهرا، عبارت «تطغوا» صحيحتر است; يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله خوف طغيان و سرپيچى علنى داشتند . با اين تقريرى كه نموديم، اين اشكال نيز جواب داده مىشود كه اگر منظور آيه درباره ولايت على عليه السلام است و خداوند به پيامبرش وعده امان از شر مردم را داده است، پس چرا على عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به خلافت نرسيد؟ مگر مىشود وعده الهى عملى نگردد؟! (43) پاسخ آن، همان است كه وحى الهى وعده كرده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را از طغيان و مخالفت علنى مردم در امان نگه دارد و همين امر نيز واقع شد، همانگونه كه روايات غديرخم بر آن شهادت مىدهند . علاوه، اين آيه مىفرمايد: «والله يعصمك من الناس» ; خداوند تو (پيامبر) را از مردم مصون نگه مىدارد، كه منظور همان است كه پيش از اين گفته شد; يعنى خداوند پيامبرش را از مخالفت علنى مردم در امان نگه مىدارد و نفرموده است «والله يعصمه من الناس» ; يعنى نفرموده كه (على) را از مردم مصون نگاه مىدارد، تا اين كلام را وعدهاى الهى براى به خلافت رسيدن ظاهرى على عليه السلام بدانيم . تلاشهاى پنهان و آشكار پس از غديرخم به منظور كنار گذاشتن اهلبيت عليهم السلام واقعه غدير خم، تكليف مسلمانان و جامعه اسلامى را به روشنى مشخص كرده بود; آنان كه مطيع اوامر خدا و رسولش بودند، از جان و دل آن را پذيرفتند و آنانكه در باطن با اين امر مخالف بودند، در آن فرصت، توان مخالفت و طغيان نداشتند و در ظاهر، همگى اين امر را پذيرفتند و جانشينى على عليه السلام را به او تبريك گفتند . در اين باره جمله معروف ابوبكر و عمر «بخ بخ لك يابن ابىطالب» (44) نمونهاى از اين پذيرش عمومى است . اما آنانكه با جانشينى على عليه السلام مخالف و در آرزوى به دستگيرى حكومتبودند، اگرچه در ظاهر آن را پذيرفتند، ولى در باطن سخت ناراحتبودند و اقدام به كارهاى مخفيانه و زيرزمينى مىنمودند، تا على عليه السلام را كنار زده و خود زمام امور را به دست گيرند . شواهد بسيارى بر اين مطلب دلالت دارد كه در اينجا به نمونه هايى از آن اشاه مىكنيم: اول: شواهد عمومى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از واقعه غديرخم، مكرر جانشينى على عليه السلام و فضايل او را گوش زد مى نمود و همواره درباره اهلبيت سفارش مىكرد و در سخنانش مردم را از خطرات احتمالى پس از خود آگاه مىكرد و با آنان اتمام حجت مىنمود . يكى از نمونه هاى بارز اين مورد، حديثى است كه بيشتر كتب تاريخى و روايى شيعه و سنى آن را نقل كردهاند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اواخر حيات خود فرمودند: «اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم» ; (45) «فتنه ها، همچون پاره هاى شب ظلمانى پى در پى در مىرسند .» بسيارى از اين روايات مىگويند: پيامبر صلى الله عليه و آله اين جمله را در آن شبهاى آخر، كه براى استغفار اهل بقيع رفته بودند، فرموده اند . به راستى چه اتفاقى در درون جامعه اسلامى افتاده بود و چه امرى در حال شكل گيرى بود كه چنين سخنان جگرسوزى از پيامبر شنيده مىشد؟ آن هم در آخرين لحظات عمر شريفشان و پس از آن همه رنجها و كوششهاى طاقتفرسا كه براى هدايت مردم و تشكيل جامعه اى بر اساس قوانين پاك الهى انجام داده بودند . با شنيدن اين جملات از پيامبر صلى الله عليه و آله در آن لحظات آخر، حزن و اندوه، وجود يك مسلمان را فرا مىگيرد و آهى سرد از نهادش برمى خيزد كه چرا نگذاشتند پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله پس از آن همه رنجها، لااقل با اطمينان خاطر از امتخويش به سوى پروردگارش رهسپار شود؟ اين سخنان از پيامبر اكرم، به صراحت بيان كننده فعاليت هاى زيرزمينى عدهاى براى انحراف جامعه اسلامى از مسير اصلىاش مىباشد و خبر از فتنه هايى پى در پى مىدهد كه در ميان مسلمانان، در حال واقع شدن بود . پس جا دارد اين پرسش مطرح گردد كه فتنهگران چه كسانى بودند و چه هدفهايى در سر داشتند؟ در اينجا، بنا داريم تا با استناد به متون تاريخى و روايى، اين فتنهگرها را معرفى نماييم .
واقعه مهم غديرخم، از طريق روايات شيعه و سنى، به طور متواتر نقل شده است و در اصل وقوع آن هيچ ترديدى نيست . پس بايد به اين پرسش پاسخ داد كه چه عواملى سبب شد تا پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، مردم، بخصوص انصار، بدون توجه به واقعه غدير خم، در سقيفه اجتماع كردند و اقدام به تعيين جانشين براى پيامبر صلى الله عليه و آله نمودند؟
اين مقاله، با استناد به متون معتبر تاريخى و با ريشه يابى وقايع، از هنگام بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله تا واقعه غديرخم، و پس از غديرخم تا رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و تشكيل سقيفه، سعى نموده است تا تصوير روشنى از علل ناديده گرفتن واقعه غديرخم و تجمع انصار در سقيفه ارائه نمايد حديث غدير، از جمله روايات متواتر است (2) كه شيعه و سنى در اصل آن اتفاقنظر دارند . بر وفق اين حديث، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال دهم هجرى، پس از انجام مراسم حجةالوداع، در روز هجدهم ذىحجه، در مكانى به نام غديرخم، دستور توقف دادند و پس از قرائت خطبه اى طولانى، فرمودند: «من كنت مولاه فعلى مولاه» ; هر كس من مولاى او هستم، پس على نيز مولاى اوست . در تحقق اين واقعه مهم هيچ ترديدى وجود ندارد و با توجه به صراحتسخنان رسول گرامى اسلام و قراين بىشمار حاليه و مقاليه، بسيار واضح است كه مراد از مولا، همان ولى و جانشين است و گمان نمىرود كه با وجود آن همه ادله و شواهد روشن، هيچ محقق بى غرض و منصفى، كمترين تشكيكى در اين باره بنمايد . پس در اينجا اين سؤال اساسى مطرح مىشود كه چرا پس از رحلت رسول گرامى اسلام، در حالى كه تنها دو ماه و چند روز از واقعه مهم غدير خم گذشته بود، مردم همه چيز را از ياد بردند؟ و مهمتر از همه، اينكه چرا انصار، كه سابقهاى بسيار درخشان در اسلام داشتند و در راه تعالى و پيشرفت اسلام، از بذل جان و مال خويش دريغ نكرده بودند، پيش از همه در سقيفه اجتماع كردند و به دنبال تعيين جانشينى براى پيامبر صلى الله عليه و آله بودند؟! از اين مهمتر آنكه در بسيارى از رواياتى كه از طريق شيعه و سنى نقل شده است: «عباس بن عبدالمطلب (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله)، در آخرين لحظات حيات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله، از آن حضرت مىپرسد كه پس از آن حضرت، آيا ولايت امر، در خاندان ما مىباشد؟ اگر در خاندان ماست اين را بدانيم و اگر نيست، درباره ما به ديگران سفارش شود .» (3) اگر پيامبر صلى الله عليه و آله به دستور وحى، على عليه السلام را به جانشينى خود منصوب كرده اند، ديگر اين سؤال، آن هم از طرف نزديكترين افراد به پيامبر صلى الله عليه و آله، چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ اين يك سؤال بسيار مهم و اساسى است كه جوابى مستند و قانع كننده مىطلبد، و نمىشود فقط با جملاتى شعارگونه و ادبى به آن پاسخ گفت . براى اينكه پاسخى كاملا مستند به اين پرسش داده شود، لازم است با نگاهى گذرا به بعضى از حوادث پس از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله تا ماجراى سقيفه، به ريشه يابى آن بپردازيم . وقايع پس از بعثت تا غديرخم 1 . دلايل مهاجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله در آغاز نبوت خويش، با دشمنان سرسختى از قريش روبه رو گشت، و با آن همه تلاش طاقت فرسايى كه انجام داد، فقط موفق شده بود عده اندكى از آنان را به اسلام هدايت كند، كه بيشتر اين افراد نيز از طبقه ضعيف جامعه بودند و عموم ثروتمندان و زورمداران، با سرسختى و جديت در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بودند . آنانكه در راه سركوب و ريشه كن كردن اين آيين مقدس، از هيچ كوششى دريغ نمى كردند، آنچنان عرصه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله تنگ كرده بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى مسلمانان چارهاى جز مهاجرت به سرزمين هاى ديگر نيافت . پيامبر اكرم در راه تبليغ دين خدا هرگز كوتاه نيامده بود و از كمترين فرصتها بيشترين بهره را مىبرد . در همين راستا در ملاقاتى كه با بعضى از بزرگان يثرب (مدينه) داشت، آنان را به اسلام دعوت كرد و آنان نيز اسلام را پذيرفتند و با پيامبر عهد و پيمانى بستند كه به بيعةالنسا (بيعت زنان) معروف گشت . شايد دليل اين نامگذارى بدين سبب بود كه اين بيعت شامل جنگ و قتال نمىشد . (4) مشركان قريش سرانجام براى ريشه كن كردن اسلام تصميم به قتل پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتند، اما پيامبر با وحى الهى از نقشه آنان آگاه شد و تصميم گرفت تا به طور مخفيانه و شبانه از مكه خارج شود و به سوى مدينه مهاجرت نمايد، و براى آنكه مشركان قريش از خروج پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه نگردند از على عليه السلام خواست تا در بستر آن حضرت بخوابد و على عليه السلام نيز براى حفظ جان پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر شد تا جان خويش را فداى جان پيامبر كند; بنابراين، با آرامش قلبى تمام، در بستر پيامبر خوابيد و با ايمان راسخى كه داشت، لحظه اى دچار ترديد و ترس و وحشت نگرديد و خود را در آغوش خطرى انداخت كه مىدانست تا چند لحظه ديگر مورد هجوم نيزه هاى دشمنان قرار خواهد گرفت . (5) پيامبر صلى الله عليه و آله نيز موفق شد در اين فرصت، از مكه خارج شود و به سوى مدينه مهاجرت نمايد . 2 . حوادث پس از مهاجرت و نقش انصار در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در هر صورت، پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه مهاجرت نمود . پس از مهاجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه، انصار استقبال شايانى از پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر مهاجران نمودند و حاضر شدند در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله و دين خدا، در مقابل سرسختترين و كينهتوزترين دشمنان، يعنى مشركان قريش، بايستند و انصافا در اين راه از هيچ كوشش و ايثارى دريغ نورزيدند . قرآن كريم نيز در سوره حشر، (6) به ايثار و فداكارى آنان اشاره مىكند و آن را مىستايد . پس انصار در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر شدند تا براى پيشرفت اسلام، پنجه در پنجه مشركان قريش بيندازند و خود را درگير جنگ هايى سخت و خونين با آنان نمايند . اين گروه در نخستين درگيرى با مشركان قريش، در جنگ بدر - كه جنگى نابرابر بود - موفق شدند حدود 70 تن از مشركان قريش را به هلاكت برسانند كه عموما از سران قريش بودند . (7) همچنين 14 تن از مسلمانان در اين جنگ به شهادت رسيدند كه 8 تن آنان از انصار بودند . (8) پس از جنگ بدر، طولى نكشيد كه جنگ احد پيش آمد . در اين جنگ نيز مسلمانان موفق شدند 23 تن از مشركان را به لاكتبرسانند، ولى سهلانگارى عدهاى از مسلمانان كه بر روى تپه «عينين» مستقر بودند، سبب شد تا حدود 70 تن از مسلمانان به شهادت برسند . (9) به طور معمول در فاصله بين جنگهاى بزرگ، سرايا و غزوات ديگرى نيز پشت سر هم اتفاق مى افتاد . سپس در سال پنجم هجرى، (10) تمام دشمنان اسلام، دستبه دست هم دادند و با ده هزار نيرو و به منظور ريشه كن كردن اسلام، مدينه (موطن انصار) را مورد محاصره قرار دادند، به گونه اى كه ترس و وحشت مدينه را فرا گرفته بود . اين جنگ كه جنگ خندق يا احزاب ناميده شد، با رشادت و شجاعت مولا على عليه السلام كه با ضربتى تاريخى، عمروبن عبدود، قهرمان عرب را به هلاكت رساند، به نفع مسلمانان تغيير كرد و سرانجام به خاطر طوفان و بارش شديد باران، ترس و وحشت فراوانى در دل مشركان افتاد و آنان از محاصره مدينه دست كشيدند . (11) در مجموع، پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مهاجرت به مدينه، در طول اين 10 سال، درگير 74 جنگ، اعم از غزوه و سريه شدند، (12) كه در اين نبردها انصار نقش بسيار مهمى داشتند و مىتوان گفت: موفقيت و گسترش اسلام در سايه كمك هاى انصار بود و در اصل، به خاطر همين كمك ها و نصرتى كه آنان در راه پيشرفت اسلام نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را انصار ناميد . تعداد مسلمانان روزبه روز افزايش مىيافت . در اين ميان، بعضى واقعا به حقانيت اسلام پى مىبردند و مسلمان مىشدند، ولى عده اى نيز بودند كه به دليل قدرت يافتن اسلام و يا به دليل منافعى كه مسلمان شدن برايشان داشت، مسلمان مىشدند . سرانجام در سال هشتم هجرى مكه به دست مسلمانان فتح شد و اسلام در جزيرةالعرب گسترش يافت . اهل مكه كه در برابر عظمت سپاهيان اسلام شگفت زده شده بودند، چاره اى جز مسلمان شدن نداشتند . (13) در اين زمان تعداد مسلمانان از لحاظ كمى به اوج خود رسيده بود، ولى از لحاظ كيفى وضع خوبى نداشت و به غير از عدهاى كه از عمق وجودشان به اسلام ايمان آورده بودند و در برابر فرمان خدا و رسولش مطيع محض بودند، تعداد زيادى از آنان را مىتوان مسلمان مصلحتى دانست . با افزايش تعداد مسلمانان، انصار ديگر تنها گروه مسلمان جزيرةالعرب نبودند، بلكه فقط تعدادى اندك بودند كه در ميان جمعيت عظيمى از مسلمانان قرار داشتند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله همواره از انصار قدردانى مىكردند و آنان را مورد حمايت بى دريغ خويش قرار مىدادند، زيرا آنان در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در آن لحظات سخت، از هيچ تلاش و كوششى دريغ نكرده بودند و نيز اين افراد عموما اسلام و ايمانشان ريشه دار بود، چون سالها در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله از تعاليم آن حضرت بهرهمند شده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله در اواخر عمر شريفشان سفارش هاى اكيدى درباره انصار مىنمودند، چنانكه در اين باره فرمودند: «انهم كانوا عيبتى التى اويت اليها فاحسنوا الى محسنهم و تجاوزوا عن مسيئهم» ; (14) «انصار موضع اطمينان و سر من بودند كه من بدان پناهنده شدم، پس به نيكوكار ايشان نيكى كنيد و از بدكارانشان درگذريد .» انصار نيز به اين عنايتها و حمايت هايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان مىكرد بسيار دلگرم بودند . چگونگى ابلاغ وحى درباره جانشينى حضرت على عليه السلام پس از نازل شدن سوره «اذا جاء نصر الله ...» ، (15) سخنانى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله شنيده شد كه خبر از نزديك بودن وفاتش مىداد; (16) همچنين در حجةالوداع، در بعضى از سخنانش به صراحت و در بعضى ديگر با تلويح، نزديك بودن وفات خود را اعلان مىنمود . (17) اين مطلب به طور طبيعى مىتوانست اين سؤال را در اذهان ايجاد كند كه پس از پيامبر چه كسى زمام امور مسلمانان را به دست مىگيرد و چه خواهد شد؟ ظاهرا هر حزب و گروهى مايل بود كه خليفه رسول خدا از ميان آنان باشد و شايد خود را سزاوارتر نسبتبه اين امر مىپنداشتند و به آن مى انديشيدند . اگرچه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره لياقت و جانشينى على عليه السلام در مجالس و محافل مختلف سخن به ميان آورد، (18) ولى اين سخنان عموما در اجتماعات بسيار محدودى مطرح شده بود، اما در غدير خم، اين وحى الهى بود كه به همه توهمات پايان داد و پيامبر صلى الله عليه و آله را مكلف ساخت تا على عليه السلام را به جانشينى منصوب و معرفى كند . پس از نزول وحى، پيامبر اكرم به دنبال يافتن فرصت مناسبى بود تا آن را به مردم ابلاغ كند، اما با توجه به شناخت و بصيرتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جامعه مسلمانان آن زمان داشت، اوضاع را براى ابلاغ اين وحى مناسب تشخيص نمىداد و سعى مىكرد تا زمينه را آماده سازد و يا فرصت مناسبترى براى اين امر پيش آيد تا بتواند وحى الهى را به مردم ابلاغ كند . البته بايد به اين نكته توجه داشت كه وحى الهى، به طور كلى مسئله جانشينى على عليه السلام را مطرح كرده بود و چگونگى ابلاغ آن در اختيار خود پيامبر صلى الله پس مطلبى كه در بعضى از روايات (20) ذكر شده مبنى بر تاخير پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ وحى، هرگز به معنى كوتاهى پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ وحى نيست; چنانكه شيخ مفيد نيز در اينباره مىگويد: «قبلا وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده بود، ولى وقت ابلاغ آن معين نگرديده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبال يافتن وقت مناسبى براى آن بود، و هنگامى كه به غدير خم رسيدند آيه تبلغ نازل شد .» (21) اين مطلب كه قبلا بر پيامبر صلى الله عليه و آله وحى نازل شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ آن را به وقت مناسب ترى موكول مىكرد، به وضوح از خود آيه تبليغ، (22) قابل فهم است; زيرا اين آيه مىفرمايد: «اى رسول! آنچه كه بر تو نازل شده بود را ابلاغ كن» و سپس تهديد مىكند كه «اگر اين كار را انجام ندهى رسالتش را انجام ندادهاى .» پس مى بايست قبلا بر آن حضرت مطلبى نازل مىشد، تا در اين آيه بفرمايد: «آنچه بر تو نازل شده بود را ابلاغ كن» و از تهديدى كه در آيه وجود دارد نيز مىتوان فهميد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بنا به عللى، ابلاغ آن را به بعد موكول مىنمود . اين آيه سپس مىفرمايد: «والله يعصمك من الناس» ; و خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم نگاه مىدارد . با دقت در اين آيه، و روش پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ وحى، اين پرسش مطرح مىگردد كه در جامعه اسلامى آن زمان چه مىگذشت و چه جوى در ميان مسلمانان حاكم بود كه سبب شد تا پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ وحى را به زمانى ديگر موكول كند؟ اگر به اين پرسش به خوبى پاسخ داده شود، مىتواند بسيارى از ابهامات موجود در اين زمينه را برطرف سازد و ما را به موقعيت اجتماعى و سياسى مسلمانان در آن زمان واقف گرداند . اكنون در پاسخ به اين پرسش، نكات قابل توجهى از مسائل سياسى - اجتماعى آن زمان را مورد بررسى قرار مىدهيم: 1 . وجود تعداد بسيارى تازه مسلمان: اگرچه تعداد مسلمانان در اواخر دوران رسالتبه اوج خود رسيده بود، ولى بيشتر اين تعداد را تازه مسلمانان تشكيل مىدادند كه البته بايد گفت: كم نبودند كسانى كه از ايمانى مستحكم و استوار برخوردار بودند، ولى اين تعداد در برابر جمعيت عظيم مسلمانان چندان زياد نبودند، و بيشتر اين تازه مسلمانان، از ايمان عميق و ريشه دارى بهرهمند نبودند . (23) چون عده اى به خاطر منافعى كه مسلمان شدن برايشان داشت، اسلام را پذيرفتند و عدهاى ديگر، چون در اقليت قرار گرفته بودند، به ناچار اسلام اختيار كردند و بعضى ديگر نيز كه تا آخرين حد ممكن، در برابر اسلام ايستادگى كرده بودند و ديگر توان مقابله با اسلام را نداشتند، شيوه ديگرى را برگزيدند كه از آن جمله، مىتوان از ابوسفيان و اطرافيانشان كه جزو طلقا در فتح مكه بودند، نام برد . بديهى است ابلاغ چنان امر عظيمى در ميان اين جمعيت، مشكلاتى را به همراه خواهد داشت . 2 . وجود منافقان در ميان مسلمانان يكى از بزرگترين مشكلات پيامبر صلى الله عليه و آله در طى سالهاى رسالتش، وجود منافقان در ميان مسلمانان بود . اين گروه كه در ظاهر مسلمان بوده، ولى در باطن هيچ اعتقادى به اسلام نداشتند، در فرصت هاى مناسب، ضربه خويش را به اسلام وارد مىساختند و سبب گمراهى ديگران نيز مىشدند . قرآن كريم، در سوره هاى متعددى، همچون بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، عنكبوت، توبه، احزاب، فتح، حديد، حشر و منافقون به اين مسئله پرداخته است و با شديدترين عبارات از آنان سخن گفته است . در مجموع 37 مرتبه فقط از ريشه كلمه نفاق در قرآن استفاده شده است . اين افراد كه در جنگ احد، يك سوم مسلمانان را به خود اختصاص داده بودند، به سركردگى عبدالله بن ابى از جنگ كناره گرفتند و سبب تفرقه در سپاه اسلام شدند كه سوره منافقون در شان اين افراد نازل شده است . (24) اكنون جا دارد كه اين مسئله را مطرح كنيم كه در زمانى كه اسلام طرفداران چندانى نداشت و از اقتدار چندانى نيز بهرهمند نبود و انگيزه چندانى نيز براى پنهان كردن اعتقادات نبود، اين گروه ، يك سوم مسلمانان راتشكيل مىدادند، حال معلوم است كه در زمان اقتدار كامل اسلام و فراگير شدنش، اين تعداد به چه ميزان زيادى مى توانست افزايش يابد . پيامبراكرم صلى الله عليه و آله همواره با اين گروه مشكل داشت، اينان به يقين در حجةالوداع نيز همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و از لحاظ فكرى نيز معلوم بود كه اين افراد هرگز راضى به جانشينى على نخواهند شد و به توطئه مىپردازند و جامعه اسلامى را به هرج و مرج مىكشانند و به اين سبب، اصل اسلام و قرآن به خطر مىافتد، پس جا دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين امر نگران و خائف باشد . اصل وجود منافقان، تا آخرين لحظات حيات پيامبر صلى الله عليه و آله، امرى غيرقابل انكار است، حتى عمر پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، وفات يافتن پيامبر صلى الله عليه و آله را انكار مىكرد، مىگفت: «گروهى از منافقان گمان مىكنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرده است .» (25) همچنين بعضى از نقل هاى تاريخى، كسانى را كه نسبتبه امير بودن اسامه به خاطر جوان بودنش اعتراض مىكردند، «گروهى منافق» ذكر كردهاند . (26) اين جماعت، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله از خطرناكترين دشمنان آن حضرت به شمار مىآمدند، اما معلوم نشد كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشينى خلفاى سه گانه، چگونه اين گروه به يكباره محو شدند و ديگر مشكلى براى حاكمان به شمار نمىآمدند! آيا اين جماعت پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله همگى برگشته و يكباره مسلمان شده بودند؟! يا اينكه با آنان مصالحه شده بود؟! و يا اينكه كسانى بر سر كار آمده بودند كه ديگر مشكلى با آنان نداشتند؟! 3 . كينه توزى بعضى نسبت به امام على عليه السلام يكى از خصلت هاى بارز عرب كينه توزى است . (27) با توجه به سابقه على عليه السلام در جنگهاى متعدد، و افرادى كه در آن جنگها به دست على عليه السلام كشته شده بودند، و در اين زمان، اقوام همان افراد، جزو جمعيت عظيم مسلمانان بودند، بديهى است كه اين افراد كينه اى ديرينه از على عليه السلام در دل خود داشته باشند و هرگز راضى به جانشينى او نباشند . تصور اينكه اين افراد ديگر مسلمانان شده بودند و گذشته ها را فراموش كرده بودند، ناشى از عدم شناخت خوى عربى، بخصوص عرب آن زمان است . به عنوان نمونه: وقتى سوره منافقون نازل شده بود و عبدالله بن ابى (رئيس منافقان) رسوا گشت، پسر عبدالله بن ابى از پيامبر خواست تا خودش، پدرش را به هلاكتبرساند . وى گفت: نمىخواهم ديگرى او را به قتل برساند، تا من كينه او را در دل بگيرم . (28) در صدر اسلام، نمونه هاى بسيارى در اين باره مىتوان يافت، ولى كافى است در همين يك نمونه، تامل شود تا معلوم گردد چگونه يك فرد حاضر است تا با دست خويش پدرش را به قتل برساند، ولى حاضر نيست ديگران اين كار را انجام دهند، تا مبادا كينه ديگران را در دل بگيرد . پس با اين مطلب مىتوان فهميد كه چرا عده اى، كينه على عليه السلام را در دل داشتند . 4 . وجود تفكرات جاهلى مبنى بر جوان بودن على عليه السلام عدهاى به خاطر طرز تفكر جاهلى، هرگز حاضر به اطاعت از يك جوان كم سن و سال نبودند و حتى صرف امارت يك جوان را براى خود ننگ مى دانستند . به عنوان نمونه، ابن عباس مىگويد: در زمان خلافت عمر، روزى با عمر مىرفتم، او به من رو كرد و گفت: «او (على) از همه مردم نسبت به اين امر سزاوارتر بود، اما ما از دو چيز مى ترسيديم: يكى اينكه او «كم سن بود» و ديگر اينكه به فرزندان عبدالمطلب علاقه مند بود .» (29) نمونه ديگر: پس از كشاندن على عليه السلام به مسجد براى بيعتبا ابوبكر، ابوعبيده وقتى ديد على عليه السلام هرگز حاضر نيست تا با ابوبكر بيعت كند، رو به على عليه السلام كرد و گفت: «تو "كم سن" هستى و اينان مشايخ قوم تو هستند و تو، همانند آنان شناخت و تجربه ندارى، پس با ابوبكر بيعت كن و اگر عمرت باقى باشد، به خاطر فضل و دين و علم و فهم و سابقه قرابتت، سزاوار اين امر هستى .» (30) پس اگرچه على را شايسته اين امر، و يا حتى سزاوارتر از همه مىدانستند، ولى نمىتوانستند قبول كنند كه يك جوان بر آنها امير باشد . اين موضوع را در لشكر اسامة بن زيد، هم مىتوان ديد: وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اسامه جوان را به سرپرستى سپاهى برگزيد كه مشايخ قوم نيز در آن بودند، عدهاى نسبت به اين انتخاب پيامبر صلى الله عليه و آله اعتراض كردند . وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از اين اعتراض باخبر شد، غضبناك شد و بر منبر رفت و فرمود: شما قبلا درباره پدرش نيز اعتراض كرده بوديد، در حالى كه هم او و هم پدرش لياقت امارت داشته و دارند . (31) البته از جهتى مىتوان ريشه اين امر را در حسادت دانست، چون اين عده، وقتى مىديدند يك جوان، مانند على عليه السلام اين همه لياقت و شايستگى دارد و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از محبوبيتبسيارى برخوردار است، و همين فرد، پس از رسول خدا امير آنان خواهد بود، به شدت نسبتبه آن حضرت حسادت مىورزيدند . 5 . نداشتن انقياد كامل گروهى از مسلمانان در برابر دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان مسلمانان افرادى بودند كه اطاعت آنان از پيامبر صلى الله عليه و آله مشروط بود; يعنى تا زمانى كه اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله ضررى برايشان نداشت، حرفى نداشتند، ولى اگر پيامبر صلى الله عليه و آله دستورى مىداد كه باب ميل آنان نمىبود و يا آنان با عقل قاصر خود، قادر به درك آن نمى بودند، اقدام به مخالفت آشكار يا پنهان مىنمودند . نمونه آن، مخالفت عدهاى از مسلمانان در انجام بعضى از مراسم حجةالوداع است: پيامبر صلى الله عليه و آله در حين مراسم حج فرمودند: هركس با خودش قربانى ندارد حجش را به عمره تبديل كند و آنانكه قربانى همراه دارند بر احرام خويش باقى باشند . عدهاى اطاعت نمودند و عدهاى ديگر مخالفت كردند، (32) كه يكى از آن مخالفان، شخص عمر بود . (33) از ديگر شواهد اين مطلب مىتوان به اعتراض عمر در صلح حديبيه اشاره كرد . (34) نمونه ديگر، اعتراض عدهاى از مسلمانان به انتخاب اسامه، به فرماندهى سپاه بود، (35) كه نه تنها به آن اعتراض كردند، بلكه از همراهى با سپاه نيز امتناع مىكردند; يعنى با اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور اكيد مىدادند كه مهاجران و انصار بايد به همراه لشكر اسامه از مدينه خارج شوند، با اين وجود، افرادى از همين به اصطلاح سران مهاجر از اين امر سرپيچى مىكردند و به بهانه هايى، لشكر اسامه را همراهى نمىكردند، (36) تا آنجا كه ديگر پيامبر لعنت كردند كسانى را كه از اين امر تخلف نمايند و لشكر اسامه را همراهى نكنند . (37) نمونه ديگر آن، در آخرين لحظات حيات رسول گرامى اسلام اتفاق افتاد و آن ماجراى كتابت بود: (38) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: وسايل كتابتبياوريد تا مطلبى را مكتوب كنم كه هرگز پس از آن، گمراه نگرديد، ولى عمر گفت: «پيامبر هذيان مىگويد! » برخى از همين روايات مىگويد: بعضى از حاضران در آن مجلس مىگفتند: كلام همان است كه رسول خدا فرمود، و بعضى ديگر مىگفتند: حرف، حرف عمر است . (39) كه اين امر نشانگر آن است كه عمر و عدهاى، از فرمان رسول خدا تمرد نمودند و حتى بر پيامبرى كه قرآن به صراحت مىگويد: «و ما ينطق عن الهوى» (40) تهمت هذيان زدند! با توجه به مطالب گذشته، در مجموع مىتوان فهميد كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ وحى را به فرصتى ديگر موكول مى نمود! زيرا با توجه به شناخت دقيقى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اوضاع و احوال مسلمانان داشتند، احتمال «تمرد آشكار» مىدادند; يعنى مى دانستند كه اگر على عليه السلام را به جانشينى خود معرفى كنند، عدهاى «به طور علنى» در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله مىايستند و هرگز به اين امر راضى نمىشوند; ولى وحى الهى در قسمت آخر آيه تبليغ به پيامبر صلى الله عليه و آله اطمينان داد كه: «خداوند تو را از مردم مصون نگاه مىدارد» ; يعنى تو را از شر مردم، و مخالفت علنى مردم محافظت مىنمايد . مؤيد اين مطالب روايتى است كه در تفسير عياشى از جابربن عبدالله و ابن عباس نقل شده است: «... فتخوف رسول الله صلى الله عليه و آله ان يقولوا: حامى ابن عمه و ان تطغوا فى ذلك عليه» (41) يعنى: «پيامبر خوف اين داشتند كه مردم بگويند: از پسر عمويش پشتيبانى كرد و بدين خاطر بر پيامبر صلى الله عليه و آله طغيان كنند .» البته در بعضى از نسخ (42) به جاى حامى «جاءنا» يا «خابى» و به جاى «تطغوا» ، «يطعنوا» دارد، كه در اين صورت، خوف پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاطر طعنههاى مردم ذكر مىكند، كه اگر اين هم باشد، دلالتبر مطالب گذشته ما دارد، ولى بعيد به نظر مىرسد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فقط به خاطر طعن مردم، ابلاغ وحى الهى را به وقتى ديگر موكول كند و ظاهرا، عبارت «تطغوا» صحيحتر است; يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله خوف طغيان و سرپيچى علنى داشتند . با اين تقريرى كه نموديم، اين اشكال نيز جواب داده مىشود كه اگر منظور آيه درباره ولايت على عليه السلام است و خداوند به پيامبرش وعده امان از شر مردم را داده است، پس چرا على عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به خلافت نرسيد؟ مگر مىشود وعده الهى عملى نگردد؟! (43) پاسخ آن، همان است كه وحى الهى وعده كرده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را از طغيان و مخالفت علنى مردم در امان نگه دارد و همين امر نيز واقع شد، همانگونه كه روايات غديرخم بر آن شهادت مىدهند . علاوه، اين آيه مىفرمايد: «والله يعصمك من الناس» ; خداوند تو (پيامبر) را از مردم مصون نگه مىدارد، كه منظور همان است كه پيش از اين گفته شد; يعنى خداوند پيامبرش را از مخالفت علنى مردم در امان نگه مىدارد و نفرموده است «والله يعصمه من الناس» ; يعنى نفرموده كه (على) را از مردم مصون نگاه مىدارد، تا اين كلام را وعدهاى الهى براى به خلافت رسيدن ظاهرى على عليه السلام بدانيم . تلاشهاى پنهان و آشكار پس از غديرخم به منظور كنار گذاشتن اهلبيت عليهم السلام واقعه غدير خم، تكليف مسلمانان و جامعه اسلامى را به روشنى مشخص كرده بود; آنان كه مطيع اوامر خدا و رسولش بودند، از جان و دل آن را پذيرفتند و آنانكه در باطن با اين امر مخالف بودند، در آن فرصت، توان مخالفت و طغيان نداشتند و در ظاهر، همگى اين امر را پذيرفتند و جانشينى على عليه السلام را به او تبريك گفتند . در اين باره جمله معروف ابوبكر و عمر «بخ بخ لك يابن ابىطالب» (44) نمونهاى از اين پذيرش عمومى است . اما آنانكه با جانشينى على عليه السلام مخالف و در آرزوى به دستگيرى حكومتبودند، اگرچه در ظاهر آن را پذيرفتند، ولى در باطن سخت ناراحتبودند و اقدام به كارهاى مخفيانه و زيرزمينى مىنمودند، تا على عليه السلام را كنار زده و خود زمام امور را به دست گيرند . شواهد بسيارى بر اين مطلب دلالت دارد كه در اينجا به نمونه هايى از آن اشاه مىكنيم: اول: شواهد عمومى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از واقعه غديرخم، مكرر جانشينى على عليه السلام و فضايل او را گوش زد مى نمود و همواره درباره اهلبيت سفارش مىكرد و در سخنانش مردم را از خطرات احتمالى پس از خود آگاه مىكرد و با آنان اتمام حجت مىنمود . يكى از نمونه هاى بارز اين مورد، حديثى است كه بيشتر كتب تاريخى و روايى شيعه و سنى آن را نقل كردهاند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اواخر حيات خود فرمودند: «اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم» ; (45) «فتنه ها، همچون پاره هاى شب ظلمانى پى در پى در مىرسند .» بسيارى از اين روايات مىگويند: پيامبر صلى الله عليه و آله اين جمله را در آن شبهاى آخر، كه براى استغفار اهل بقيع رفته بودند، فرموده اند . به راستى چه اتفاقى در درون جامعه اسلامى افتاده بود و چه امرى در حال شكل گيرى بود كه چنين سخنان جگرسوزى از پيامبر شنيده مىشد؟ آن هم در آخرين لحظات عمر شريفشان و پس از آن همه رنجها و كوششهاى طاقتفرسا كه براى هدايت مردم و تشكيل جامعه اى بر اساس قوانين پاك الهى انجام داده بودند . با شنيدن اين جملات از پيامبر صلى الله عليه و آله در آن لحظات آخر، حزن و اندوه، وجود يك مسلمان را فرا مىگيرد و آهى سرد از نهادش برمى خيزد كه چرا نگذاشتند پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله پس از آن همه رنجها، لااقل با اطمينان خاطر از امتخويش به سوى پروردگارش رهسپار شود؟ اين سخنان از پيامبر اكرم، به صراحت بيان كننده فعاليت هاى زيرزمينى عدهاى براى انحراف جامعه اسلامى از مسير اصلىاش مىباشد و خبر از فتنه هايى پى در پى مىدهد كه در ميان مسلمانان، در حال واقع شدن بود . پس جا دارد اين پرسش مطرح گردد كه فتنهگران چه كسانى بودند و چه هدفهايى در سر داشتند؟ در اينجا، بنا داريم تا با استناد به متون تاريخى و روايى، اين فتنهگرها را معرفى نماييم .
فرزندان اميه، همواره خود را در رياستبر عرب، سزاوارتر از همه، مىدانستند و در اين باره، پيوسته با فرزندان هاشم در نزاع بودهاند و به همين خاطر پس از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله به شدت با او مقابله مىكردند و تا جايى كه مى توانستند عليه پيامبر اكرم توطئه نموده و جنگ به راه مىانداختند . اما سرانجام با ذلت و خوارى تن به شكست داده و مجبور به پذيرش اسلام شدند، ولى هرگز از خيال رياستبر عرب بيرون نيامده بودند . اين گروه به خوبى مىدانستند تا زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زنده است جايى براى تحقق آمال و آرزوهايشان وجود نخواهد داشت، پس معلوم بود كه آنان در فكر پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله بودند . اما از آنجا كه از جهت اسلامى، هيچ اعتبارى در ميان مسلمان نداشتند، مىدانستند كه به دستگيرى حكومت، بلافاصله پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله كارى نشدنى است . در نتيجه، آنان مى بايست برنامه اى درازمدت، براى به دستگيرى حكومت تنظيم مىكردند و تاريخ گواه آن است كه چنين نيز كردند . اين مطلب يك ادعاى صرف نيست و شواهد بسيارى بر آن دلالت دارد كه بدين شرح است: 1 . دينورى (46) و جوهرى (47) نقل كردهاند: در حالى كه عدهاى در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده بودند، «بنى اميه گرد عثمان بن عفان جمع شده بودند و بر خلافت او اتفاق داشتند .» (48) اين خود شاهد بزرگى استبر اينكه بنى اميه در فكر به دست آوردن حكومت بودند و عثمان را كه تقريبا از چهره هاى مثبت بنى اميه بود و بر خلاف ديگر افراد بنىاميه، از سابقه سويى برخوردار نبود، علم كردند، زيرا او را درآن شرايط، بهترين فرد براى اين امر مىدانستند . اگرچه به نظر ما، اين امر در آن زمان، چندان جدى نبود و بيشتر مىتوان آن را يك مانور سياسى دانست كه زمينه را براى آنان آماده مىكرد . شاهد اين مطلب آن است كه عمر پس از ديدن اين صحنه، يعنى اجتماع بنىاميه در گرد عثمان، به آنان رو كرد و گفت: چرا چنين كرديد، بياييد و با ابوبكر بيعت كنيد! در اين جمع، نخست عثمان برخاست و با ابوبكر بيعت كرد و سپس بنى اميه همگى با ابوبكر بيعت كردند . (49) 2 . جوهرى روايت كرده است: «هنگامى كه با عثمان بيعتشد، ابوسفيان گفت: اين امر (حكومت) در قبيله تيم قرار گرفته بود، اما تيم را چه به اين امر، سپس به قبيله عدى منتقل شد پس چه دورتر و دورتر گشت، سپس به جايگاهش بازگشت و در مكانش مستقر شد، پس آن را محكم بگيريد!» (50) اين روايت آنچنان گوياست كه ديگر احتياج به توضيح ندارد . در اينجا اين پرسش مطرح مىگردد كه اگر چنين است، پس چرا ابوسفيان در ابتدا با ابوبكر بيعت نكرد و به سوى على عليه السلام رفت و اعلان آمادگى نمود كه اگر على عليه السلام بخواهد، عليه ابوبكر مدينه را پر از لشكر نمايد؟ (51) در پاسخ مىگوييم: بعضى اين مطلب را به تعصبات قبيله اى منسوب كرده و گفته اند ابوسفيان به خاطر تعصبات قبيله اى، اقدام به چنين كارى نموده بود (52) كه در بدو امر اين مطلب موجه مىنمايد، ولى به نظر مىرسد علت اين امر چيز ديگرى بوده است و آن اينكه ابوسفيان يكى از چهره هاى تيزهوش و زيرك بنى اميه بود، و به يقين از اين كار اهداف بلندترى را دنبال مىكرد . به احتمال قوى منظور وى از اين كار، دستيابى به چند چيز بود، يكى اينكه با مخالفتخويش در امر بيعتبا ابوبكر، خواستار امتيازاتى از آنان بود و ديگر اينكه اگر موفق مىشد على عليه السلام را به جنگ مسلحانه با ابوبكر بكشاند، برنده اين درگيرى بنىاميه و شخص ابوسفيان بود، زيرا وى مىخواست آن دو گروه را به جان هم بيندازد و هر دو را تضعيف كند و جايگاه بنى اميه را مستحكم نمايد و يا لااقل به خاطر مخالفتش با ابوبكر مىتوانست او را مجبور به دادن امتيازاتى كند، و به واقع، در اين امر نيز موفق شده بود، چون هم از جهت مالى سود برد، زيرا بنا به روايتى، پس از بازگشت ابوسفيان از سفر جمعآورى زكوات، ابوبكر به پيشنهاد عمر و به منظور پيشگيرى از شرارت او، همه آن اموال را به او داد و او نيز از اين كار راضى شد . (53) علاوه بر اين موفق شده بود وعده امارت را براى پسرش معاويه، به دست آورد . (54) با اين توضيح، خوب مىتوان فهميد كه چرا على عليه السلام با پيشنهاد ابوسفيان مخالفت كرد و در واقع او را از خود طرد نمود و فرمود: «به خدا قسم تو از اين كار منظورى جز فتنه ندارى و همواره بدخواه اسلام بودهاى، ما احتياج به خيرخواهى تو نداريم .» (55) از مضمون سخنان على عليه السلام مىتوان فهميد كه منظور ابوسفيان، به راه انداختن توطئهاى ديگر بوده و مسئله تعصب قبيله اى نبوده است . از بيشتر رواياتى كه در اينباره ذكر شده، فهميده مىشود كه در ميان بنى اميه، فقط شخص ابوسفيان، مخالف بيعت با ابوبكر بوده و حتى به جمع بنىاميه در مسجد رفته بود و آنها را به قيام عليه ابوبكر دعوت كرده بود، ولى هيچيك از آنان به او جواب مثبت ندادند . (56) از اين ماجرا مىتوان فهميد كه اين مخالفت و دعوت به قيام، يك ظاهرسازى بيش نبوده است، زيرا اطاعتبنىاميه از ابوسفيان و موقعيت بارز او در ميان آنان، غيرقابل انكار است و ممكن نبود بنىاميه، روى ابوسفيان را بر زمين بگذارند و به او جواب منفى بدهند . اين امر را مىتوان از كلمات ابوسفيان خطاب به على عليه السلام فهميد; زيرا وى در آن سخنان، با پشت گرمى بسيارى سخن از پر كردن مدينه از لشكر مىكرد، (57) و از نوع پاسخ على عليه السلام، به وى، مىتوان جدى بودن ابوسفيان در اين ادعا را استنباط كرد . پس مىتوان نتيجه گرفت، بنىاميه مىدانستند بلافاصله پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، زمينه آنقدر آماده نيست كه آنان بتوانند بر سر كار آيند، پس هدفشان از آن سرو صداها، آماده كردن زمينه و برداشتن گام اول براى رسيدن به حكومتبوده است، و در واقع، با خلافت ابوبكر - به عنوان پلى براى انتقال قدرت از بنىهاشم به بنىاميه - كاملا موافق بودند و حتى با آنان همكارى مىكردند . اگرچه اثبات اين همكارى، با توجه به تحريف هاى تاريخى بسيار مشكل است، ولى بعضى از قرائن بر اين مطلب دلالت دارد; مانند اينكه در روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله، عمر با قاطعيت فوت پيامبر صلى الله عليه و آله را انكار مىكرد تا وقتى كه ابوبكر رسيد و عمر با شنيدن آيهاى از قرآن از زبان ابوبكر، خبر وفات پيامبر صلى الله عليه و آله را پذيرفت . (58) مشخص بود كه هدف عمر، كنترل اوضاع تا رسيدن ابوبكر بود . اما جالب آن است كه عمر، تنها فرد منكر رحلت پيامبر نبود، بلكه عثمان نيز مدعى شده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله نمرده است و مانند عيسى بن مريم به آسمان رفته است . (59) اين هماهنگىها نشانگر احتمال توافقهاى پنهانى ميان آنان است . خلاصه آنكه، تلاش بنىاميه براى به دستگيرى حكومت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله، امرى مسلم است و اين امر، براى افراد آگاه آن زمان، همانند انصار به خوبى آشكار بود، چنانكه حباب بن منذر در سقيفه خطاب به ابوبكر گفته بود: ما درباره شما چندان حرف نداريم، ولى از اين مىترسيم كه پس از آن، كسانى بر سر كار آيند كه ما پدران و برادرانشان را به هلاكت رسانديم . (60) بايد گفت: حقا، كه او چه خوب فهميده بود و چه درست پيشبينى نموده بود . البته غير از بنىاميه، بنىزهره نيز براى به دستگيرى حكومت تلاش مىكردند و آنها نيز بر سعد و عبدالرحمان بن عوف اتفاق داشتند . (61) همچنين در يك روايتى، از مغيرةبن شعبه به عنوان كسى كه محرك ابوبكر و عمر براى رفتن به سقيفه بوده، ياد شده است . (62) سوم . تلاش عده اى از مهاجران عدهاى بيش از همه و آشكارتر از همه، براى دستيابى به حكومت تلاش مىكردند، اينان، ابوبكر، عمر و ابوعبيده بودند كه تلاشهاى وسيعى را براى كنار زدن على عليه السلام و در دست گرفتن اوضاع انجام مىدادند; بر اين مطلب شواهد بسيارى دلالت دارد كه ما به نمونه هايى از آن اشاره مىنماييم: 1 . عمر در خطبهاش درباره سقيفه مىگويد: «واجتمع المهاجرون الى ابىبكر» ; مهاجران درباره ابوبكر متفق بودند . وى سپس مىگويد: «به ابوبكر گفتم بيا به سوى انصار كه در سقيفه جمع شده اند برويم .» با دقت در اين عبارات، مىتوان از ميزان تلاش اين عده مطلع شد، زيرا توافق مهاجران بر ابوبكر، اگر يك ادعاى صرف نباشد، نيازمند مذاكرات بسيار و رايزنىهاى فراوان است و نمىشود يكباره، پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله، همه مهاجران بر ابوبكر اتفاق كنند، زيرا قبل از سقيفه هيچ جلسهاى تشكيل نشده بود، تا آنان نظر همه مهاجران را جويا شوند و بفهمند كه آنان چه نظرى دارند، پس مىبايست اين افراد، قبل از فوت رسول خدا، به تلاش وسيعى دست مىزدند و با يكايك مهاجران به توافق قبلى مىرسيدند . 2 . در بسيارى از كتب تاريخى و روايى ذكر شده است كه اين عده از مهاجران، مامور بودند تا تحت فرماندهى اسامةبن زيد، از مدينه خارج شوند . در تعدادى از اين روايت تصريح به اسم ابوبكر و عمر و ابوعبيده و ... شده است، مانند روايتى كه در الطبقات الكبرى ذكر شده است كه مىگويد: «فلم يبق احد من وجوه المهاجرين الاولين و الانصار الا انتدب فى تلك الغزوه و فيهم ابوبكر الصديق و عمربن الخطاب و ابوعبيدة بن الجراح و سعد بن ابى وقاص و ...» ; (63) هيچ يك از بزرگان مهاجر و انصار باقى نمانده بودند مگر اينكه به اين جنگ فراخوانده شدند كه در ميان آنان، ابوبكر صديق و عمربن خطاب و ابوعبيده جراح و سعدبن ابى وقاص و ... بودند . ولى آنان به بهانه هايى از همراهى اين لشكر امتناع مىورزيدند و با تعلل خود، در حركت اين لشكر، كارشكنى مىكردند . (64) با توجه به تاكيدهاى بسيار زياد پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر حركت لشكراسامه و از طرفى ديگر تعلل اين گروه از همراهى لشكر اسامه، به خوبى مىتوان از منويات و نقشه هاى اين گروه با خبر شد . 3 . پيامبر صلى الله عليه و آله در آخرين روزهاى زندگىاش بر اثر شدت بيمارى، مرتب بىهوش مىشدند . وقت نماز شد و بلال اذان گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله چون توان رفتن به مسجد را نداشتند فرمودند: «به مردم بگوييد نماز بخوانند» (65) و شخص خاصى را براى امامت آن مشخص نكردند، زيرا شايد اكنون نوبت مردم بود كه با اين همه سفارشها و تاكيدها، مى فهميدند كه پشتسر چه كسى نماز بگزارند . همانطور كه روايتى به نقل از بلال چنين بيان شده است: پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام بيمار بود، وقتى كه براى نماز فراخوانده شد، فرمود: «يا بلال لقد ابلغت فمن شاء فليصل بالناس و من شاء فليدع» ; (66) اى بلال من ابلاغ خود را نمودم حال هر كه خواهد با مردم نماز گزارد و هر كه خواهد ترك كند . بسيار واضح بود كه چه كسى بايد امامت اين نماز را بر عهده داشته باشد، چون گذشته از اينكه على عليه السلام جانشين و وصى پيامبر صلى الله عليه و آله بود، اشخاص موجه ديگرى - بنا به امر پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر حضور بزرگان مهاجر و انصار در لشكر اسامه - در مدينه باقى نمى ماندند; ولى جاى تعجب است كه روايات زيادى در كتب اهل سنت وجود دارد كه مىگويند: پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر امر كرده بود كه تا جاى او نماز بگزارد! (67) اين روايات در ميان خودشان متناقض اند، زيرا هم در تعداد نمازهايى كه ابوبكر به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوانده و هم در چگونگى آخرين نماز پيامبر صلى الله عليه و آله كه ابوبكر به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بود، اختلاف دارند، چنانكه بعضى گفته اند: پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر اقتدا كرده است (68) و بعضى مىگويند: ابوبكر به نماز پيامبر صلى الله عليه و آله و روايات مختلف ديگرى كه در كتاب الطبقات الكبرى ذكر شده است . (70) اين تناقض هاى داخلى، ما را به بطلان اين ادعا كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين امرى كرده باشند، راهنمايى مىكند . البته اين احتمال هم وجود دارد كه بعضى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله خودشان چنان مطلبى را عنوان كرده باشند و آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده باشند، مؤيد اين احتمال، احاديثى است كه مىگويد: «پيامبر صلى الله عليه و آله در يكى از روزهاى بيمارى، فرمودند: على عليه السلام را خبر كنيد تا بيايد، ولى عايشه، به دنبال ابوبكر فرستاد و حفصه، به دنبال عمر فرستاد و آنان نزد پيامبر عليه السلام آمدند، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله از آنها روى گرداند .» (71) اين روايت اگرچه مربوط به نماز نيست، ولى اصل تمرد بعضى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را ثابت مىكند . پس آنان كه چنين جراتى داشتند تا خلاف سخنان صريح پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كنند، در اينجا نيز مىتوانستند از جانب خود مطلبى را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت دهند . به علاوه، ادله روشنى وجود دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر يا عمر، چنين دستورى ندادهاند; زيرا: اول اينكه آنها مامور بودند با لشكر اسامه به خارج از مدينه بروند و اگر آنان امتثال امر پيامبر صلى الله عليه و آله را مىكردند، در آن زمان مىبايست از مدينه خارج شده باشند، و هيچ روايتى يافت نشده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله، ابوبكر را از همراهى لشكر اسامه استثنا كرده باشد، بلكه روايت صريحى وجود دارد كه شخص ابوبكر و عمر و ... وظيفه داشتند لشكر اسامه را همراهى كنند، (72) پس چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله با تاكيدهاى بسيار، آنها را امر به خروج مىكند، ولى بعدها خودش مىفرمايد: ابوبكر با مردم نماز بگزارد؟! دوم اينكه بعضى از روايات اهل سنت مىگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار مىكردند كه ابوبكر نماز بخواند، ولى عايشه مىگفت: ابوبكر مردى نازكدل است، و پيامبر صلى الله عليه و آله به اصرار خود ادامه مىداد، تا اينكه بالاخره ابوبكر رفت و به نماز ايستاد . و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه از شدت بيمارى توان آمدن به مسجد را نداشت، با تكيه بر دو نفر (كه در بعضى از اين روايات، آن دو نفر، على عليه السلام و فضل بن عباس بودند) به مسجد آمدند . ابوبكر با ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله، كنار رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله كنار ابوبكر نشست و ابوبكر با نماز پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مىگزارد و مردم با نماز ابوبكر . (73) اكنون مى پرسيم اگر پيامبر صلى الله عليه و آله خودشان به ابوبكر امر كرده بودند كه با مردم نماز بگزارد و ابوبكر نيز بر حسب امر پيامبر به جاى ايشان به نماز ايستاد، چه دليلى داشت كه پيامبر با آن شدت بيمارى كه به اعتراف عايشه، دو پاى مبارك رسول خدا بر زمين كشيده مىشد و توان ايستادن نداشت، به مسجد بيايد و نماز را خود با حالت نشسته اقامه كند؟ آيا چنين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله از پيشنمازى ابوبكر ناراضى بود و تصميم گرفته بود كه به هر صورت شده، جلوى آن را بگيرد و حتى نگذاشته بود ابوبكر نمازش را تمام كند؟ پس اگر ابوبكر طبق امر رسول خدا و به اصرار او به نماز ايستاده بود، معنا نداشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله با آن بيمارى شديد، به مسجد بيايند و بخواهند خودشان نماز را با حالت نشسته اقامه كنند . خلاصه آنكه مسئله پيشدستى در نمازگزاردن به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از تلاشهايى بود كه آنان مىخواستند جانشينى خود را تثبيت كنند و مردم نيز گمان كنند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان چنين امرى كرده، پس آنان جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله خواهند بود . البته اگر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين امرى هم كرده بود، باز دليلى بر جانشينى آنان نمىشد، زيرا افراد ديگرى در حالت صحت پيامبر صلى الله عليه و آله به جاى آن حضرت نماز گزاردند . (74) پس اگر چنين امرى دلالتبر جانشينى مىكرد، آنانكه در حال صحت پيامبر صلى الله عليه و آله به جاى او نماز گزاردند، به اين امر سزاوارتر بودند . 4 . نوعى ديگر از تلاش اين گروه، براى دستيابى به حكومت، عبارت بود از كسب اخبار از درون خانه پيامبر صلى الله عليه و آله، و فعاليت هايى در درون خانه پيامبر صلى الله عليه و آله جهتبه دستگيرى اوضاع، كه اين كار توسط بعضى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله، همچون عايشه دختر ابوبكر و حفصه دختر عمر انجام مىگرفت . از طريق اهل سنت احاديثبسيارى نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن لحظات آخر حياتشان خطاب به بعضى از همسرانش فرمودند: «شما صواحب يوسفايد» (75) و آنان را به زنانى كه بر سر يوسف آن بلا را آوردند تشبيه كرده است . همچنين طبرى در جايى ديگر اين مطلب را نقل كرده است كه: «پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شخصى را به دنبال على عليه السلام بفرستيد و او را فرا خوانيد، عايشه گفت: به سوى ابوبكر بفرستيد و حفصه گفت: به سوى عمر بفرستيد . اين افراد (ابوبكر و عمر) نزد پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر شدند . پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها فرمود: برگرديد و برويد كه اگر به شما حاجتى بود، به سوى شما مىفرستادم (مىفرستم)، پس آنها رفتند .» (76) اين احاديث، شواهد بسيار خوبى بر مدعاى ما هستند، زيرا بيانگر آنند كه آنها براى مطرح كردن خود و اينكه از نزديكترين افراد نزد پيامبرند، پيش دستى كرده و نزد پيامبر رفتند، تا شايد اگر مطلبى را كه مى خواهد به على عليه السلام بفرمايد، به آنان بفرمايد! در بعضى از اين احاديث اگرچه به اسم على عليه السلام، تصريح نشده است و عباراتى مانند: حبيبم را، يا خليلم را فراخوانيد، دارند، (77) ولى در اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله آن افراد را رد كردند و يا چهره از آنها برگرداندند مشتركند . پس اگرچه پيامبر صلى الله عليه و آله نمىفرمودند: على عليه السلام را خبر كنيد تا بيايد و عبارت ديگرى مىفرمود، اما اين مطلب يقينى است كه منظور پيامبر صلى الله عليه و آله آنان نبودهاند . در هر صورت پيشدستى اين افراد مهم است كه دلالتبر تلاش وسيع آنان، حتى در درون خانه پيامبر صلى الله عليه و آله، به منظور كنارزدن على عليه السلام و به دستگيرى حكومت توسط آنان مىكند . 5 . جلوگيرى عمر و طرفدارانش از «كتابت» پيامبر صلى الله عليه و آله، يكى ديگر از تلاشهاى اين گروه، براى كنار گذاشتن على و به دست گرفتن حكومتبود . ترديدى نيست كه عمر، دريافته بود كه منظور پيامبر صلى الله عليه و آله از كتابت، ثبت خلافت على عليه السلام است و به همين خاطر تلاش كرد كه تا اين كار عملى نگردد و حتى حاضر شد كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت هذيان دهد! درباره كتابت پيامبر صلى الله عليه و آله احاديث زيادى در كتب تاريخى و روايى نقل شده است كه همگى مسئله نسبت هذيان به پيامبر صلى الله عليه و آله را ذكر كردهاند كه بعضى از آنها، به صراحت، گوينده اين كلام را عمر دانستهاند، (78) و بعضى ديگر اسم شخص خاصى را نبرده اند و فقط گفته اند: بعضى چنين حرفى زدند . (79) در مجموع اين روايات، به غير از شخص عمر، از هيچ شخص ديگرى نام برده نشده است كه چنين حرفى زده باشد . پس ترديدى نيست كه آن شخص، عمر بوده است، ولى بعضى از راويان اهل سنت، نخواسته اند به اسم عمرتصريح كنند . بعضى از علماى اهل سنت براى كم كردن قبح اين كلام عمر كه گفته بود: «ان رسول الله يهجر» ، آن را توجيه كرده اند و گفته اند: منظور عمر از اين كلام آن بود كه بيمارى، بر پيامبر صلى الله عليه و آله غلبه كرده است . (80) اما اين توجيه از جهت لغوى چندان مستند نيست، زيرا همانگونه كه لسان العرب از قول ابن اثير ذكر كرده است: اين جمله عمر بايد به صورت استفهام باشد (اهجر) تا بتوان آن را به معنى «تغير كلامه واختلط لاجل ما به المرض» دانست، ولى اگر جمله، اخبارى باشد، (كه در بسيارى از روايات چنين است) يا به معنى فحش است و يا به معنى هذيان . وى سپس مىگويد: چون گوينده اين كلام عمر است، چنين گمانى به او نمىرود . بر فرض كه چنين توجيهى را بپذيريم، معنايش آن است كه پيامبر به خاطر شدت بيمارىاش نمىداند چه مىگويد! بنابراين، كلام پيامبر صلى الله عليه و آله در اين حالت ديگر اعتبار ندارد . آيا چنين نسبتى به پيامبر صلى الله عليه و آله كه به تصريح قرآن «و ما ينطق عن الهوى» (نجم: 3) ; «و هرگز از روى هوا سخن نمىگويد» ، قبحش كمتراز مطلب قبلى است؟! وانگهى، معناى سخن عمر هرچه بوده باشد، مهم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كلام عمر، سخت ناراحتشدند، چنان كه بعضى از روايات اهل سنت مىگويد: غم وجود پيامبر را فرا گرفت، (81) و بعضى ديگر مىگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از اين سخن عمر، برآشفت و عمر را از خود راند . (82) سپس بعضى از اطرافيان، به پيامبر گفتند، آيا وسايل كتابت را بياوريم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: آيا بعد از آنچه گفتيد؟ نه، ولى شما را درباره اهلبيتم سفارش به خير مىكنم . (83) معلوم است كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن كلام عمر، ديگر نخواستند بنويسند، چون بر فرض پيامبر صلى الله عليه و آله اقدام به نوشتن هم مىكردند، همان افرادى كه در حضور پيامبر جرات چنان سخنى را داشتند، به يقين پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن مىافزودند و نسبتهاى ديگرى به پيامبر مىدادند و عملا اين نوشته از اعتبار ساقط بود . 6 . يكى ديگر از مسائلى كه نشانگر نقشه هاى اين گروه است، جريان انكار وفات پيامبر صلى الله عليه و آله توسط عمر است . اين ماجرا در بسيارى از كتب تاريخى و روايى ذكر شده است . (84) علت اين كار عمر، آرام نگه داشتن اوضاع تا رسيدن ابوبكر بود و به محض اينكه ابوبكر رسيد و اعلام كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله وفات يافته است، عمر تازه وفات پيامبر صلى الله عليه و آله را قبول كرد . اين جريان به خوبى بيانگر نقشه هاى مشترك و هماهنگى هاى قبلى در ميان آنان است . 7 . خبر اجتماع انصار در سقيفه به طور سرى فقط به عمر و ابوبكر داده شد (85) و هنگامى كه آنها شتابان روانه سقيفه شده بودند، افراد حاضر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله از آن ماجرا، بىخبر بودند و عمر و ابوبكر نيز آن را با عموم مسلمانان، يا لااقل با ديگر بزرگان قوم، در ميان نگذاشتند تا اگر شرى هست، با همفكرى ديگران براى آن چاره انديشى كنند . آيا اينها نشان از نقشه و هماهنگى قبلى در به دست گرفتن حكومت ندارد؟ تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى خنثى كردن توطئه ها پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان الهى، على عليه السلام را در غدير خم به جانشينى خود منصوب كرد، در فرصتهاى گوناگون آن را يادآورى مىنمود . اما فعاليت بسيار زياد گروه هاى متعددى كه سعى در به دستگيرى حكومت داشتند، پيامبر صلى الله عليه و آله را مجبور ساخت تا براى تثبيت جانشينى على عليه السلام، اقداماتى انجام دهد . يكى از اين اقدامات، آماده كردن لشكرى براى مبارزه با روم بود . اين لشكر در آخرين روزهاى حيات پيامبر صلى الله عليه و آله شكل گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله اسامة بن زيد را به فرماندهى آن برگزيد و به عموم بزرگان مهاجر و انصار كه در ميان آنان ابوبكر و عمر و ابوعبيده و ... بودند امر كرد تا تحت فرمان اسامه درآيند، و با تاكيد فراوان از آنان خواست تا از مدينه خارج شده و به سرزمينى كه پدر اسامه در آنجا به شهادت رسيده، رهسپار شوند . پيامبر صلى الله عليه و آله با اين كار اهدافى را دنبال مىكرد، يكى از آن اهداف همانطور كه شيخ مفيد فرموده است، اين بوده كه در مدينه كسى نباشد تا در رياست على عليه السلام نزاع كند . (86) از اين مهمتر، انتخاب اسامه جوان، كه 17 سال بيشتر نداشت (87) به فرماندهى اين لشكر بود در حالى كه بسيارى از بزرگان و مشايخ باسابقه و جنگجو، كه تجربه جنگهاى عظيمى همچون بدر و احد و خندق را داشتند، در اين لشكر حضور داشتند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله اسامه را به فرماندهى همه اين افراد برمىگزيند و همه آنان را ملزم به اطاعت از اسامه مىنمايد . اين انتخاب پيامبر صلى الله عليه و آله پيامى بسيار عظيم و گويا براى همه مسلمانان داشت كه مبادا در امر خلافتخدشه كنند و جوان بودن على عليه السلام را بهانهاى براى اطاعت نكردن از او قرار دهند . البته عده اى به همين انتخاب اسامه نيز اعتراض كردند، ولى پيامبر خشمگين شد و بر منبر رفت و لياقت و شايستگى او را متذكر شد . (88) اما پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمر از ابوبكر خواست تا اسامه را از فرماندهى لشكر بردارد، ولى ابوبكر ريش عمر را گرفت و گفت مادرت به عزايت بنشيند! پيامبر او را به اين امر منصوب كرد، حال تو مىگويى من او را بردارم؟ (89) آنانكه نمىتوانستند از امر خلافت و رياستبگذرند، در رفتن لشكر اسامه كارشكنى مىكردند و به بهانه هايى آن را به تاخير مىانداختند . اسامه وقتى تعلل اين افراد را مىديد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و از او خواست تا بهبودى او، لشكر حركت نكند و انشاءالله پس از بهبودى پيامبر رهسپار شود، اما پيامبر به او فرمود: حركت كن و از مدينه خارج شو، اسامه پى در پى بيمارى پيامبر را مطرح مىكرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هر بار، دستور رفتن مىداد، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنچه به تو امر كردم انجام ده و حركت كن! پس از آن پيامبر بى هوش شد . پس از به هوش آمدن، فورا درباره لشكر اسامه پرسش كرد و تاكيد فرمود، لشكر اسامه را حركت دهيد! خدا لعنت كند هر كس را كه از آن تخلف كند! و اين جمله را چند بار تكرار كردند . (90) لشكر اسامه بالاخره حركت كرد و در جرف متوقف شد . (91) اين عده، مدام به مدينه مىآمدند و مىرفتند تا جايى كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر بيمارى شديد نتوانستبه مسجد برود، بلافاصله ابوبكر به جاى پيامبر رفت و نماز را شروع كرد . پيامبر براى خنثى كردن اين توطئه با همان حالت و با تكيه بر على عليه السلام و فضل بن عباس به مسجد آمد و اشاره كرد كه ابوبكر كنار رود و پيامبر به نماز ابوبكر اعتنايى نكرد و از اول شروع به نماز كرد . (92) پيامبر پس از نماز به خانه برگشت و ابوبكر و عمر و جماعتى از مسلمانان را كه در مسجد حاضر بودند طلبيد و به آنان فرمود: مگر من به شما امر نكردم كه با لشكر اسامه حركت كنيد؟ گفتند: آرى يا رسول الله، پيامبر فرمود: پس چرا به آن عمل نكرديد؟ هريك بهانهاى آوردند . سپس پيامبر سه مرتبه تكرار كردند: لشكر اسامه را حركت دهيد . (93) از ديگر تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در اين رابطه، فرستادن ابوسفيان به خارج از مدينه براى جمعآورى زكات بود كه رواياتى بر اين مطلب دلالت دارد . (94) و شايد واگذارى اين مسئوليت به ابوسفيان فقط به همين خاطر بوده است . يكى ديگر از تلاشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى خنثى كردن توطئه ها، مسئله كتابت بود . اما همانطور كه قبلا متذكر شديم عدهاى نگذاشتند چنين امرى عملى شود . البته ممكن استسؤال شود كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از آن و در حالت سلامت اقدام به نوشتن آن نكرد تا ديگر شبه هاى در آن نباشد؟ در پاسخ مىگوييم: اول اينكه همان ماجرا، چهره بسيارى از مدعيان دروغين را آشكار كرد و نشان داد كه اعتقاد و انقياد افراد نسبتبه پيامبر تا چه اندازه است . دوم اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله با ترتيب دادن لشكر اسامه، مسئله را حل شده مىديدند، ولى با تخلف عدهاى از اين فرمان، مسئله عوض شده بود، زيرا تا آن زمان چنان مخالفت علنى و گستردهاى از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله نشده بود و همانطور كه شيخ مفيد ذكر كرده است: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه تخلف ابوبكر و عمر و تعدادى از مسلمانان را از همراهى لشكر اسامه ديد، تصميم به كتابت گرفت . (95) پس پيامبر صلى الله عليه و آله تمام تلاشهاى ممكن را براى تثبيت ولايت على عليه السلام انجام داده اند، اما اين مسئله را نمىتوان ناديده گرفت كه پيامبر هرگز قصد نداشتند تا على عليه السلام را بر مردم تحميل كنند و يا كارى كنند كه چنين تصورى شود، بلكه فقط مىخواستند وظيفه الهى خويش را مبنى بر ابلاغ رسالت، به نحو احسن انجام دهند و به مردم بفهمانند كه در اين كار، جز خير و صلاح و هدايت آنان نمى خواهند، و به يقين نيز چنين كردهاند، حال هر كه خواهد هدايت شود و هركه خواهد گمراه گردد . حضرت على عليه السلام نيز قصد نداشت تا به هر قيمتى كه شده و با، زد و بندهاى سياسى، جايگاه خويش را تثبيت كند، زيرا على عليه السلام حكومت را فقط براى هدايت انسانها مىخواست و هدايت انسانها با اجبار و تحميل و جوسازى هاى سياسى سازگار نيست و همين زد و بنده اى سياسى، خود نقض غرض است . پس على عليه السلام بزرگتر از آن است كه به دنبال چنين حكومتى بدود و بخواهد خود را بر مردم تحميل كند، چون اگر مردم طالب او بودند به توصيههاى پيامبرشان عمل مىكردند و گرنه، دوندگى او، اثرش بيشتر از سفارش هاى اكيد پيامبر صلى الله عليه و آله نبود . شاهد اين مطلب آن است كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله، عباس (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله) به على عليه السلام گفت: دستت را پيش آر تا با تو بيعت كنم و بنى هاشم با تو بيعت كند . حضرت فرمود: آيا كسى هست كه حق ما را انكار كند؟ عباس گفت به زودى خواهى ديد كه چنين كنند . (96) به نظر ما هر آنچه را كه عباس مىديد، على عليه السلام نيز بهتر از او و آشكارتر از او مىديد، ولى بحث اين است كه اگر مردم بخواهند به توصيه هاى پيامبر عمل كنند، ديگر احتياج به بيعت هاى پنهانى و در اصطلاح امروزى احتياج به كودتا نبود و اگر مردم قدر على عليه السلام را نشناسند و او را نخواهند، اين تلاشها ارزش معنوى ندارد، بلكه فايدهاى هم ندارد، چون پيامبر صلى الله عليه و آله هر چه را كه گفتنى بود به مردم فرمودند واكنون اين عموم مسلمانان بودند كه مىبايست ميزان انقياد و اطاعت خويش را نسبتبه خدا و رسولش نشان دهند . اين مطلب با دقت در سخنان على عليه السلام پس از قتل عثمان و روى آوردن عموم مسلمانان به آن حضرت، به خوبى قابل فهم است . البته اين هرگز بدان معنا نيست كه على عليه السلام تسليم آنان شده باشد و با ديگران همسخن شده و آنان را بر حق بداند، بلكه مخالفتخويش را آشكار كرد و هرگز در اين امر كوتاهى نكرد و به يقين اگر موافقان او زياد مىبودند، هرگز كار على عليه السلام به انزوا نمىكشيد و با آن تعداد اندك كه موافق او بودند، هرگز به مصلحت نبود تا پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله اقدام به قيام مسلحانه نمايد . اين روش كه همواره سيره امامان معصوم عليهم السلام بوده است، جاى بحث گستردهترى دارد كه در اين مبحث نمىگنجد .
با توجه به مطالبى كه در مباحث گذشته به اثبات رسيد، پاسخ اين پرسش كه چرا انصار در سقيفه اجتماع كردند، به خوبى معلوم مىگردد، زيرا اين جريانات امور پنهانى نبودهاند كه بر ديگران پوشيده باشد، پس مهاجران و انصار همه مىدانستند كه مدينه آبستن تحولاتى است و به زودى حوادث مهمى رخ خواهد داد، ولى كسى به طور دقيق نمىدانست چه خواهد شد، زيرا گروه هاى متعددى براى به دستگيرى حكومت تلاش مىكردند . پس اين مسئله به راحتى قابل فهم بود كه اوضاع پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به گونه اى نخواهد بود كه جانشينى على عليه السلام تحقق يابد، تا جايى كه حتى عباسبن عبدالمطلب (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله) نيز شك مىكند كه آيا پس از پيامبر، مردم به جانشينى على عليه السلام راضى مىگردند يا خير؟ بايد توجه داشت كه پرسش عباس هرگز از اين نيست كه چه كسى سزاوار اين امر است، چون عباس هيچكس را سزاوارتر از على نمىدانست و همواره به حضرت على عليه السلام پيشنهاد بيعت مىداد . (97) و در هيچ يك از منابعى كه به اين مطلب اشاره كرده اند، يافت نشده است كه عباس بپرسد چه كسى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله سزاوار جانشينى است، بلكه پرسش عباس اين است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله چه مىشود؟ آيا امر ولايت در خاندان بنى هاشم مستقر مىشود يا خير؟ شيخ مفيد در اينباره تعبير لطيفى دارد، وى مىگويد عباس از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: «ان يكن هذا الامر فينا مستقرا بعدك فبشرنا ...» (98) «اگر اين امر پس از شما در ميان ما مستقر مىشود پس به ما بشارت ده» و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز درجواب فرمودند: «شما بعد از من از مستضعفانيد .» پس سخن از اين نيست كه چه كسى سزاوار اين امر است، بلكه سخن آن است كه آيا اين امر كه حق على عليه السلام است، استقرار پيدا خواهد كرد؟ پس هرگز عباس از واقعه غدير خم بىخبر نبود، ولى جرياناتى كه پس از آن پديد آمد، سبب شد كه عباس چنين پرسشى را مطرح كند . انصار نيز كه سابقه مبارزاتى درخشانى عليه قريش داشتند خوف همين را داشتند كه اگر على عليه السلام جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله نشود، كه شواهد و قرائن بسيارى نيز بر آن دلالت داشت، چه مىشود؟ بيشترين خوف انصار از اين بود كه مبادا عدهاى از قريش، بخصوص بنى اميه كه تلاش فراوانى براى به دستگيرى حكومت داشتند، موفق به چنان امرى گردند، كه در آن صورت انصار وضع خوبى نخواهند داشت، زيرا از انتقام آنها در امان نخواهند ماند . در نتيجه، انصار بايد براى خود چارهاى مى انديشيدند و از آنجا كه شهر مدينه موطن اصلى آنان بود و مهاجران در واقع به آنها پناهنده شده بودند، به طور طبيعى آنان براى خود نوعى اولويت در تعيين سرنوشت حكومت بر مدينه مىديدند، به همين خاطر پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله بلافاصله در سقيفه جمع شدند، تا براى آينده خود و مدينه چارهاى بينديشند و هدف اصلى آنان از اين اجتماع، چارهانديشى براى خودشان بود كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله چه كنيم و اگر حوادثى اتفاق افتاد چگونه عمل كنيم . اما از آنجا كه شواهد و قراين نشان مىداد كه جانشينى على عليه السلام تقريبا منتفى است، در نتيجه، آنها پس از تشكيل جلسه، بهتر ديدند خودشان كسى را براى اين كار برگزينند، پس به دنبال سعد بن عباده فرستادند تا در آن جمع حاضر شود و با او بيعت كنند، زيرا حال كه قرار است على عليه السلام نباشد، چه كسى از آنها سزاوارتر براى اين كار است . در تاييد گفته هايمان شواهد چندى وجود دارد كه بدين شرح است: 1 . انصار درباره خلافت على عليه السلام هيچ حرفى نداشتند و كاملا بدان راضى بودند، چنانكه طبرى (99) و ابن اثير (100) نقل كردهاند: «تمام انصار يا بعضى از آنها گفتند: ما به غير از على با هيچكس بيعت نمىكنيم» اين سخنان را انصار در سقيفه و در حضور ابوبكر و عمر گفته بودند . همچنين يعقوبى در اينباره گفته است: «و كان المهاجرون والانصار لا يشكون فى على عليه السلام» (101) و در جايى ديگر نقل كرده است كه «وقتى عبدالرحمان بن عوف خطاب به انصار گفت: در ميان شما افرادى مثل ابوبكر و عمر و على عليه السلام نيست، يكى از انصار گفت: ما فضل اين افراد را انكار نمىكنيم زيرا در ميان آنان شخصى است كه اگر اين امر را طلب كند، احدى در او نزاع نمىكند، يعنى على بن ابيطالب .» (102) پس انصار از واقعه غدير خم بىخبر نبودند و هيچ حرفى درباره على عليه السلام نداشتند و هرگز تشكيل شوراى سقيفه براى كنار گذاشتن على عليه السلام نبود، ولى آنان به وضوح مىديدند كه افرادى براى به دست آوردن خلافتسخت در تلاشند و به آب و آتش مىزنند . از طرفى ديگر چنين تلاشها و زد و بندها و معاملات سياسى را از على عليه السلام مشاهده نمىكردند . در نتيجه برايشان واضح بود كه على عليه السلام با اين اوضاع و احوال به خلافت نخواهد رسيد و يا بهتر بگوييم عده اى نخواهند گذاشت كه على عليه السلام به خلافت برسد . پس انصار مى بايست براى خود چارهاى مىانديشيدند و به اصطلاح، گليم خود را از آب بيرون مىكشيدند . 2 . پيشنهاد اين مطلب از جانب انصار كه «از ما اميرى و از شما اميرى» خطاب به مهاجران حاضر در سقيفه، نمونه بسيار بارزى است كه انصار مىخواستند به نوعى در حكومت شريك باشند و با اين كار، از خطر انتقام قريش در امان باشند . 3 . سخنان انصار در سقيفه بيانكننده منظور آنهاست . روايتى از قاسم بن محمد بن ابىبكر نقل شده است كه به خوبى منظور انصار از اين اجتماع را نشان مىدهد، و آن چنين است: «. . و لكنا نخاف ان يليه اقوام قتلنا ابائهم و اخوتهم» (103); لكن خوف ما از آن است كه پس از آن، كسانى بر سر كار آيند كه ما پدران و برادرانشان را به قتل رسانديم .» همچنين دينورى و جوهرى نقل كردهاند كه انصار گفتند: «لكن ما ترس فردا را داريم و مىترسيم كسانى كه نه از ما هستند و نه از شما، بر اين امر غلبه پيدا كنند .» (104) از اين سخنان به خوبى مىتوان فهميد كه انصار به وضوح دريافته بودند كه عدهاى براى به دست آوردن حكومت در تلاشند كه ساليان متمادى در حال جنگ و ستيز با اسلام بودند و آنها همان كسانى بودند كه انصار، در جنگها، پدران و برادرانشان را به هلاكت رساندند، و اگر آنان زمام امور را در دست گيرند، انصار از انتقام آنها در امان نخواهند بود . آن گروه جز بنىاميه و طرفدارانشان نبودند . پس اگرچه انصار از شخص ابوبكر چندان ترسى نداشتند، (105) ولى بزرگان و آگاهان انصار، همچون حباب بن منذر، به خوبى مىديدند كه اگر امروز افرادى مثل ابوبكر بر سر كار آيند، پس از آنها كسانى بر سر كار مىآيند كه به يقين با انصار سر سازش ندارند و راه دشمنى و انتقام را در پيش مىگيرند . اين آيندهنگرى حباب بن منذر جدا ستودنى است، زيرا همانگونه كه پيشبينى نموده بود واقع شد و طولى نكشيد كه فرزندان طلقا بر سر كار آمدند و بر سر اسلام و مسلمين و اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله همان آوردند كه فقط يكى از نمونه هايش قتل عام فجيع كربلاست . 4 . اصل اجتماع انصار در سقيفه مخفيانه بود; يعنى بدون اطلاع ديگران اقدام به اين كار كردند . حال اگر آنان قصد تعيين خليفهاى براى همه مسلمانان داشتند، جلسهاى چنين خصوصى، شايسته آن نبود . اگر چه پس از تشكيل جلسه، به اين نتيجه رسيدند كه خليفهاى تعيين كنند، ولى خودشان مىدانستند كه چنين امرى مقبول همه مسلمانان نخواهد بود، ولذا در روايت ابومخنف ذكر شده است (106) كه انصار گفتند: اگر مهاجران قريش نپذيرند چه بگوييم؟ اينها همه نشانگر آن است كه قصد اوليه آنان براى اجتماع در سقيفه، چاره جويى براى خود بود و در آنجا تصميم به تعيين خليفهاى براى خود گرفتند . 5 . انصار پس از سخنان ابوبكر و وعده ابوبكر مبنى بر وزارت انصار، و اينكه ابوبكر قول داد كه كارى را بدون مشورت انصار انجام ندهد، (107) دچار اختلاف شدند، بعضى مثل حباب بن منذر و سعد بن عباده به كلام ابوبكر اعتماد نداشتند و گفته بودند كه به سخنان او گوش ندهيد، ولى بعضى ديگر مثل بشير بن سعد كه پسر عموى سعد بن عباده بود و نسبتبه سعد حسادت مىكرد، متمايل به ابوبكر شد و اولين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد . (108) پس از آن، اختلاف ديگرى كه ريشه در رقابت اوس و خزرج داشت پيش آمد و سبب شد كه اوسيان اقدام به بيعت با ابوبكر كنند (109) و اتفاق افتاد آنچه كه اتفاق افتاد . در اينباره، كلامى از شيخ مفيد نقل مىكنيم كه بسيار متين است، وى گفته است: «آنچه كه براى ابوبكر اتفاق افتاد به اين دليل بود كه انصار در بين خود اختلاف داشتند و طلقا و مؤلفة قلوبهم نمىخواستند اين امر به تاخير بيفتد تا مبادا بنى هاشم راغت يابند و اين امر در جايش قرار گيرد، پس چون ابوبكر در آن مكان حاضر بود با او بيعت كردند .» (110) از مجموع مسائلى كه مطرح شد، چنين استنباط مىشود كه پيشبينى انصار درباره آينده و دغدغه آنان براى آينده كاملا بجا و حساب شده بود، اما اصل اجتماعشان قبل از فراغت از تجهيز و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله كارى نادرست بوده و نشانگر شتاب زدگى و بىبرنامگى آنان بوده است و حتى زمينه را براى ديگران فراهم كرد تا نظرات خود را بر آنان تحميل كنند . البته اين احتمال نيز مىرود كه از قبل، بر روى انصار تبليغ شده بود و آنان را بيش از حد از بنى اميه ترسانده بودند . در حالى كه اگر آنان صبر مىكردند و يا در همان سقيفه بر حمايت از على عليه السلام پافشارى مىكردند، به يقين گروه هاى ديگر، موفق نمى شدند به راحتى حكومت را از دست على عليه السلام بگيرند، زيرا جايگاه انصار در اين امر بسيار ممتاز بود . شاهد اين ادعا، اصل حضور ابوبكر و عمر در جمع انصار است; حال اگر انصار نقش تعيينكنندهاى نداشتند، پس ابوبكر و عمر شتابان خود را به جمع آنان نمىرساندند و امر خويش را از آنجا بنا نمىنهادند . مسئله سقيفه از اهميت ويژهاى برخوردار است و از زواياى ديگرى قابل بررسى است كه اين مقاله را گنجايش آن نيست و اميدواريم ديگر انديشمندان به بررسى زواياى ديگر اين واقعه مهم بپردازند و جامعه علمى و دينى را از آن بهرهمند سازند . __________________________________ × اين مقاله با عنوان «عوامل انحراف امت اسلامى از پيام غدير» به كنگره علمى حضرت فاطمه عليها السلام و غدير در مازندران ارائه شده است كه با اندكى تغييرات ارائه مىگردد . 1 - تمام طرق اين روايت در كتاب الغدير، علامه امينى ج 1 ذكر شده است . 2 - از طريق شيعه در الارشاد، ج 1، ص 184 و از طرق اهل سنت در كتب الطبقات الكبرى، ج 1، ص 245/الامامه و السياسه، ص 21/السقيفه و فدك، ص 45/تاريخالطبرى، ج3، ص192 و 193 . 3 - عبدالملك بن هشام، السيرة النبويه، تحقيق مصطفى السفا، افست مصر، انتشارات ايران، مهر قم، 1363 ه . ش، ج 2، ص 73 . 4 - ابوجعفر محمدبن جرير طبرى، تاريخ الطبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت، 1387 ه . ق، ج 2، ص 372/فخر رازى، التفسير الكبير، تحقيق مكتب تحقيق دار احياء التراث العربى، بيروت، 1995 م، ج 6، ص 50 . 5 - حشر: 9 . 6 - ابن واضح، تاريخ اليعقوبى، منشورات الشريف الرضى، امير قم ، 1414 ه.ق، ج 2، ص 45 - 46 . 7 - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، تحقيق مكتب التراث مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1414 ه . ق، ج 1، ص 539 . 8 - ابن واضح، پيشين، ج 2، ص 48 . 9 - ابن اثير، پيشين، ج 1 ، ص 568 . 10 - ابن واضح، پيشين، ج 2، ص 50 . 11 - ابن سعد، الطبقات الكبرى، دار بيروت، 1405 ه . ق، ج 2، ص 5 و 6 (تعداد غزوات 27 و تعداد سرايا 47). 12 - ابنواضح، پيشين، ج2، ص60 (واسلمتقريش طوعا و كرها) 13 - ابن هشام، پيشين، ج 4، ص 300/ابن سعد، پيشين، ج 1 ، ص 250 و 251/بلاذرى، انسابالاشراف، تحقيق سهيل زكار و رياض زركلى، دارالفكر، بيروت، 1417 ه . ق، ج 2، ص 721/نهجالبلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374 ه . ش، خطبه 68، ص 52 . 14 - نصر: 1 . 15 - ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 192 و 193 . 16 - همان، ص 181 . 17 - مانند حديث طائر، منزلة و ... 18 - سيد محمدحسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1365 ه . ش، ج 6، ص 44 . 19 - محمدبن مسعود بن عياشى، تفسير العياشى، تحقيق سيد محمدهاشم رسولى محلاتى، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، ج 1، ص 360/محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، بيروت، داراحياء التراث العربى، مؤسسة الوفا، 1403 ه . ق، ج 37، ص 165/محمدبن محمد الشعيرى، منشورات المكتبة الحيدريه و مطبعتها فى النجف، 1385 ه . ق، جامعالاخبار، ص 10 . 20 - شيخ مفيد، الارشاد فى معرفة حجالله على العباد، تحقيق مؤسسة آلالبيت لاحياء التراث، چاپ مهر قم، ناشر مؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 ه . ق، ج 1، ص 175 . 21 - مائده: 67 . 22 - به دليل رواياتى كه مىگويند: مردم پس از فوت پيامبر صلى الله عليه و آله مرتد شدند; همانند روايتى كه ابن اسحاق نقل مىكند كه «ارتد العرب» (ابن هشام، السيرةالنبويه، ج 4، ص 316) 23 - تفاسير شيعه و سنى اين مطلب را بيان كردهاند . 24 - بلاذرى، پيشين، ج 2، ص 742 . 25 - محمدبن جرير طبرى، پيشين، ج 3، ص 184/ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 5 . 26 - رژى بلاشر، تاريخ ادبيات عرب، ترجمه آ . آذرنوش، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1443 ه . ش، ص 35 (مبحث روانشناسى فردى) 27 - محمدبن جرير الطبرى، تفسير الطبرى، دارالفكر، بيروت، 1415 ه . ق، ج 14، جزء 28، ص 148 (حديث 26482) 28 - ابىبكر عبدالعزيز الجوهرى، السقيفه و فدك، تقديم، جمع و تحقيق محمدهادى الامينى، مكتبة النينوى الحديث، تهران، ص 52 و 70 . 29 - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، تحقيق على شيرى، انتشارات الشريف الرضى، قم، 1413 ه . ق، ص 29 . 30 - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 299 و 300/الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 و 249/تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 113/الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 5 . 31 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 187/الارشاد، ج 1، ص 174 . 32 - الارشاد، ج 1، ص 174 . 33 - تاريخ الطبرى، ج 2، ص 634 . 34 - ابن هشام، السيرةالنبوية، ج 4، ص 299 و 300/الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 . 35 - الارشاد، ج 1، ص 183 و 184 . 36 - السقيفه و فدك، ص 74 و 75 . 37 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 244/انساب الاشراف، ج 2، ص 738/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 192 . 38 - السقيفه و فدك، ص 73 . 39 - نجم: 3 «و هرگز از روى هوا سخن نمىگويد» . 40 - تفسير العياشى، ج 1، ص 360 . 41 - همان، در پاورقى و الميزان فى تفسير القرآن، ج 6، ص 54 . 42 - فخر رازى در تفسيرالكبير، شبيهايناشكالرا در ذيلآيهاكمالمطرحكردهاست . 43 - علامه امينى، الغدير، دارالكتب الاسلامية، تهران، 1366 ه . ش، ج 1، ص 11/التفسير الكبير، ج 4، ص 401 (هنيئا لك ياابن ابىطالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة) . 44 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 204/انساب الاشراف، ج 2، ص 716/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 198/الارشاد، ج 1، ص 181/الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 6 . 37 45 - الامامة و السياسة، ص 28 . 46 - السقيفه و فدك، ص 60 . 47 - «اجتمعتبنواميه الى عثمان بن عفان .» 48 - الامامة و السياسة، ص 28/السقيفة و فدك، ص 60 . 49 - السقيفة و فدك، ص 37 . 50 - السقيفة و فدك، ص 37/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 209 . 51 - علامه سيد مرتضى عسكرى، عبدالله بن سبا، ترجمه احمد فهرى زنجانى، انتشارات مجمع علمى اسلامى، چاپ سپهر، 1360، ج 1، ص 151 . 52 - السقيفة و فدك، ص 37 . 53 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 209 . 54 - همان، ج 3، ص 209/الارشاد، ج 1، ص 189 . 55 - الارشاد، ج 1، ص 190 (فحرضهم على الامر فلم ينهضوا له) 56 - السقيفة و فدك، ص 37/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 209 . 57 - ابن هشام، السيرةالنبوية، ج 4، ص 305 و 311/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 210/ابن كثير، البداية و النهاية، تحقيق مكتب تحقيق التراث، بيروت، مؤسسة التاريخ العربى، داراحياء التراث العربى، 1412 ه . ق، ج 5، ص 262 و 263/انساب الاشراف، ج 2، ص 742 . 58 - انسابالاشراف، ج 2، ص 744 . 59 - همان، ج 2، ص 762/الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182 . 60 - السقيفة و فدك، ص 60/الامامة و السياسة، ص 28 . 61 - السقيفة و فدك، ص 68 . 62 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 . 63 - الارشاد، ج 1، ص 184 . 64 - انساب الاشراف، ج 2، ص 729/الارشاد، ج 1، ص 182 (يصلى بالناس بعضهم) 65 - السقيفه و فدك، ص 68 . 66 - انساب الاشراف، ج 2، ص 727 و 729 و 731 - 732 و 735/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197 . 67 - الطبقات الكبرى، ج 2، ص 222 و 223/ابىبكر احمدبن الحسينى البيهقى، دلائل النبوة، تحقيق عبدالمعطى قلعجى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1405 ه . ق، ج 7، ص 191 و 192 . 68 - همان و الطبقات الكبرى، ج 2، ص 218/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197 . 69 - الطبقات الكبرى، ج 2، از ص 215 تا 224 و ج 3، از ص 178 تا 181 . 70 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 196 . 71 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 و 249/السقيفة و فدك، ص 74و75/تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 113/الكامل فىالتاريخ، ج 2، ص 5 . 72 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197 (از عايشه) 73 - الطبقات الكبرى، ج 4، ص 205 درباره عبدالله بن ام مكتوم چنين مىگويد: «و كان رسول الله صلى الله عليه و آله يستخلفه على المدينه يصلى بالناس فى عامة غزوات رسول الله صلى الله عليه و آله .» 74 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197/انساب الاشراف، ج 2، ص 731 و 732 و 735/الامامة و السياسة، ص 20/دلائل النبوة، ج 7، ص 186 و 187 و 188/الارشاد، ج 1، ص 183 (شيخ مفيد در اينباره مىگويد: «وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله حرص آنان را ديد كه هريك مىخواهند پدرانشان را براى نماز فراخوانند، چنين سخنى را فرمود» ، ولى عموم روايات اهل سنت اين سخن را درباره امر پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر درباره نماز ذكر كردهاند كه در آن عايشه مايل نبود كه ابوبكر نماز بگزارد، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله بر اين امر اصرار ورزيدند! البته مخفى نماند كه بيشتر اين روايات از عايشه نقل شده است . 75 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 196/الارشاد، ج 1، ص 185 . 76 - الامامة و السياسة، ص 20 . 77 - السقيفة و فدك، ص 73/الطبقات الكبرى، ج 1، ص 243 و 244/الارشاد، ج 1، ص 184 . 78 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 242 و 243/انساب الاشراف، ج 2، ص 738/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 192 . 79 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 193 (در پاورقى) /السقيفة و فدك، ص 73 (در ضمن يك روايت) . 80 - انساب الاشراف، ج 2، ص 738 . 81 - الطبقات الكبرى، ج 1، ص 243 و 244/السقيفة و فدك، ص 73 «فرفضه النبى صلى الله عليه و آله» (پس به اين معنا، پيامبر اولين رافضى است). 82 - الارشاد، ج 1، ص 184 . 83 - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 305 و 311/انساب الاشراف، ج 2، ص742/تاريخ الطبرى، ج3، ص210/البداية و النهاية، ج 5، ص 262 و 263 . 84 - انساب الاشراف، ج 2، ص 764/السقيفة و فدك، ص 55/تاريخ الطبرى، ج 3، ص 203 . 85 - الارشاد، ج 1، ص 180 و 181 . 86 - تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 113 . 87 - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 299 و 300/الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 و 249 . 88 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 226 . 89 - السقيفة و فدك، ص 74 و 75 . 90 - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 300 (فخرج اسامه و خرج جيشه معه حتى نزلوا الجرف من المدينه على فرسخ) . 91و92 - الارشاد، ج 1، ص 183/ج 1، ص 184 . 93 - السقيفة و فدك، ص 37 (البته انساب الاشراف، ج 2، ص 773 به نقل از واقدى گفته است: «اجماعى است كه ابوسفيان به هنگام وفات پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بوده است» ، كه در اين صورت اين استدلال موجه نيست). 94 - الارشاد، ج 1، ص 184 . 95 - انسابالاشراف، ج 2، ص 767 . 96 - انساب الاشراف، ج 2، ص 767/الامامة و السياسة، ص 21 . 97 - الارشاد، ج 1، ص 184 . 98 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 202 . 99 - الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 10 . 100 - تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 124 . 101 - تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 124 . 102 - الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182/انساب الاشراف، ج 2، ص 762/السقيفة و فدك، ص 49 . 103 - الامامة و السياسة، ص 23/السقيفة و فدك، ص 57 . 104 - الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182 . 105 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 218 و 219 . 106و107 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 220/الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182 . 108 - تاريخ الطبرى، ج 3، ص 221 . 109 - الارشاد، ج 1، ص 189 . «واتفق لابى بكر ما اتفق، لاختلاف الانصار فيما بينهم و كراهة الطلقا و المؤلفة قلوبهم من تاخر الامر حتى يفرغ بنوهاشم، فيستقر الامر مقره، فبايعوا ابابكر لحضوره المكان .»