امام و حكومت عباسيان

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانه‏ى امويان بر چيده شد.
سياست عرب زدگى امويان، چپاول و زور و ستم، روش‏هاى ضد ايرانى حكومتشان، مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانه‏ى اسلام راستين، بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند، بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت، ازين گرايش مردم، خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على وار، سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار، امويان را به كمك ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكه‏ى سلطنت نشانيدند. (1) و بدينگونه، يك سلسله‏ى تازه‏ى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى، هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات، از آنان نيز پيش افتادند.
با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند، اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد، بر همين روال، بر مردم، خلافت كه نه، سلطنت كردند.
بارى، پيشواى هفتم، در دوره‏ى عمر خويش، خلافت ابو العباس سفاح، منصور دوانيقى، هادى، مهدى و هارون را با همه‏ى ستمها و خفقان و فشار آنها، دريافتند.
براى آينه‏ى جان امام، تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر، كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه، هر يك از اينان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسيار بر پيكر و روح آن عزيز، وارد آوردند و هر چه نكردند، نتوانستند، نه آنكه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست، او شهر بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادره‏ى اموال آنان لحظه‏اى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در راس همه‏ى آنها حضرت امام صادق را از بين برد...
مردى، خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيل‏و حريص و بيوفا بود، بيوفايى او در مورد ابو مسلم كه با يكعمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود، در تاريخ ضرب المثل است.
هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد، آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى، امام با حكومت‏خفقان و رعب و بيم منصور، در ستيز بود و مخفيانه، شيعيان خويش را سامان مى‏داد و به امور آنان رسيدگى مى‏فرمود.
منصور در 158 هلاك شد و حكومت‏به پسرش مهدى رسيد.سياست مهدى عباسى، سياستى مردم فريب و خدعه آميز بود.
زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند، بجز عده‏ى كمى، آزاد كرد و اموال مصادره شده‏ى آنان را، باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مى‏بود و در دل بديشان سخت دشمنى مى‏ورزيد.حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مى‏كردند، صله‏هاى گزاف مى‏داد، از جمله يكبار به‏«بشار بن برد»، هفتاد هزار درهم و به‏«مروان بن ابى حفص‏»صد هزار درهم داد.
در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى، دستى سخت گشاده داشت، در ازدواج پسرش هارون، 50 ميليون درهم خرج كرد (2) شهرت امام در زمان مهدى، بالا گرفت و چون ماه تمام، در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مى‏درخشيد، مردم‏گروها گروه پنهانى بدو روى مى‏آوردند و از آن سر چشمه‏ى فيض ازلى، عطش معنوى خويش را فرو مى‏نشانيدند.
كارگزاران جاسوسى مهدى، اين همه را بدو گزارش كردند، بر خلافت‏خويش بيمناك شد، دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زباله‏اى‏» نقل مى‏كند:«...در پى اين فرمان، مامورينى كه به مدينه بدنبال آنحضرت رفته بودند، هنگام بازگشت، در زباله، با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى كوتاه، دور از چشم مامورين، به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم، و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مى‏رويد، بر جان شما بيم دارم.فرمودند:مرا از او باكى نيست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش.
آن گرامى به بغداد رفتند، و من با اضطراب بسيار، روز شمارى مى‏كردم تا روز معهود در رسيد، به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سير و سركه مى‏جوشيد، به كمترين صدايى، از جا مى‏جستم و اسپندوار بر آتش انتظار، مى‏سوختم.كم كم افق خونرنگ مى‏شد و خورشيد به زندان شب مى‏افتاد، كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد، دلم مى‏خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم، اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا شود.
در جاى ماندم، امام نزديك شدند، بر قاطرى سوار بودند، تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد، فرمودند:ابا خالد، شك مكن، ...و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد، و آن بار ديگر باز نخواهم گشت.و دريغا كه همانگونه شد كه آن بزرگ فرموده بود...» (3)
بارى در همين سفر، مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد، حضرت على بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مى‏خوانند: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (4) آيا از شما انتظار مى‏رود كه اگر حاكم گرديد، در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟
ربيع مى‏گويد:
نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد.سخت‏بيمناك شدم و نزدش شتافتم و ديدم آيه فهل عسيتم...را مى‏خواند.
سپس به من گفت:برو، موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور.رفتم و آوردم، مهدى برخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مى‏گويد:از بيم آنكه موانعى پيش آيد، همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه، آن گرامى در راه مدينه بود...» (5)
امام در مدينه، با وجود خفقان شديد دربار عباسى، به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان، مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تخت‏سلطنت نشست.
هادى، بر خلاف پدرش، دموكراسى را هم رعايت نمى‏كرد و علنا با فرزندان على سرسخت‏بود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود، همه را قطع كرد.
و ننگين‏ترين سياهكارى او، براه افكندن فاجعه‏ى جانگذاز فخ بود.
---------------------------------------
1- داعيان انقلاب ضد اموى، خيانت‏بزرگى كردند بدين معنى كه عباسيان را به جاى علويان جا زدند و نگذاشتند خلافت‏به مركز اصلى و راستين خويش باز گردد.
ابو سلمه و ابو مسلم خراسانى، نخست مردم را به طرف آل على مى‏خواندند، اما، هم از نخست، در زير پرده، كاخ سلطنت عباسيان را پى مى‏افكندند و هم ازين روى بود كه حضرت امام صادق، با ژرفنگرى سياسى، به گفته‏هاى آنان ترتيب اثر ندادند چون مى‏دانستند كه آنان واقعا به يارى او بپا نخواسته‏اند، و چيز ديگرى در سر مى‏پرورانند.رجوع كنيد به كتاب ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 154 چاپ مصر- تاريخ يعقوبى ج 3 ص 89- بحار الانوار ج 11 ص 142 چاپ كمپانى
2- حياة الامام ج 1 ص 445- 439
3- بحار ج 48 ص 71 و 72و نيز اعلام الورى طبرى، چاپ علميه اسلاميه ص 295 با اندك تفاوت و تصرف
4- سوره‏ى محمد (ص) - آيه‏ى 22
5- تاريخ بغداد ج 13 ص 30- 31