فصل سوّم: در شرح احوال آن حضرت در ايّام رضاع و طفوليّت

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

در حـديـث مـعـتـبـر از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شـيـرى بـه هـم نـرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انـداخـت و حـق تـعـالى در آن شـيـرى فـرسـتـاد و چـنـد روز از آن شـيـر تـنـاول نـمـود تا آنكه ابوطالب (حليمه سعديّه) را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد.
در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دختر حمزه را عرضه كرد بر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت او را بـه عقد خود درآورد حـضـرت فـرمـود: مـگـر نـمـى دانـى كه او دختر برادر رضاعى من است؟ زيرا كه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و عـمّ او حـمـزه از يـك زن شـيـر خـورده بودند.(1)
و ابـن شـهـر آشـوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه (ثُوَيْبَه)(2) آزاد كرده ابـولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او (حليمه سعديّه) آن حضرت را شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(3)
در نـهـج البـلاغـه از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه حـق تـعـالى مـقـرون گـردانـيـد بـا حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طـفـلى كـه از پـى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى كرد از اخلاق خود، و امـر مـى كرد مرا كه پيروى او نمايم و هر سال مدّتى در كوه حِراء مجاورت مى نمود كه من او را مـى ديـدم و ديگرى او را نمى ديد و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حـال كـسـى بـه او ايـمـان نـيـاورد و مـى ديديم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را.(4)
ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه نام او عـبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمه گـفت كه در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحط در بلاد مـا بـه هـم رسـيـد و بـا جـمـعـى از زنـان بـنـى سـعـد بـن بـكـر بـه سـوى مـكـّه آمديم كه اطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه، و شتر ماده اى هـمـراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پـسـتـان مـن آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را نـگـرفـتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات! هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سيّد مكّه است، پس من پيش تاختم و گفتم: آن منم. فرمود: تو كيستى؟ گفتم: زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى.
آنـگـاه فـرمـود: اى حليمه، نزد من كودكى است يتيم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نـام دارد و زنـان بـنـى سـعـد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّر نـمـى شـود و تـو بـديـن كـار چـونـى؟ چـون مـن طـفـل ديـگـر نـيـافته بودم آن حضرت را قـبـول نـمودم؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفته جـمـال مباركش شدم؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حـضـرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهر خـود بـردم آن حـضـرت را شـيـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـارى شـد. آن قـدر كـه مـا را و اطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت: ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت: از بـيـمـارى خـود شـفـا يـافـتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتم پـيـغـمـبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنان رهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تـغـيـيـر احـوال مـا و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زيـاده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ما سـيـر و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نـور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت:حق تعالى مـرا مـوكـّل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فـصـيح گفتند: اى حليمه! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى! او پاكترين پاكان و پـاكـيـزه تـريـن پـاكـيزگان است. و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلام كـردنـد؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت. و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهى مدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را كـه گـشـوده شـود و پـيـوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود.
پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـيت كردم؛ پس روزى با من گفت كه هر روز بـرادران مـن بـه كـجـا مى روند؟ گفتم: به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت: امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم. چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت: محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم، ديدم كه نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم: چـه شـد تـرا؟ گـفـت: اى مـادر، مـترس خدا با من است. و بوئى از او ساطع بود از مُشك نـيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت: اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد و عرب را متفرّق سازد.(5)
و از ابـن عـبـّاس روايـت اسـت كـه چـون چـاشـت بـراى اطـفـال طـعام مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد و چون كـودكـان از خـواب بـيـدار مى شدند، ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد.(6)
و بـه سـنـد معتبر ديگر روايت كرده است، كه روزى عبدالمطّلب نزديك كعبه نشسته بود، نـاگـاه مـنـادى نـدا كـرد كـه فـرزنـدى (مـحمّد) نام از (حليمه) ناپيدا شده است؛ پس ‍ عبدالمطّلب در غضب شد و ندا كرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب! سوار شويد كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ناپيدا شده است و سوگند ياد كرد كه از اسب به زير نمى آيم تا محمّد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قرشى را بكشم و در دور كعبه مى گرديد و اين شعر مى خواند:
شعر:
يا رَبِّ رُدَّ راكِبي مُحَمَّدا

رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى يَدا

يا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ يُوجَدا

تصْبح قُرَيْشٌ كُلُّهُمْ مُبَدَّدا

يعنى اى پروردگار من، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را و نـعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان. پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.
پس ندائى از هوا شنيد، كه حق تعالى محمّد را ضايع نخواهد كرد، پرسيد كه در كجا است؟ ندا رسيد كه در فلان وادى است، در زير درخت خار امّغيلان، چون به آن وادى رفتند، آن حـضـرت را ديـدنـد كـه بـه اعـجـاز خـود از درخـت خـار، رُطـَب آبـدار مـى چـيـنـد وتناول مى نمايد و دو جوان نزديك آن حضرت ايستاده اند چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند؛ پس، از آن حضرت پرسيدند كه تو كيستى؟ گـفت: منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب؛ پس ‍ عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود سـوار كـرد و بـرگـردانـيـد و بـر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان ديگر التفات ننمود.(7)
بـالجـمـله؛ چـون آن حـضرت را به نزد آمنه آوردند امّايمن حبشيّه كه كنيزك عبداللّه بود و (بركه) نام داشت و به ميراث به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده بود به حـضـانـت و نـگـاهـداشـت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را نديد كه از گرسنگى و تشنگى شكايت كند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدى و بسيار بود كه چاشتگاه براى او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.
---------------------------------
1ـ بحار الانوار) 15/340، حديث 10 و 11.
2ـ (ثُويبه) به ضمّ ثاء مثلثه و فتح واو (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
3ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/223، تحقيق: دكتر بقاعى، بيروت.
4ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى، ص 222، خطبه 192.
5ـ (مناقب) ابن شهر آشوب، 1/59
6ـ (مناقب) ابن شهر آشوب، 1/60.
7ـ (مناقب) ابن شهر آشوب، 1/60 ـ 61
-----------------------------
مرحوم شیخ عباس قمی