اول ـ اخبار آن حضرت است از ضمير هشام بن سالم
شيخ كشى روايت كرده از هشام بن سالم كه من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدينه بوديم بعد از وفـات حـضـرت صـادق عـليه السلام ومردم جمع شده بودند بر آنكه عبداللّه پسر آن حـضـرت امـام اسـت بعد از پدرش، من وابوجعفر نيز بر اووارد شديم ديديم مردم بر دور اوجمع شده اند به سبب آنكه روايت كرده اند كه امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى كه صـاحـب عـاهـت [آفت] نباشد. ما داخل شديم واز او مساءله پرسيديم همچنان كه از پدرش مى پرسيديم.
پـس پـرسـيـديـم از اوكـه زكـات در چه مقدار واجب است؟ گفت: در دويست درهم پنج درهم، گـفـتـيـم: در صـد درهم چه كند؟ گفت: دودرهم ونيم زكات بدهد، گفتيم: واللّه مرجئه چنين چـيـزى نمى گويند كه تومى گويى، عبداللّه دستها به آسمان بلند كرد وگفت: واللّه كـه مـن نـمـى دانم مرجئه چه مى گويند، ما از نزد اوبيرون شديم به حالت ضلالت. من وابـوجـعـفـر در بعض كوچه هاى مدينه نشستيم گريان وحيران، نمى دانستيم كجا برويم وكـه را قـصـد كـنـيم، مى گفتيم به سوى مرجئه رويم يا به سوى قدريه يا زيديه يا مـعـتزله يا خوارج؟ در اين حال بوديم كه من ديدم پيرمردى را كه نيم شناختم اورا كه به سوى من اشاره كرد با دست خود كه بيا، من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون در مـديـنـه جـاسـوسـان قـرار داده بـود كه ملاحظه داشته باشند شيعه امام جعفر صادق عليه السـلام بـر هـر كـس اتـفاق كرد اورا گردن بزنند، من ترسيدم كه اواز ايشان باشد به ابـوجـعـفر گفتم كه تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لكن اين مرد مرا خواسته نه تورا پس دور شوكه بى جهت خود را به كشتن در نياورى، ابوجعفر قدرى دور شد، من همراه آن شيخ رفتم وگمان داشتم كه از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حـضـرت موسى بن جعفر عليه السلام وگذاشت ورفت. پس ديدم خادمى بر در سراى است بـه مـن گـفـت: داخـل شـوخدا تورا رحمت كند، داخل شدم ديدم حضرت ابوالحسن موسى عليه السـلام اسـت، پـس فـرمـود ابـتـداءً به من نه بسوى مرجئه ونه قدريه ونه زيديه ونه معتزله ونه بسوى خوارج، به سوى من، به سوى من، به سوى من، گفتم: فدايت شوم پدرت از دنيا درگذشت؟ فرمود: آرى، گفتم: به موت درگذشت؟ فرمود: آرى، گفتم: فـدايـت شـوم كـى از بـراى مـا است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدايت تورا، هدايت خـواهـد كـرد تـورا، گـفـتـم: فـدايت شوم عبداللّه گمان مى كند كه اواست بعد از پدرت، فـرمـود: يـُريـدُ عـَبـْدُاللّهَ اَنْ لايـُعـْبـَدَ اللّه؛ عبداللّه مى خواهد كه خدا عبادت كرده نشود، دوبـاره پرسيدم كه كى بعد از پدر شما است؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم: تـويـى امـام؟ فـرمـود: نـمـى گـويـم ايـن را، بـا خـود گـفـتـم سـؤ ال را خـوب نـكـردم، گـفـتـم: فـدايت شوم بر شما امامى هست؟ فرمود نه، پس چندان هيبت وعـظـمـت از آن حـضـرت بر من داخل شد كه جز خدا نمى داند زياده از آنچه از پدرش بر من وارد مـى شـد در وقـتـى كـه خـدمـتـش مـى رسـيـديـم گـفـتـم: فـدايـت شـوم سـؤ ال كـنـم از شـمـا آنـچـه از پـدرت سـؤ ال مـى كـردم؟ فـرمـود: سـؤ ال كـن وجـواب بـشـنـووفـاش مكن كه اگر فاش كنى بيم كشته شدن است. گفت: پس سؤ ال كـردم از آن حـضـرت، يـافتم كه اودريايى است، گفتم: فدايت شوم شيعه تووشيعه پـدرت در ضـلالت وحيرت اند آيا مطلب تورا القا كنم به سوى ايشان وبخوانم ايشان را بـه امـامت تو؟ فرمود: هر كدام را كه آثار رشد وصلاح از اومشاهده كنى اطلاع ده واگر از ايـشـان عـهـد كـه كـتمان نمايند و اگر فاش كنند پس آن ذبح است واشاره كرد به دست مباركش بر حلقش.
پـس هـشـام بـيرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصير وساير شيعيان اطلاع داد، شيعيان خدمت آن حضرت مى رسيدند ويقين مى كردند به امامت آن حضرت ومردم ترك كردند رفـتـن نـزد عـبـداللّه را ونـمى رفت نزد اومگر كمى، عبداللّه از سبب آن تحقيق كرد گفتند: هشام بن سالم ايشان را از دور تومتفرق كرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود كه هرگاه مرا پيدا كنند بزنند.(1)
دوم ـ خبر شطيطه نيشابوريه وجمله اى از دلايل ومعجزات آن حضرت است در آن
ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده از ابـوعـلى بن راشد وغير اودر خبر طولانى كه گفت جمع شـدنـد شـيـعيان نيشابور واختيار كردند از بين همه، محمّد على بن نيشابورى را پس سى هـزار ديـنـار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند كه براى امام موسى عليه السـلام بـبـرد. وشـطيطه كه زن مؤ منه بود يك درهم صحيح وپاره اى از خام كه به دست خـود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت: (اِنَّ اللّهَ لايَسْتَحيى مِنَ الْحَقِّ؛) يعنى اينكه من مى فرستم اگر چه كم است، لكن از فرستادن حق امام عليه السلام اگـر كـم باشد نبايد حيا كرد (قالَ فَثَنَّيْتُ دِرْهَمَها)، پس آن جماعت آوردند جزوه اى كـه در آن سـؤ الاتـى بـود ومـشـتـمـل بـود بـر هـفـتـاد ورق، در هـر ورقـى يـك سـؤ ال نـوشـتـه بـودنـد ومـابـقـى روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد كـه جـواب آن سـؤ ال در زيـرش نـوشـتـه شـود وهـر دوورقـى را روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد ومـثـل كمربند سه بند بر آن چسبانيده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند كه كسى آن را بـاز نكند وگفتند اين جزوه را شب بده به امام عليه السلام وفرداى آن شب بگير آن را پـس هرگاه ديدى مهرها صحيح است پنبه مهر از آنها بشكن و ملاحظه كن ببين هرگاه جواب مسائل را داده بدون شكستن مهرها پس اوامامى است كه مستحق مالها است پس بده به اوآن مالها را والاامـوال مـا را بـرگـردان بـه مـا. آن شـخـص مـشـرف شـد بـه مـديـنـه وداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان كرد اورا يافت كه اوامام نيست.
بيرون آمد ومى گفت: (رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَواءِ الصِّراطِ)؛ پروردگارا مرا هدايت كن بـه راه راسـت، گـفـت: در ايـن بـيـن كه ايستاده بودم ناگاه پسرى را ديدم كه مى گويد اجـابـت كـن آن كـس را كـه مـى خـواهـى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفر عليه السـلام پـس چـون آن حـضرت مرا ديد فرمود به من براى چه نوميد مى شوى اى ابوجعفر وبراى چه آهنگ مى كنى به سوى يهود ونصارى، به سوى من آى منم حجة اللّه وولى خدا، آيـا نـشـناسانيد تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم، آنگاه فرمود كه من جواب دادم از مسايلى كـه در جـزوه اسـت بـه جـمـيـع آنـچـه مـحتاج اليه تواست در روز گذشته پس بياور آنرا وبياور درهم شطيطه را كه وزنش يك درهم ودودانق است ودر كيسه اى است كه چهارصد درهم واز وارى در آن اسـت و بـيـاور آن پـاره خـام اورا در پـشـتـواره جـامـه دوبرادرى است كه از اهل بلخ اند.
راوى گـفـت: از فـرمـايـش آن حـضـرت عـقـلم پـريـد وآوردم آنـچه را كه امر فرموده بود و گـذاشـتـم پـيـش آن حـضـرت پـس بـرداشـت درهم شطيطه را با پارچه اش وروكرد به من وفـرمـود: (اِنَّ اللّهَ لايـَسـْتـَحْيى مِنَ الْحَقِّ)، اى ابوجعفر! برسان به شطيطه سـلام مرا وبده به اواين هميان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهديه فرستادم براى توشقه اى از كفنهاى خودم كه پنبه اش از قريه خودمان قريه صيدا قريه فاطمه زهـرا عـليـهـا السـلام اسـت وخـواهـرم حـليمه دختر حضرت صادق عليه السلام آن را رشته وبـگـوبـه شـطـيـطـه كـه تـوزنـده مـى بـاشـى نـوزده روز از روز وصـول ابـوجـعـفـر و وصول شقه ودراهم، پس شانزده درهم از آن هميان را خرج خودت مى كـنـى و بـيـسـت وچـهـار درهـم آن را قرار مى دهيد صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانب تـوومـن نـمـاز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا ديدى كـتـمـان كـن؛ زيرا كه آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: اين مالها را به صاحبانش بـرگـردان وبـاز كـن از ايـن مـهـرهـا كـه بـر جـزوه زده شـده اسـت وبـبـيـن كـه آيـا جـواب مسايل را داده ام يا نه پيش از آنكه آن را بياورى، گفت: نگاه كردم به مهرها ديدم صحيح ودسـت نـخـورده اسـت پـس گـشودم يكى از وسطهاى آن را ديدم نوشته است چه مى فرمايد عـالم در ايـن مـساءله كه مردى گفت من نذر كردم از براى خدا كه آزاد كنم هر مملوكى كه در مـلك مـن بـوده از قـديـم ودر مـلك اواسـت جـمـاعتى از بنده ها يعنى كدام يك از آنها بايد آزاد شـونـد؟ حـضـرت بـه خـط شريف خود نوشته بود: جواب: بايد آزاد شود هر مملوكى كه پـيـش از شـش مـاه در مـلك اوبـوده، ودليـل وصـحـت آن قول خداى تعالى است:
(وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ).(2) مراد آنكه حـق تـعـاى در ايـن آيـه شـريـفـه تـشـبـيـه فـرمـوده مـاه را بـعـد از سـيـر در منازل خود به چوب خوشه خرماى كهنه وتعبير از اوبه قديم فرموده، وچون چوب خوشه خـرمـا در مـدت شـش مـاه صـورت هـلاليـت پـيـدا مى كند پس قديم آن است كه شش ماه بر او بـگـذرد و(تـازه عـ(كه خلافت (قديم) است مملوكى است كه شش ماه در ملك اونبوده.
راوى گـويـد: پس باز كردم مهرى ديگر ديدم نوشته بود چه مى فرمايد (عالم) در ايـن مـسـاءله كـه مـردى گـفـت بـه خـدا قـسـم صـدقـه خـواهـد داد مـال كـثـيـرى، چـه مـقـدار بـايـد صـدقـه دهـد؟ حـضـرت در زيـر سـؤ ال بـه خـط شـريـف خـود نـوشـتـه بـود: جـواب: هـرگـاه آن كـس كه سوگند خورده مالش گـوسفند است، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدق دهـد واگـر درهـم اسـت هـشـتـاد وچـهـار درهـم، ودليـل بـر ايـن قول خداى تعالى است (وَ لَقَدْ نَصَرَكُم اللّهُ فِى مَواطِنَ كَثيرةٍ) (3)؛ يعنى به تحقيق كه يارى كرد شما را خداوند در موطنهاى بسيار. شمرديم موطنهاى پيغمبر صـلى اللّه عـليـه وآله وسلم را پيش از نزول اين آيه، يافتيم هشتاد وچهار موطن بوده كه حق تعالى آن موطنها را به (كثير) وصف فرموده.
راوى گـويـد: پس شكستم مهر سوم را ديدم نوشته بود چه مى فرمايد (عالم) در اين مساءله كه مردى نبش كرد قبر مرده اى را پس سر مرده را بريد و كفنش را دزديد؟
مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب: دست آن مرد را مى برند به جهت دزديدنش كفن را از جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بريدن سر ميت؛ زيرا كه ما قرار داده ايم مرده را به منزله بچه در شكم مادر پيش از آنكه روح اورا، دميده شود وقرار داديم در نطفه بيست دينار، تا آخر مساءله. پس آن شخص برگشت به خراسان، چون به خـراسـان رسـيـد ديـد اشـخـاصـى را كـه حـضـرت امـوالشـان را قـبـول نـفـرمود ورد كرد فطحى مذهب شده اند وشطيطه بر مذهب حق باقى است، پس سلام حـضـرت را بـه اورسـانـيـد وهـمـيـان وشـقـه كـفـن كـه حـضرت براى اوفرستاده بود به اورسـانـيـد، پس نوزده روز زنده بود همچنان كه حضرت فرموده بود، وچون وفات يافت حـضـرت بـراى تـجـهـيـز اوآمد در حالى كه سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شد سـوار بـر شـتـر خـود شـده وبـرگـشت به طرف بيابان وفرمود آگاهى ده ياران خود را وبـرسـان بـه ايـشـان سـلام مـرا وبگوبه ايشان كه من وكسى كه جارى مجراى من است از امـامـان لابـد ونـاچـاريـم از آنـكـه بايد حاضر شويم به جنازه هاى شما در هر شهرى كه باشيد پس از خدا بپرهيزيد در امر خودتان.(4)
مـؤ لف گويد: كه در جواب سؤ ال از بريدن سر ميت جواب حضرت را بالتمام در روايت نـقـل نـكـرده ان، روايـتـى در بـاب از حضرت صادق عليه السلام وارد شده كه در ذكر آن جـواب حضرت كاظم عليه السلام معلوم مى شود، وآن، روايت اين است كه ابن شهر آشوب نـقـل كـرده كـه ربـيـع حـاجـب رفـت نزد منصور در حالى كه در طواف خانه بود وگفت: يا اميرالمؤ منين! شب گذشته فلان كه مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بريده اند، منصور برافروخته شد وغضب كرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى ليلى وجمعى ديگر از قـاضـيـهـا وفـقها كه چه مى گويند در اين مساءله، تمامى گفتند كه نزد ما در اين مساءله چـيـزى نـيـسـت ومـنـصـور مـى گـفـت بـكـشـم آن شخص را كه اين كار كرده يا نكشم، در اين حـال گـفـتـنـد بـه مـنـصـور كـه جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام داخـل در سـعـى شـد مـنـصـور بـه ربـيـع گـفـت برواين مساءله را از اوبپرس، ربيع چون پرسيد از آن حضرت جواب فرمود كه بگوبايد آن شخص صد دينار بدهد چون گفت به منصور فقها گفتند كه بپرس از اوكه چرا بايد صد اشرفى بدهد. حضرت صادق عليه السـلام فـرمود: ديه در نطفه بيست دينار است ودر علقه شدن بيست دينار ودر مضغه شدن بـيـسـت ديـنـار ودر رويـيدن استخوان بيست دينار ودر بيرون آوردن لحم بيست دينار، يعنى بـراى هـر مـرتـبـه بيست دينار زياد مى شود تا مرتبه اى كه خلقتش تمام مى شود وهنوز روح ندميده صد دينار مى شود، وبعد از اين اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مى شود ومرده به منزله بچه در شكم است كه اين مراتب را سير كره وهنوز روح در آن ندميده، ربـيـع برگشت وجواب حضرت را نقل كرد همگى از اين جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفت بـرگـرد وبـپـرس از آن حـضـرت كـه ديـه ايـن مـيـت بـه كـه مـى رسـد مـال ورثـه اسـت يـا نـه؟ حـضـرت در جـواب فـرمـودنـد: هـيـچ چـيـز از آن مـال ورثـه نـيـسـت؛ زيـرا كه اين ديه در مقابل آن چيزى است كه به بدن اورسيده بعد از مـردنـش بـايـد بـه آن مـال حج داد براى ميت يا صدقه داد از جانب اويا صرفش كرد در راه خير.(5)
سـوم ـ حـديـث ابـوخـالد زبـالى وآنـچـه مـشـاهـده كـرد از دلايل آن حضرت
شـيـخ كـليـنـى روايـت كرده از ابوخالد زبالى كه گفت: وقتى كه مى بردند حضرت امام مـوسـى عـليـه السـلام را بـه نـزد مـهـدى عـبـاسـى وايـن اول مـرتـبـه بـود كـه حـضـرت را از مـديـنـه بـه عـراق آوردنـد مـنـزل فـرمـود آن حـضـرت بـه زبـاله، پس من با اوسخن مى گفتم كه غمناك ديد فرمود: ابـوخـالد چـه شـده مـرا كـه مـى بـيـنـم تـورا غـمـنـاك؟ گـفـتـم: چـگـونـه غـمـنـاك نـباشم وحال آنكه تورا مى برند به نزد اين ظالم بى باك ونمى دانم كه با جناب توچه خواهد كـرد، فـرمـود: بـر مـن بـاكـى نـخـواهـد بـود، هـرگـاه فـلان روز از فـلان مـاه شـود اسـتـقبال كن مرا در اول ميل، ابوخالد گفت: من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روز مـوعود رسيد پس رفتم نزد ميل وماندم نزد آن تا نزديك شد كه آفتاب غروب كند وشيطان در سـينه من وسوسه كرد وترسيدم كه به شك افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود كه نـاگـاه نـظـرم افـتـاد بـه سـيـاهـى قـافـله كـه از جـانـب عـراق مـى آمـد پـس استقبال كردم ايشان را ديدم امام عليه السلام را كه در جلوقطار شتران سوار بر استر مى آمـد فـرمـود: (اَيـْهـا يـا اَبـاخالِدٍ!) ديگر بگوى اى ابوخالد! گفتم: لبيك يابن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم! فرمود: شك مكن البته دوست داشت شيطان كه تورا به شك افكند، گفتم: حمد خدايى را كه نجات داد تو را از آن ظالمان، فرمود: به درسـتـى كـه مـن را بـه سـوى ايـشـان بـرگـشـتـنـى است كه خلاص نخواهم شد از ايشان.(6)
چهارم ـ در اخبار آن حضرت است به غيب
ونـيـز كـليـنى روايت كرده از سيف بن عميره از اسحاق بن عمار كه گفت: شنيدم از (عبد صـالح) يعنى حضرت امام موسى عليه السلام كه به مردى خبر مردن اورا داد، من از روى اسـتـبـعاد در دل خود گفتم كه همانا اومى داند كه چه زمان مى ميرد مردى از شيعيانش! چون در دل من گذشت آن حضرت روبه من كرد شبيه آدم غضبناك وفرمود: اى اسحاق! رشيد هـجـرى مى دانست علم مرگها وبلاهايى كه بر مردم وارد مى شود وامام سزاوارتر است به دانـسـتـن آن، بـعـد از آن فـرمود: اى اسحاق! بكن آنچه مى خواهى بكنى؛ زيرا كه عمرت تـمـام شـده وتـوتـا دوسـال ديـگـر خـواهـى مـرد وبـرادران تـوواهل بيت تومكث نخواهند كرد بعد از تومگر اندكى تا آنكه مختلف مى شود كلمه ايشان وخـيـانـت مـى كـند بعضى از ايشان با بعضى تا آنكه شماتت مى كند به ايشان دشمنشان (فـَكانَ هذاَ فِى نَفْسِكَ). اسحاق گفت: گفتم من استغفار مى كنم از آنچه به هم رسيده در سينه من.
راوى گـويـد: پـس درنـگ نـكـرد اسـحـاق بـعـد از اين مجلس مگر اندكى ووفات كرد، پس نـگـذشـت بـر اولاد عـمـار مـگـر زمـان كـمـى كـه مـفـلس شـدنـد وزنـدگـى ايـشـان بـه امـوال مـردم شـد يـعـنـى بـه عـنـوان قـرض ومـضـاربـه ومـثـال آن زنـدگـى مـى كـردنـد بـعـد از آنـكـه خـودشـان مال بسيار داشتند.(7)
پنجم ـ درآمدن آن حضرت است به طىّ الارض از مدينه به بطن الرّمّه
شـيـخ كـشـى روايـت كـرده از اسماعيل بن سلام وفلان بن حميد كه گفتند: فرستاد على بن يقطين به سوى ما كه دوشتر رونده بخريد واز راه متعارف دور شويد واز بيراهه برويد بـه مـديـنـه وداد به ما اموال وكاغذهايى وگفت اينها را برسانيد به ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام وبايد احدى به امر شما اطلاع نيابد، پس ما آمديم به كوفه ودوشتر قـوى خـريـديـم وزاد وتـوشـه سـفـر بـرداشـتيم واز كوفه بيرون شديم واز بيراهه مى رفتيم تا رسيديم به بطن الرّمّه، ـ وآن وادى است به عاليه نجد، گويند آن منزلى است در راه مدينه كه اهل بصره وكوفه در آنجا با هم مجتمع مى شوند ـ از راحله ها فرود آمديم آنـهـا را بستيم وعلف نزد آنها ريختيم ونشستيم غذا بخوريم كه ناگاه در اين بين سوارى روكـرد بـه آمـدن وبـا اوبـود چـاكـرى، همين كه نزديك ما رسيد ديديم حضرت امام موسى عليه السلام است پس برخاستيم براى آن حضرت و سلام كرديم وكاغذها ومالها كه با ما بود به آن حضرت داديم. پس بيرون آورد از آستين خود كاغذهايى وبه ما داد وفرمود: اين جـوابـهـاى كاغذهاى شما است، ما گفتيم كه زاد وتوشه ما به آخر رسيده پس اگر رخصت فـرمـايـيـد داخـل مـديـنـه شـويـم و زيـارت كـنـيـم حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله وسلم را وتوشه بگيريم، فرمود: بياوريد آنچه با شما است از توشه، ما بيرون آورديم توشه خود را به سوى آن حضرت، آن جناب آن را به دسـت خـود گـردانـيـد وفـرمـود: ايـن مـى رسـانـد شـمـا را بـه كـوفـه! وامـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه وآله وسلم پس ديديد شما به درستى كه من نماز صبح را بـا ايـشـان گـذاشته ام ومى خواهم نماز ظهر را هم با ايشان به جا مى آورم برگرديد در حفظ خدا.(8)
مـؤ لف گـويـد: فـرمـايـش آن حـضرت كه (رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم را ديـديـد) دومعنى دارد: يكى آنكه نزديك به مدينه شديد وقرب به زيارت، در حكم زيـارت اسـت، دوم آنـكـه رؤ يـت مـن بـه مـنـزله رؤ يـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم اسـت، چون مرا ديديد پس پيغمبر را ديده ايد، وايـن مـعـنـى درسـت اسـت هـرگـاه از آن مـحل كه بودند تا مدينه مسافت بعدى باشد. علامه مجلسى فرموده معنى اول اظهر است (9) واحقر گمان مى كنم كه معنى دوم اظهر بـاشـد و مـؤ يـد ايـن مـعـنـى روايـتـى اسـت كـه ابـن شـهـر آشـوب نـقـل كـرده كـه وقـتى ابوحنيفه آمد بر در منزل حضرت صادق عليه السلام كه از حضرت استماع حديث كند، حضرت بيرون آمد در حالى كه تكيه بر عصا كرده بود، ابوحنيفه گفت: يـابن رسول اللّه! شما نرسيده ايد از سن به حدى كه محتاج به عصا باشيد، فرمود: چـنـيـن اسـت كـه گفتى لكن اين عصا، عصاى پيغمبر است من خواستم تبرك بجويم به آن، پس برجست ابوحنيفه به سوى عصا واجازه خواست كه ببوسد آن را، حضرت صادق عليه السلام آستين از ذراع خود بالازد وفرمود به او: به خدا سوگند! دانسته اى كه اين بشره رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم است واين از موى آنحضرت است و نبوسيده اى آنرا ومى بوسى عصا را.(10)
ششم ـ در اطلاع آن حضرت است بر مغيبات
حميرى از موسى بن بكير روايت كرده كه حضرت امام موسى عليه السلام رقعه اى به من داد كه در آن حوائجى بود وفرمود به من كه هرچه در اين رقعه است به آن رفتار كن من آن را گـذاشـتـم در زيـر مـصلاى خود وسستى وتهاون كردم درباره آن، پس گذشتم به آن حـضـرت ديـدم كـه آن رقعه در دست شريف آن جناب است، پس پرسيد از من كه رقعه كجا اسـت؟ گـفـتـم: در خـانـه اسـت، اى مـوسـى! هـرگـاه امـر كـردم تـو را بـه چـيـزى عـمـل كـن بـه آن واگـر نـه غضب خواهم كرد بر تو، پس دانستم كه آن رقعه را بعضى از بچه هاى جن به آن حضرت داده اند.(11)
هفتم ـ در نجات دادن آن حضرت است على بن يقطين را از شرّ هارون
در (حـديـقـة الشيعه) در ذكر معجزات حضرت امام موسى عليه السلام است كه از جـمـله مـعـجزات دوچيز است كه نسبت به على بن يقطين كه وزير هارون الرشيد واز شيعيان مخلص بود واقع شده:
يـكـى آنـكه: روزى رشيد جامه قيمتى بسيار نفيس به على مذكور عنايت كرده، بعد از چند روز عـلى آن جـامـه را بـا مـال وافر به خدمت آن حضرت فرستاد، امام عليه السلام همه را قـبـول نموده جامه را پس فرستاد كه اين جامه را نيكومحافظت كن كه به اين محتاج خواهى شـد، عـلى را در خـاطر مى گذشت كه آيا سبب آن چه باشد و ليكن چون امر شده بود آن را حـفـظ نـمـود وبـعـد از مـدتـى يـكـى از غـلامـان را كـه بـر احوال اومطلع بود به جهت گناهى چوبى چند زده، غلام خود را به رشيد رسانيده گفت كه على بن يقطين هر سال خمس مال خود را با تحف وهدايا به جهت موسى كاظم مى فرستد، واز جمله چيزهايى كه امسال فرستاده آن جامه قيمتى است كه خليفه به اوعنايت كرده بود. آتش غـضـب رشـيـد شعله كشيده گفت: اگر اين حرف واقعى داشته باشد اورا سياست بليغ مى كـنـم، فـى الفـور عـلى را طـلبـيده گفت: آن جامه را كه فلان روز به تودادم چه كردى حـاضـر كـن كـه غـرضـى به آن متعلق است. على گفت: آن را خوشبوى كرده در صندوقى گـذاشـتـم از بـس آن را دوست مى دارم نمى پوشم، رشيد گفت: بايد كه همين لحظه اورا حـاضـر كـنـى، على غلامى را طلبيده گفت: برووفلان صندوق را كه در فلان خانه است بـيـاور، چـون آورد در حـضـور رشـيـد گـشـود ورشـيـد آن را بـه هـمـان طـريـق كـه عـلى نـقـل كـرده بـود با زينت وخوشبويى ديد آتش غضبش فرونشست وگفت: آن را به مكان خود بـرگـردان وبـه سـلامـت بـروكه بعد از اين سخن هيچ كس را در حق تونخواهم شنيد، چون عـلى رفـت غـلام را طـلبـيـده فـرمود كه اورا هزار تازيانه بزنيد وچون عدد تازيانه به پانصد رسيد غلام دنيا را وداع كرده وبر على بن يقطين ظاهر شد كه غرض از رد آن جامه چـه بـوده، بـعـد از آن بـار ديـگـر بـه خـاطـر جـمـع آن را بـا تـحـفه ديگر به خدمت امام فرستاد.(12)
دومـش آنـكه: على بن يقطين به آن حضرت نوشت كه روايات در باب وضومختلف است مى خـواهـم بـه خـط مـبـارك خود مرا اعلام فرماييد كه چگونه وضومى كرده باشم؟ امام عليه السـلام بـه اونـوشـت كـه تـورا امر مى كنم به آنكه سه بار روبشويى، و دستها را از سر انگشتان تا مرفق سه بار بشويى وتمام سر را مسح كن ظاهر دوگوش را مسح نماى وپاها را تا ساق بشوى به روشى كه حنفيان مى كنند. چون نوشتنه به على رسيد تعجب نـمـوده بـا خـود گـفـت ايـن عـمـل مـذهـب اونـيـسـت ومـرا يـقـيـن اسـت كـه هـيـچ يـك از ايـن اعمال موافق حق نيست، اما چون امام عليه السلام مرا به اين ماءمور ساخته مخالفت نمى كنم تا سرّ اين ظاهر شود وبعد از آن هميشه آن چنان وضو مى ساخت تا آنكه مخالفان ودشمنان گـفتند به هارون، على بن يقطين رافضى است وبه فتواى امام موسى كاظم عليه السلام عمل مى كند واز فرموده اوتخلف روا نمى دارد. ورشيد در خلوت با يكى از خواص خود گفت كـه در خـدمـت عـلى تـقصيرى نيست اما دشمنانش بجدند كه اورافضى است ومن نمى دانم كه امتحان او به چه چيز است كه بكنم وخاطرم اطمينان يابد، آن شخص گفت شيعه را با سنى مـخـالفتى كه در باب وضواست در هيچ مساءله وفعلى آن قدر مخالفت نيست اگر وضوى اوبـا آنـهـا مـوافـق نـيـسـت حـرف آن جـمـاعـت راسـت اسـت والاّ فـلا. رشـيـد را معقول افتاده روزى اورا طلبيد ودر يكى از خانه ها كارى فرمود وبه شغلى گرفتار كرد كـه تـمـام روز وشـب مى بايست اوقات صرف كند حكم نمود كه از آنجا بيرون نرود وبه غـيـر از غلامى در خدمت اوكسى را نگذاشت وعلى را عادت بود كه نماز را در خلوت مى كرد، چون غلام آب وضورا حاضر ساخت فرمود كه در خانه را بسته برود وخود برخاسته به هـمـان روشـى كـه مـاءمـور بـود وضـوسـاخـت وبـه نـمـاز مـشـغـول شـد ورشـيـد خود از سوراخى كه از بام خانه در آنجا بود نگاه مى كرد، وبعد از آنـكه دانست على از نماز فارغ شده آمد وبه اوگفت: اى على! هركه تورا از رافضيان مى دانـد غـلط مـى گـويـد ومـن بـعـد سـخـن هـيـچ كـس دربـاره تـومـقـبـول نـيـسـت و بـعد از اين حكايت به دوروز نوشته اى از امام عليه السلام رسيد كه طريق وضوى درست موافق مذهب معصومين عليهم السلام در آن مذكور بود واورا امر نمود كه بـعـد از ايـن وضـورا مـى بايد به اين روش مى ساخته باشى كه آنچه از آن بر تو مى ترسيدم گذشت، خاطر جمع دار واز اين طريق تخلف مكن.(13)
فصل سوم: در ذكر چند معجزه باهره از دلايل و معجزات حضرت كاظم (ع) است
- بازدید: 5240